رمان تارگت پارت 298 - رمان دونی

 

 

 

 

به من نگاه نمی کرد ولی خیلی راحت می تونستم خشم توی چشم هاش و تشخیص بدم.

– اون روزم.. از مطب دکتر اومده بودن و قرار بود فرداش.. بیمارستان بستری بشه و بره برای عمل.. من.. من داشتم تو حیاط باهاش بازی می کردم.. چون می دونستم بعد از عملش حالا حالاها نمی تونه از جاش بلند شه..

وسط اشک و گریه ای که حتی نفس کشیدنش و هم سخت کرده بود.. خندید و گفت:

– انقدر بدو بدو کردیم که خیس عرق بودیم.. صدای خنده هامون توی گوشمه هنوز.. به خاطر آزمایش ها و آمپولایی که بهش می زدن.. خیلی گریه می کرد.. منم.. اون لحظه احساس غرور می کردم که.. تونستم بخندونمش.. هرچند که خنده هامون دووم نداشت و خیلی زود قطع شد.. اونم واسه همیشه.. وقتی یهو یکی محکم به در کوبید و جفتمون وحشت کردیم و جیغ کشیدیم.. مامانم و مامان بزرگم دوییدن اومدن تو حیاط.. مامانم رفت تا در و باز کنه.. مامان بزرگمم دست ما رو گرفت.. که ببره تو.. من باهاش رفتم ولی.. آیدین که خیلی ترسیده بود.. با گریه دویید رفت پیش مامانم و از چادرش آویزون شد.. ما هم بیخیالش شدیم و رفتیم تو ولی.. سریع رفتم پشت پنجره و دیدم اون مرد هیکلی و قد بلندی که بلافاصله بعد از باز شدن در.. مامانم و هل داد و اومد تو حیاط..

همونجوری که روی زمین ولو شده بود و انگار دیگه حتی به شکل نشسته هم نمی تونست تعادل خودش و حفظ کنه.. خودش و کشید سمتم و چشمای خیس و متورمش و به چشمام دوخت..

صداش هم گرفته بود از شدت گریه و فشاری که به حنجره اش وارد کرده بود و تو همون حال گفت:

– یه وقت فکر نکنی.. دارم دروغ می گم.. من اون روز و انقدر دقیق یادمه که حتی می تونم قیافه اون آدم.. قیافه بابات و.. با جزییات بکشم.. حتی یادمه که یه پیراهن مشکی.. با کت شلوار طوسی تنش بود و سوییچ ماشینشم.. حین حرف زدن تو انگشتش می چرخوند!

دیگه طاقت نگاه کردن به چشماش و نداشتم که سرم و پایین انداختم و دستی رو صورت داغ شده ام کشیدم..

 

 

 

 

حتی اگه لباسای بابام.. توی اون روزی که درین ازش حرف می زنه رو یادم نباشه.. این عادتی که مدام با سوییچش بازی می کرد.. کاملاً یادمه..

انقدری که می تونه مهر تایید بزنه رو این حقیقتی که ته این اتفاق.. هرچی که هست.. توسط پدر من رقم خورده.. توسط آدمی که.. چه تنی چه ناتنی.. توی این شرایط.. پدر من محسوب می شه و من به عنوان تنها وارثش.. باید این جا باشم و این حرفا رو بشنوم!

– نمی شنیدم چی می گن.. فقط می دونم اون مرده خیلی عصبانی بود.. داد می زد ولی واسه منی که پشت شیشه وایستاده بودم حرفاش مفهوم نبود.. از اون طرفم مامانم داشت به پهنای صورتش اشک می ریخت و چیزی نمونده بود تا به پای مرده بیفته.. تا این که بحثشون بالا گرفت.. کار حتی به زد و خورد رسید.. اون آدم.. یه سیلی زد رو صورت مامانم و پرتش کرد رو زمین.. همین که خواست دوباره بره سمتش و از رو زمین بلندش کنه.. دید.. دید آیدین.. داداش کوچولوی من که هنوز چادر مامانم و محکم گرفته بود و از شدت گریه کبود شده بود.. جلوی دست و پاش و می گیره.. یقه اش و گرفت.. عین پر کاه.. از رو زمین بلندش کرد و پرت کرد اونور.. بدون این که اصلاً براش مهم باشه که کجا داره می افته.. ولی من دیدم.. من.. چشمای خیسم و یه لحظه هم از روی آیدین برنداشتم و.. دیدم که چه جوری سرش خورد به آجرای دور باغچه و.. در عرض چند ثانیه.. کف حیاط پر از خون شد..

