در حال حاضر پررنگ ترین احتمال.. همونی بود که می گفت همه اینا رو جمع کرده و یه گوشه ذهنش نگهش داشته.. تا به وقتش اساسی تلافی کنه.
– نمی دونم.. واقعاً هیچی نمی دونم آفرین. فقط دیگه خسته شدم از اینکه هر روز و هر شبم با استرس می گذره و هر لحظه منتظرم تا میران یه جوری زهرش و بریزه.. به خدا نمی دونی با چه عذاب و استرسی پام و از در خونه یا هتل بیرون می ذارم و تا وقتی برسم صد دفعه دور و برم و چک می کنم.. خونه هم که می رسم یه جور دیگه استرس دارم.. همه جونم می لرزه وقتی گوشیم یا آیفون خونه زنگ می خوره. هربار که دایی اینا رو می بینم حس می کنم می خوان همون لحظه این مسئله رو به روم بیارن و بگن دستت درد نکنه.. پس تو باعث و بانی بدبخت شدن مایی..
با بغضی که تو گلوم نشست و صدام و لرزوند.. ساکت شدم و دیگه ادامه ندادم.. که آفرین با نهایت دلسوزی و محبتی که تو این چند وقت همیشه حسش می کردم لب زد:
– بمیرم برات.. کاش اونجا بودم.. می گفتم شب بیای پیشم یه کم حرف بزنیم.
منم این و از ته دل می خواستم و حتی وقتی چند روز پیش بهم گفت می خواد چند روزی بره سنندج خونه پدربزرگ و مادربزرگش تا شاید یه کم روحیه اش عوض شه دوست داشتم با التماسم که شده ازش بخوام این کار و نکنه و من و تو این روزای پر استرس تنها نذاره.
ولی فکر اینکه خودشم تو وضعیت روحی خوبی نبود و هنوز نتونسته با فکر نبودن و نداشتن آرادی که به جونش وصل بود کنار بیاد.. نذاشت حرفی بزنم جز اینکه بگم «تمام سعی ات و بکن تا بهت خوش بگذره!»
هرچند که خیلی اصرار کرد تا منم باهاشون برم.. ولی هم نمی تونستم مرخصی بگیرم و هم.. استرسی که از همون شب توی جونم بود و ثانیه ای ولم نمی کرد.. نه می ذاشت به خودم خوش بگذره.. نه به آفرین.
احساس می کردم قراره تا آخر عمر تو همین وضعیت بلاتکلیف و بین زمین و هوا معلق.. باقی بمونم و هیچ وقت نجات پیدا نکنم.
میران کاری کرده بود که هم با حضورش درگیر استرس و عذاب و ناراحتی می شدم.. هم مثل الآن که از آخرین دیدارمون پنج روز گذشته و هیچ خبری ازش نیست.
با نگاهی به ساعت.. بلند شدم که دیگه کم کم برگردم خونه و در جواب آفرین گفتم:
– ایشالا وقتی برگشتی یه روز برنامه می ذاریم که با هم باشیم.. فعلاً برو دیگه.. منم برم خونه.. خوش بگذره بهت. به چیزی هم فکر نکن خب؟ من اینجا از پس خودم برمیام.
هیچ رضایتی توی لحنش حس نمی شد ولی جواب داد:
– باشه عزیزم.. مواظب خودت باش! باز چیزی شد یا کاری چیزی داشتی حتماً زنگ بزن.. هرطور شده خودم و می رسونم..
تماس و که قطع کردم راه افتادم سمت کمدم تا وسایلم و جمع کنم و همینکه خواستم از اتاق برم بیرون در باز شد و یکی از همکارام.. با چشمایی گرد شده و رنگ و رویی پریده اومد تو..
– درین.. چی کار کردی تو؟
حالتش انقدر هراسون و وحشتزده بود.. که قبل از فهمیدن اصل موضوع ضربان قلبم تند شد و همه جونم یخ زد.. یعنی بالاخره میران زهرش و ریخت و الآن قرار بود شاهد نتیجه همه اضطراب و دلشوره ای که تو این چند روز کشیدم باشم؟
آب دهن خشک شده ام و به زور قورت دادم و نالیدم:
– چی شده؟!
