مثل تمام این پنج روز گذشته که استرس ساکت موندن میران و پیدا نشدن سر و کله اش و داشتم.. چون می دونستم تهش قراره همه رو یه جا تلافی کنه..
حالا خودمم با نهایت حماقت و البته بیچارگی.. یه آتو دستش داده بودم و باید منتظر می نشستم ببینم کی قراره ازش.. استفاده کنه..
با همین فکر.. درمونده و بی جون لب زدم:
– خیلی احمقم نه؟
اخماش از تعجب تو هم فرو رفت و سرش و به معنی «چی می گی؟» به چپ و راست تکون داد که گفتم:
– خیلی احمقم که.. با دست خودم.. یه گزینه دیگه بهت دادم.. که.. که باهاش بتونی.. من و تهدید کنی نه؟
پوفی کشید و دستاش و از کنار کت اسپرتش به پهلوهاش چسبوند و قبل از اینکه حرفی بزنه عین دیوونه ها وسط خیابون خندیدم و گفتم:
– حالا دیگه کارت خیلی راحت تر شد.. به جز اون فیلم.. یه چیز دیگه هم هست که.. بتونی باهاش آزارم بدی.. که شب و روز.. سر هر کاری که ازم بخوای و انجام ندم.. تهدیدم کنی که همه چیز و.. به داییم می گی.. مگه نه؟
با نگاهی به سر و ته خیابون خلوتی که کسی از توش رد نمی شد.. شلوارش و یه کم بالا کشید و دوباره رو پاهاش نشست و خیره به صورتم گفت:
– آره.. می خوای همین و بشنوی دیگه؟ با حرف دیگه ای که قانع نمی شی! پس بدون بدجوری اشتباه کردی.. حماقت کردی که پای من و به این قضیه کشوندی.. چون اگه من جات بودم.. ترجیح می دادم داییم همه چیز و بفهمه.. تا اینکه بخوام دستم و برای کمک به سمت کسی دراز کنم که یه بار جوری هلم داده که با سر پرت شدم تو لجن.. ساده ای که انقدر داییت و نقطه ضعف کردی واسه خودت. این و دیگه من که انگشتم رو همون نقطه ضعفه نباید بهت بگم.. ولی انقدر قابل ترحم شدی که حتی منم دارم بهت راه کار نشون می دم..
نگاهم از رو صورت عصبیش پایین افتاد و همون طور که چشمای ماتم.. رو یه نقطه از زمین گیر کرده بود.. بدون فکر و بدون اختیار لب زدم:
– نمی خوام باعثِ.. مرگ مامانم بشم.
– چی؟!
– می گه.. می گه به مامانم.. یه جوری به گوشش می رسونه.. به خیال خودش.. برای اینکه مامانم.. حرف بزنه.. از مشکلات من براش می گه و گله و شکایت می کنه که مثلاً.. اون و به خودش بیاره.. ولی واکنش اون فقط.. بد شدن حالشه.. می ترسم.. می ترسم این دفعه بمیره و.. عذاب وجدانش رو دوش من بمونه.. می ترسم از اینی که هستم.. داغون تر بشم.. نابود تر بشم.. دیگه بسه تا همین جا.. بسه به خدا..
صدام دیگه داشت تحلیل می رفت و خودمم برای رسیدن به یه تکیه گاه خم می شدم که میران سریع نگهم داشت و اینبار خودش اقدام کرد برای بلند کردنم و نشوندنم تو ماشین..
از همونجا کمربندم و بست و قبل از اینکه فاصله بگیره.. خیره تو چشمای نیمه بازم لب زد:
– واسه همینه که می گم ساده و احمقی.. که تو هرچیزی.. بقیه رو به خودت ترجیح می دی.. که انقدر به عذاب وجدانت بها می دی.. شاید اصلاً بهتره یاد بگیری مثل من باشی.. یه کبریت بگیر زیر وجدانت و آتیشش بزن.. اینجوری کمتر عذاب می کشی..
در و بست و ماشین و دور زد و از سمت خودش سوار شد.. چشمام دیگه داشت بسته می شد و می دونستم همینکه حرکت کنه.. به دقیقه نمی کشه که از خستگی و بی حالی بیهوش می شم..
واسه همین.. بدون اینکه خودمم دلیلش و بدونم لب زدم:
– خونه نمی رم!
– چی؟
– من و ببر.. خونه خودت!
گفتم و چشمام بسته شد.. ولی حس کردم طول کشید تا ماشین حرکت کنه و این نشون می داد که میران هم.. متعجب شده از این رفتار و حرفای من..
رفتاری که صد در صد بعد از هوشیار شدنم ازش پشیمون می شم ولی.. الآن.. مطمئن بودم که فقط.. همین و می خواستم..
×××××
زیر ماهی تابه رو خاموش کردم و سوسیس های سرخ شده توش و ریختم تو یه بشقاب و با یه لیوان نوشابه گذاشتمش تو سینی..
خودم تو شرکت یه چیزایی خورده بودم و زیاد میل نداشتم.. ولی با اون حال و روزی که من از درین دیدم.. بعید نبود یکی دو ساعت دیگه از شدت گشنگی فشارش بیفته و دوباره راهی بیمارستان بشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت کم بووووووود خیلی هم کم بود:/
چقدر همه کاراکتر های زن ضعیف و بدبختن
چقدر همه دنبال ی عشق ابدی برای خوشبخت شدن هستن
دبگه رغبتی برای دنبال کردن هیچ رمانی ندارم
همه رمان ها اینجوری نیستن من یه رمان تو همین سایت میخونم شخصیت دخترش خیلی قویه
خسته ام انقدر خسته که دیگه نای ادامه دادن ندارم درین مثل منه نمی دونم چرا اما ما زنا هر چه قدر قوی باشیم بازم انقدر ضعیفیم. که به یه تکیه گاه نیاز داریم دلم میخواد خودم بکشم اما جرأتشو ندارم😞
اسمش چیه؟
آوای نیاز تو خیلی خوبه حتما بخونین 🥲
میخونمش
پارت گذاریشم خیلی خوبه
اسمشو بگو بریم بخونیم
رمان سووشون از سیمین دانشور رو بخونی دیگه عمرا سمت این رمانهای درپیت بیایی