تو همون حالتی که با سر پایین گرفته.. داشتم به حرف های درین گوش می دادم.. چشمام و محکم بستم و دو قطره اشک.. از بینشون رو کف کانکس ریخت..

حالا داشتم می فهمیدم که چقدر.. این اتفاقا.. با اون نقطه های مبهمی که بعد از شنیدن ماجرا از زبون مهناز.. توی ذهنم ایجاد شد.. همخونی داره و خیلی راحت می تونم از توش.. به جواب سوالایی که همه درباره اش اظهار بی اطلاعی می کردن.. برسم!

– دیگه صدای گریه آیدین قطع شده بود.. حالا فقط صدای ضجه ها و جیغ و داد مامان بزرگم و می شنیدم که حین کوبیدن به سر و صورتش و یه سره خدا رو صدا زدن.. دویید رفت تو حیاط..

 

 

 

 

صاف نشست و بینیش و بالا کشید.. همه چیز و با جزییات تعریف می کرد و من فقط به دختر بچه هفت ساله ای فکر می کردم.. که از پشت پنجره شاهد همچین صحنه ای بوده و انقدر دقیق به همه چیز نگاه کرده که بعد از این همه سال از ذهنش پاک نشده!

– با صدای جیغش.. بالاخره اون دو نفرم چشمشون به آیدین افتاد.. مامانم رفت سمتش.. ولی اون آدم.. بابات.. از جاش تکون نخورد.. حتی نخواست یه کمکی کنه واسه رسوندن بچه به بیمارستان.. بعد از این که یه کم خیره خیره به آیدین غرق خون زل زد.. رفت بیرون و بعد از اون.. دیگه هیچ وقت سر و کله اش تو زندگیمون پیدا نشد! داداش کوچولو و بیچاره منم.. که قرار بود فرداش عمل بشه و از اون مرض نجات پیدا کنه.. همون روز.. همون جا واسه همیشه چشمای قشنگش و بست.. همین قدر الکی.. همین قدر مسخره..

با دو تا دستاش محکم رو زمین مشت زد و جیغ کشید:

– همین قدر مزخــــــــــرف!

سرش و بلند کرد و با خشم به منی که فرقی با یه جنازه نداشتم و فقط می تونستم چشمام و حرکت بدم زل زد:

– من.. من اون روز ازت پرسیدم.. اون روز که همه چیز و.. برام تعریف کردی.. ازت پرسیدم که چرا پدر و مادرت.. از مادر من شکایت نکردن بابت اون جنایتی که در حقشون مرتکب شد! ولی تو ربطش دادی به مسائل بیخود.. بدون این که بخوای.. یه کم بیشتر پرس و جو کنی تا.. بفهمی اصل این قضیه چیه.. گفتی مادر من.. با این شرط آدرس اون دزد و بهشون داده که.. توی کلانتری اسمی ازش نبرن.. ولی حالا بفهم که همچین چیزی نبوده.. بابات تصمیم گرفت دیگه نیاد سراغ مامانم و ازش شکایت نکنه.. چون خوب می دونست که دیگه پای خودشم گیره.. می دونست که خون یه بچه مظلوم و بی گناه و ریخته و اگه پای قانون وسط بیاد.. خودشم باید مجازات بشه.. یعنی دقیقاً همون دلیل مسخره و احمقانه ای که به خاطرش مامان منم تصمیم گرفت سکوت کنه و از خیر قصاص اون بی شرف بی وجدان بگذره..

 

 

 

 

پوزخندی زد و گفت:

– انقدر کوته فکر بود که فکر می کرد خدا اینجوری مجازاتش کرد و تقاص کارش و پس داد.. که یه بچه از اونا گرفت و در ازاش.. بچه خودشم قربانی شد.. بعدشم که خودش و زد به دیوونگی تا دیگه نه کسی چیزی ازش بپرسه.. نه کسی بازخواستش کنه.. نه بخواد شب و روز.. بابت از دست دادن پسرش.. خودش و سرزنش کنه و با عذاب وجدانش درگیر بشه.. یعنی ساده ترین راه ممکن و انتخاب کرد و.. با خیال راحت تو عالم دیوونگی.. به زندگیش ادامه داد!

