رمان تارگت پارت 41 - رمان دونی

 

نگاه آخر و بهم انداخت و همینکه سرم و به تایید تکون دادم از جلوم رد شد و رفت تو.. هنوز نه من تو دید سمیع بودم و نه اون تو دید من.. واسه همین فکر کرد فقط درین رفته سراغش که توپید:
– چی می خوای دیگه؟ نگفتم مگه جل و پلاست و جمع کن و گمشو از اینجـــــا؟ همین الآن میری یا بگم نگهبان بیاد مثل ســ….
همون لحظه من رفتم تو اتاق و چشمش که بهم افتاد حرفش و قطع کرد. ولی من با چشمای ریز شده تا یه قدمی میزش جلو رفتم و گفتم:
– داشتید می گفتید.. مثل چی؟
نفسش و فوت کرد و یه کم گره کراواتش و شل کرد..
– فکر نمی کنم دیگه حرفی مونده باشه جناب محمدی.. لطف کنید دست این خانومی که به گفته خودتون نامزدتونه بگیرید از اینجا برید!
– ولی من هنوز مشتاقم که بدونم مثل چی می خواستید نامزد من و بندازید بیرون؟
– ببینید آقای محمدی.. من مثل شما اهل دعوا و شر درست کردن…
– می خواستی بگی مثل چی؟
اینبار صدا و لحنم انقدر پر تحکم بود که فهمید قرار نیست راحت از این مسئله بگذرم! حالا دیگه فقط بحث انتقام و نقشه و این چیزا مطرح نبود.. من با این دختر و مادرش.. خورده حساب شخصی داشتم به کنار.. ولی کسی به جز من حق نداشت براش شاخ و شونه بکشه و خونش و تو شیشه کنه و دری وری بارش کنه!
اول و آخر.. با هر قصد و نیتی.. تبدیل شده بود به یکی از آدمای زندگی من.. پس به کسی اجازه نمی دادم بخواد.. بی دلیل یا با دلیل.. واسه اش قلدری کنه و شر و ور تحویلش بده!
– منتظرم جناب.. حرفتون و ادامه بدید!
چشماش و محکم باز و بسته کرد و اینبار ولوم صداش و آورد پایین تر..
– من عصبی بودم یه چیزی گفتم.. خودتون تا چند دقیقه پیش رستوران منو گذاشته بودید رو سرتون و هرچی از دهنتون در اومد بار مشتری من کردید.. حالا…
– منظورتون همون مشتری پفیوزتونه که پیشنهاد همخوابگی به نامزد من که از قضا پرسنل رستوران شماست میده؟ آره.. هرچی از دهنم در اومد گفتم.. چون لایقش بود! چون دلیل داشتم.. الآن واقعاً مشتاقم بدونم دلیل شما واسه توهین کردن به نامزدم چیه؟
– دلیلم اینه که نامزدتون به مسئولیتی که…
– نه نه.. اجازه بدید! از بحث دور نشیم! یکی یکی به همش می رسیم! الآن فقط حرف این توهینی بود که چند دقیقه پیش کردید.. گفتید به نگهبان بگم مثل چی؟؟
– میران؟
با صدای ضعیف و لرزون درین.. سرم و به سمتش برگردوندم و بیشتر برای حرص دادن سمیع لبخندی به روش زدم و گفتم:
– داریم صحبت می کنیم عزیزم!