– یه آقایی اومده.. با تو کار داره! رستوران و گذاشته رو سرش.. آبرو حیثیتمون و برد. به سمیع کارد بزنی خونش درنمیاد.
دیگه تموم شد.. جای هیچ شک و ابهامی نبود.. کار خود خود پست فطرتشه که معلوم نیست اینبار چه خوابی برام دیده و چه جوری می خواد خونم و تو شیشه کنه.
ولی هنوز نتونسته بودم درک کنم.. میرانی که به همه پرسنل اینجا خودش و دوست پسر من شناسونده بود و حتی از دوستای رئیس هتل بود و هربار که می اومد سعی داشت خودش و یه آدم جنتلمن نشون بده.. با چه قصد و هدفی اومده بود تا آبروی من و ببره که با حرف بعدیش افتادن آنی فشارم و خیلی راحت حس کردم:
– با مامور اومده!
ضعفم یه لحظه انقدر شدید شد که دستم و به دیوار گرفتم تا نیفتم رو زمین و همکارم هم سریع زیر بازوم و نگه داشت و گفت:
– مواظب باش.. چی شدی تو؟ خودت می دونی جریان چیه؟ یارو می گه دارم دنبال زنم می گردم.. اصلاً معلوم نیست حرف حسابش چیه! بیا با هم بریم تا خودشون نیومدن سراغت.. برو ببین چی می گه مرتیکه.. اصلاً شاید اشتباه شده باشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هر چقدر بیشتر این رمان را می خونم این ذهنیت در من تداعی میشه که میران بچه زرنگ و هفت خط روزگاره که از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسه برعکسش گیره یک دختر بی دست و پا و ترسو افتاده که حتی از مواردی که دخالتی توش نداشته و تقصیرش نبوده، می ترسه.
در واقع خنگ بازی ها و ترسو بازی های درین باعث شد هر چه زودتر توی دام میران بیفته.
وگرنه نمیتونست با کنترل کردن اوضاع همه چیز را توی دستش بگیره؟نمیتونست؟
ترس های بی موردش سبب شده هر جا میره به همه خط بده و از عالم تا خاتم ازش باج خواهی کنن.
میران هم از این ویژگی توی رابطه ش استفاده کرد.
از طرفی هر اتفاقی می افته ، درین بجای فکر کردن به چاره ش فقط بلده آه و ناله کنه. یا همه اش از مشکلات فرار کنه (این خصلت بدش باعث شد میران ازش سو استفاده کنه) در حالی که با کمی تمرکز ، به راحتی می تونست اوضاع را به نفع خودش تغییر بده.
درین تا وقتی که پفیوز بازی های خودش را گردن میران یا آدم های دور و وَرِش بندازه،همین آشه و همین کاسه ! هیچ چیزیم عوض نمیشه
کدام مترو ؟!
اولین بار که میخواست بره شرکت میران، غش کرد بردنش بیمارستان میران اومد بالاسرش. تو مترو بود فکر کنم که طرف زنگ زد گفت بالاخره پیدات میکنم کلاهبردار
یه حسی بهم میگه سر میران یه بلایی اومده. احتمالاً چاقو خورده باشه، از طرفی اون اطلاع درین به مردم که به دادش برسن نجاتش داده. الان هم میخواد گردن درین رو بشکنه که بی اجازه رفته، هم بهش مدیونه بابت زنده موندنش، هم دنبال اون سهتا نره خریه که مزاحم درینش شدن. اون که برای دوستدختر سابقش داد برادرهاش رو آچارکشی کنن، تقوی رو شل کرد، دو بار مشتریهای رستوران رو ادب کرد با مزاحمها چه میکنه؟
این همونیه که باعث غش و ضعف درین تو مترو اوایل رمان شد.
واقعاً شوهر درینه؟؟! الان میران و حضورش رو لازم داریم
ممنون از رمان زیبا و قلم خوبت فقط اگه میشه پارتارو بلند تر کن یا هر روز پارت بده