سرش و به دو طرف تکون داد و گفت:

– ولی قرار نبود برای من هم.. همه چیز انقدر راحت تموم بشه! من که بچه بودم.. مادربزرگمم تو غم از دست دادن آیدین غرق شده بود و هیچ نظری نداشت.. داییمم وقتی دید مامانم جواب درست درمونی به سوالاش نمی ده.. دیگه بیخیال شد.. از خانواده پدریمم.. فقط کوروش مونده بود.. که اونم سرباز بود.. اونم آیدین و خیلی دوست داشت و خدا خدا می کرد.. زودتر سربازیش تموم شه تا بیشتر باهاش وقت بگذرونه.. وقتی از سربازی برگشت و خبر به گوشش رسید.. شب تا صبح تو حیاط گریه کرد.. صبح که بیدار شدم رفته بود و من دیگه ندیدمش.. تا.. تا همین دو سال پیش که یه روز.. جلوی در دانشگاه رو به روم سبز شد.. نتونستم باور کنم که این.. همون عموییه که چهارده سال پیش.. ما رو ول کرد و رفت. البته باور کردم.. ولی انقدر دلم پر بود از آدم هایی که به هر دلیلی ما رو تو سخت ترین شرایط زندگیمون تنها گذاشتن.. که نموندم به حرفاش گوش بدم و رفتم.. خیلی اصرار کرد.. خیلی تلاش کرد تا بتونه.. توجه من و جلب کنه و من.. یه بار دیگه.. عضوی از خانواده ام بدونمش.. ولی نتونستم.

لبخند عصبی رو لبش نشست و خیره تو صورتم لب زد:

– فقط وقتی روم و ازش برنگردوندم و حاضر شدم تو چشماش نگاه کنم.. که حرف از انتقام زد. انتقام از آدمی که مثل آب خوردن.. برادرم و پر پر کرد و هیچ وقت مجازات نشد. آدمی که خیلی راحت به زندگیش ادامه داد.. بدون این که بفهمه با یه حرکت از سر عصبانیت.. چی به روز یه خانواده آورد و چه جوری تک تکشون و بدبخت کرد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hana
Hana
1 سال قبل

قلم نویسنده خیلی خوب بود واقعا اینجا یکم خراب شد ولی

Ella
Ella
1 سال قبل

اینو دارم اطلاع میدم ب اونایی ک داستانو نمیگیرن
فاطمه جون لطفا یکم اتیشتو خاموش کن ملتو سرد نکن از رمان:‌(اولا درین نمیدونسته ک میران یه پسر پرورشگاهیه فک میکرده واقعا پسره همون مرده اس برا همین برا انتقام اومد جلو
دوما میدونسته ک میران افتاده دنبالش ولی فک میکرده برا کار پدرش اومده ک جبران کنه هر جور شده قتل برادرشو.. خودتون ک دیدین میران جوری بود ک انگار پسر پیغمبر بود.
سوما کوروش ک از طریق شرکت به میران نزدیک شد
دید میران چجوریه گف اعععععع چ پسر خوبیه
درینم ک شیفته اش شده بود اصلا رو ابرا بود
اینا از انتقامشون منصرف شدن صد درصد
درین ک فک می‌کرد مرد زندگیشو پیدا کرده تمومه اصن
ولی زهی خیال باطل اینا نمیدونستن میران آتیش زیر خاکستره
ولی منم میگم حداقل باید یه جورایی سرنخ میدادن
البته من اونجایی ک درین مواد زد اومد شرکت شک کردم ک چرا دقیقا تو همین تایم اومده
و این دقیقا به قول خودتون آجریه ک از یه ساختمون افتاده
و دلیلش الان مشخص شد