دوباره روم و برگردوندم سمت اون مرد وقیحی که از چشماش می خوندم اگه چاره داشت جفتمون و خفه می کرد.. ولی خب.. اولاً که جرات همچین کاری و نداشت.. دوماً خودش خوب می دونست که حق همه جوره با منه و فقط می خواست به هر طریقی که شده.. بحث و منحرف کنه!
– گوشم با شماست؟
دستی رو پیشونیش کشید و با خشم و از سر اجبار لب زد:
– معذرت خواهی کنم حل می شه؟
– نمی دونم!
اینبار رو به درین پرسیدم:
– حل می شه؟
انقدر ضعف داشت در برابرش که با خجالت و سرافکندگی.. فقط برای اینکه قال قضیه رو بکنه سرش و به تایید تکون داد و منم دوباره خیره شدم به سمیع و دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم..
– گویا حل می شه!
انگار که سخت ترین کار ممکن و می خواست انجام بده.. این آدمی که چپ و راست به کارکناش توهین می کرد و از اونجایی که هیچ کس هیچی بهش نمی گفت بد عادت شده بود و فکر می کرد حقشه.. ولی بالاخره یه نفر باید بهش می فهموند که چه غلطی داره می کنه..
– خیله خب.. من به خاطر حرفی که بهت زدم…
– توهین!
نگاه عصبی و تندی بهم انداخت و فقط برای از سر وا کنی تند و بدون مکث ادامه داد:
– به خاطر توهینی که کردم معذرت می خوام.. ولی هنوز حرفم همینه.. این خانوم دیگه اینجا نمی تونه کار کنه!
نشست رو صندلیش و ژست رئیس گونه ای به خودش گفت که مثلاً جذبه اش و به رخ بکشه.. همون جذبه ای که تا چند دقیقه دیگه قرار بود پودر بشه..
– اوکی.. حالا بریم سر بحث اخراج شدن.. اونم به خاطر دادن وظیفه خارج از مسئولیت به پرسنل!
– چه وظیفه خارج از مسئولیتی؟
– اینکه مجبورش کردید به جبران مرخصی که اونم حق طبیعیشه.. یکی از مشتری های رستوران و متقاعد کنه شب و تو اتاق های این هتل بمونه.. تا جایی که من می دونم.. گارسون یه رستوران که ربطی به مشتری اتاق های هتل نداره.. همچین کاری جزو وظایفش نمی تونه باشه و شما مجبورش کردید.. درسته؟
– من بهش پیشنهاد دادم.. تا به جبران مرخصی دیروزش این کار و انجام بده!
– ولی اگه از پسش برنیومد اخراج درسته؟
– نگفتم اخراج! گفتم گزارش رد می کنم!
– که اونم همین معنی رو داره.. فقط می شه اخراج با تاخیر.. هوم؟
اینبار با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
– بله چون من قبلاً درباره مرخصی گرفتن با تک تکشون صحبت کردم و خوب می دونن که فقط تو چه شرایطی حق مرخصی گرفتن دارن.. تو شرایطی که به هیچ وجه…
نگاهی به سرتا پای درین انداخت و ادامه داد:
– به وضعیت الآن خانوم کاشانی شبیه نیست!

– بعد.. این قانون مرخصی گرفتن فقط تو شرایط فوق اضطراری.. سندیت داره؟
یه لحظه اخماش تو هم شد و با اعتماد به نفس گفت:
– معلومه که داره! تو برگه قراردادشون نوشته شده. تک تکشونم موقع استخدام زیرش و امضا کردن..
اینبار اون خطاب به درین پرسیدن:
– غیر از اینه؟
– نه!
حق به جانب و طلبکارانه به من خیره شد که گفتم:
– می شه اون برگه قرارداد و ببینم؟
– آقای محمدی.. فکر می کنم دیگه شما بیش از حد دارید وارد این مسائلی که فقط به من و پرسنلم مربوطه می شید.. پس اگه ممکنه..
– تو شرایط فعلی که پرسنلتون نامزد من محسوب می شه حق دخالت دارم.. ضمن اینکه خودشم اینحا حی و حاضره و هرچی من بگم حرف خودشه!
– جدی؟ ولی خانوم کاشانی تا الآن که اینجا کار می کردن همچین نظری نداشتن!
– به خاطر همینه که کار به اینجا کشیده تا شما به خودتون اجازه استثمار کردنشون و بدید!
با این حرف انگار بهش برخورد که سریع توی کشوها و کمدهای میزش مشغول گشتن دنبال برگه قرارداد شد و وقتی پیداش کرد گذاشت رو میز و به سمتم سرش داد..
– بفرمایید.. خودتون ببینید.. البته اگه انقدر رابطه اتون طولانی شده که امضای نامزدتون و بشناسید!
اهمیتی به کنایه اش ندادم و برگه رو برداشتم.. درست می گفت.. توی تبصره های احمقانه ای که وضع کرده بود.. اینکه تحت هر شرایطی حق مرخصی گرفتن ندارن ذکر شده بود و خب.. یه احمقی مثل درین هم زیرش و امضا کرده بود که به این آدم های فرصت طلب.. بیشتر بال و پر بده..
ولی من هنوز از برگ برنده ام استفاده نکرده بودم که گفتم:
– خب.. اینجا دو تا مسئله پیش میاد! یک اینکه چرا.. این موضوع رو همون دیروز که بهتون زنگ زدم واسه گرفتن مرخصی نگفتید؟
– من فکر می کردم خانوم کاشانی بهتون گفته باشه!
– خانوم کاشانی به خاطر افت فشار شدید بیهوش بود.. ازم انتظار داشتید با برانکارد و سرم توی دستش بیارمش سر کار؟
با این حرف ساکت شد و نگاه کلافه ای به دور و بر اتاقش انداخت و قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای واسه توجیه این قرارداد مسخره بزنه گفتم:
– دوماً.. بیشتر از دیدن امضای شما و نامزدم.. تمایل دارم امضای رئیس هتل و پای این قرارداد ببینم.. که…
نگاهی نمایشی به پشت برگه انداختم و ادامه دادم:
– نمی بینم!
– چه احتیاجی به امضای ایشونه؟ من از طرف خودشون به عنوان مدیر این رستوران حق دارم برای جایی که توش مدیریت می کنم قانون وضع کنم و پرسنل موظفن انجامش بدن..
برگه رو انداختم رو میز..
– درسته..
دوباره دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم و زل زدم بهش..
– پس یعنی اگه من.. همین الآن به آقای یاسینی زنگ بزنم و بپرسم از تک تک بندای این قرارداد.. خبر دارن یا نه.. مشکلی براتون پیش نمیاد؟