علوی
علوی
1 سال قبل
پاسخ به  Ella

1- نمی‌شه از قول اول‌شخص تمام ریزه‌کاری های احساسی و درونیش رو از پارت 1 تا 295 بنویسی و همچین مواردی رو بدون اشاره رها کنی. میران رو اگه از اول می‌شناخت باید تو اون از ذهن نویسی‌ها یه اشاره می‌داد. حالا نه کل مطلب، در حد یه نهیب ذهنی به خودش که فکرت این سمت خاص نره!
2- نویسنده یه گوشه‌ای در حد رد و بدل شدن یه نگاه باید ارتباطی بین درین و کوروش رو نشون می‌داد، نمی‌دونم رمان‌های دیگه سایت رو می‌خونی یا نه، تو رمان (آوای نیاز تو) مشخص شد که دو برادر تنی نیستند و یکی فرزند نامشروع مادره بوده، حدود 100 پارت قبل تو جر و بحث دو برادر دقیقاً به هم می‌گن با این نامردی و حد پست بودن، اگه پسر مادرم نبودی می‌گفتم که حروم‌زاده‌ای! یه اشاره بی‌ربطه، ولی پس‌زمینه ذهنی می‌ده.
3- برنامه درین این بوده که انتقام بگیره، اما این وسط عاشق میرانی شده که پرورشگاهیه. خیلی هم خوب. به فرض قبول. حالا از این میران رکب خورده، به اختیار خودش رفته تو تخت میران و حالا دست میران آتو داره و به خونواده دایی هم نمی‌تونه بگه. دو شب بعد همون میران به بدترین شکل ممکن هم شب بهش تجاوز می‌کنه و هم صبح فرداش و این دیگه به خواسته درین نیست. درین بی‌پناهی که هیچ رازداری به جز آفرین بخت برگشته نداره، تا خوردن قرص برنج جلو می‌ره. همه درست و قابل درک!! حالا یهو درین نه بی‌کسه، نه بی‌پناه، نه بی برنامه!! یه حامی مثل کوروش رو از 2 سال پیش داشته. برنامه انتقام تو جریان هم تو دستش داره. پس حداقل اون داستان قرص برنج نچسبه!!
4- درین همه کوفتی رو تو زندگیش برای آفرین گفته. بگیم مغز درین خودکنترلی فاجعه‌باری داره که تو اوج بدبختی برای ضمیر ناخودآگاهش هم تعیین تکلیف می‌کنه که نقشه‌هات رو لو نده. آفرین که تا لباس تنش هم با درین مشترکه، از وجود عموی درین بی‌اطلاعه؟؟ اینا که رفت و آمدشون با هم بوده حتی، آفرین عمو کوروش رو ندیده؟ اونقدر ندیده که اشاره‌ای هم بهش نمی‌کنه تو مشاوره دادن‌هاش
5- هزار جور دیگه از این تناقضات وجود داره. ما هم مشکلی با قلم نویسنده تا الان نداشتیم و نداریم. اما این تناقضات همه رو اذیت می‌کنه. حس احمق فرض شدن به همه می‌ده. و کم نیستند نویسندگانی که با مخاطب این کار رو می‌کنن. اما این زیادی تو ذوق من یه نفر زد

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

دقیقا همینطوره
اصلا یه لحظه فکر کردم نویسنده عوض شده و نویسنده جدید اصلا از اول رمان رو نخونده که همچین سوتی و افتضاح بزرگی رو تونسته بنویسه
یعنی الان بعد اون همه اتفاقات و بدبختیای درین یهویی نویسنده یادش میاد هیجان بده 😆
خب لامصب حداقل هیجانت رو میذاشتی پیدا شدن خواهر میران
یا اصلا همون دزدی کوروش و فرارش از ایران نه همچین افتضاحی
امیدوارم نویسنده بخونه و فکر نکنه با یه عده نفهم طرف هست

Ella
Ella
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

خانم علوی شما درست میفرمایین
من خودم ب شخصه اصلا حال نکردم که یهو از یه جای داستان مارو پرت کنن اونور داستان
اصلی ترین مشکل اینه که بدون سرنخ مارو کشوندن اینجا
شما بزرگتر از مایی و درک و فهمت قطعا بالاس
حالا ما میریم جلو ببینیم چی میشه
ولی من میگم کوروشی که بعد مرگ داداش درین میره گم و گور میشه و درینو مادرشو ب کتفش میگیره
آیا بودو نبودش فرق میکنه؟
البته سوال اینه چرا درین ب کوروش ک عموشه نگفته
این همه بلا سرش اومده چرا باید بخواد با قرص برنج همه چیو حل کنه
و اینکه کوروش فک کنم اسم و فامیلشو تغییر داده، حداقل فامیلیشو. قطعا تا درین نخواد آفرین نمیتونه همچین چیزیو بفهمه
اینم ب درین برمیگرده ک چرا ب آفرین نگفته .اصلا کوروشو درین که رفتو امدی باهم نداشتن ک بخواد بفهمه .اگه چیزیم بوده با گوشی بوده.چون با اخلاقی که از درین اومده تو دستم به خاطر رها شدنش به همین راحتی کوروشو نمیبخشه
و اینکه من احتمال بالا میدم که درین اینجوری انتقام نمی‌گرفت اگه میران از کار بیکارش نمیکردو حرف بچه رو پیش نمی‌کشید (دیگ رسیده بود ب خرخره اش)
ب خدا دیگ مغزم نمیکشه من نمیخوام قضاوت کنم
یا کامنت هیت بذارم نه تا وقتی کل داستانو نفهمیدم .

یسنا
یسنا
1 سال قبل

تو داستان ها همیشه کلی سر نخ برای خواننده وجود داره که هر کدومش در روند داستان برملا میشه، متاسفانه برای این رویارویی که فعلا داریم میخونیم هیچ سر نخ یا تلنگری از قبل در داستان نبود و الان خواننده ها حق دارند با این حجم از غافلگیری که هیچ پیش زمینه منطقی باهاش نداشتن نتونن کنار بیان!! از یه ناشر زمانی شنیدم در داستان حتی اگر یه پاره آجر از ساختمانی افتاد باید دلیلش بعد ها در داستان برملا بشه! نویسنده عزیز این همه تغییر در داستان دادی اما به اندازه یک پاره آجر ازش در روند داستان چیزی نگفتی! لطفاً با شتاب زدگی ، شیرازه داستانت رو خراب نکن . موفق باشی

Goli
Goli
1 سال قبل

همچنان در کانکس

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

چه عجیب

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

واقعا چقد مسخره بود 😆😆😆نویسنده جان دقیقا چی میزنی ؟یعنی درین همه اینا رو میدونسته اجازه داده پسره چپ و راست بهش تجاوز کنه و فیلم بگیره ؟یا حتی تو فکر و خیال خودش هم به بدبختیاش فکر کنه ؟
اومدی مسیر داستان رو عوض کنی و مثلا هیجانی کنی ولی به معنای واقعی تر زدی
این بدبخت تو فکر و خیالشم داشت به بدبختیاش و دلیل کارای میران فکر میکرد بعد حالا میگی فکر انتقام بوده ؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Prm
Prm
1 سال قبل
پاسخ به  فاطمه

چرا زود قضاوت می‌کنی ؟ مگه بقیه رمان رو خوندی ؟ یا رمان رو نخون یا اگه می‌خونی جنبه داشته باش به نویسنده رمان توهین نکن

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل
پاسخ به  Prm

شما که جنبه داری صددرصد عقل هم داری اره ؟از اول رمان نویسنده تمام رفتارها حرکات و حرفهای تو ذهن درین و میران رو نوشته و هیچچچ نکته ای نبوده که کسی شک کنه به نقشه درین درسته ؟
این مدل داستان درصورتی درسته که داستان از زبان سوم شخص نوشته بشه درسته یا نه ؟یعنی درین برا انتقام حاضر میشه خودشو بندازه زیر دست میران ؟اگرم قصدش انتقام باشه که میران رو می‌بره لب چشمه و تشنه برمیگردونه نه اینکه خودشو تمام و کمال تقدیم کنه
نویسنده به این چیزاش فکر نکرده مثلا خواسته هیجان بده و متوجه نشده هیجان دادن و اینطوری عوض کردن داستان وقتی درسته که از زبان سوم شخص باشه
شما هم بجای طرفداری بیخودی بهتره یه ذره فکر کنی و عمق فاجعه ی نویسنده رو متوجه بشی

ZiZi
ZiZi
1 سال قبل
پاسخ به  فاطمه

موافقم
واقعا چرت و مضحک داره داستان رو پیش می‌بره
اصلا نباید قضیه برادر درین رو مطرح میکرد
نمی‌دونم مارو خر فرض کرده یا خودش خره

Ftm
Ftm
1 سال قبل
پاسخ به  ZiZi

یا اگه هم قضیه ی برادرش بود حداقل داستان اینجور نبود که درین هم از اول نقشه داشته باشه.اما خب با توجه به اسم رمان(تارگت) همچین چیزی حدس زده میشد

Prm
Prm
1 سال قبل
پاسخ به  فاطمه

حداقلش این رمان خیلی بهتر از بقیه رمانای کلیشه ایه تکراریه. نویسنده هنوز ادامه رمان رو کامل تزاشته که شما میای بهش توهین می‌کنی

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

دقیقا منتظر همین حرفا بودم 🥲

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x