چشماش درجا گشاد شد و احتمالا از سر احساس خفگی بود که یه کم دیگه کراواتش و شل کرد و نگاه دستپاچه ای به دور و برش انداخت واسه پیدا کردن یه جواب درخور این برگ برنده ای که براش رو کردم..
ولی چیزی پیدانکرد که با همون دستپاچگی و تته پته کردن لب زدم:
– شما.. شما آقای یاسینی رو.. یعنی.. چرا فکر می کنید ایشون…
نیم نگاهی به چهره درین که اونم کمتر از سمیع مبهوت نشده بود با شنیدن این حرفم انداختم و پوزخندی به روش زدم تا بهش بفهمونم موضع قدرت دست ماست.. بلکه یه کم به خودش بیاد و از این قیافه وا رفته و شکست خورده دربیاد..
ولی خیال خامی بود فکر کردن به اینکه دختره انقدر دوزاریش صافه که مطلب و همون لحظه می گیره.. واسه همین روم و برگردوندم سمت سمیع که حالا یه کم خودش و جمع و جور کرده بود و انگار خیلی زود فهمید که نباید به من ثابت کنه که این مسئله نقطه ضعفشه..
واسه همین با اعتماد به نفس کاذبش به خیال اینکه حتماً فقط اسم رئیس هتل و از زبون یکی شنیدم گفت:
– شما اول ببین می تونی با آقای یاسینی صحبت کنی.. بعد شاخ وشونه بکش جناب! ولی اگه خیلی کنجکاوی باید بگم بله.. ایشونم درجریان هستن!
خوشم می اومد از آدمایی مثل سمیع! خیلی خوشم می اومد.. چون با هالو بازی ها و حماقت هاشون.. کار و برای من خیلی خیلی راحت تر می کردن..
اگه به جای سمیع یه آدم رند و عاقل جلوم نشسته بود.. می فهمید که من بی خود و بی دلیل از اسمی که همینجوری اتفاقی شنیدمش استفاده نمی کنم و حداقل انقدر راحت خودش و به فنا نمی داد..
ولی من از اشتباه درش آوردم و گفتم:
– اتفاقاً می تونم! چون.. همین امروز.. حین سرچ کردن تو اینترنت و اینستاگرام.. به طور کاملاً تصادفی.. شاید باور نکنید ولی کاملاً تصادفی.. متوجه شدم که رئیس این هتل.. جناب آقای رسام یاسینی.. یکی از دوستان دوران دبیرستانمه و.. خب.. پیدا کردن شماره دوست دوران دبیرستان هم.. انقدری کار سختی نیست! اگه اشتباه نکنم.. این هتل از پدر مرحومش.. به خودش و خواهرش ارث رسیده درست میگم؟

گوشیم و درآوردم و بی اهمیت به نگاه بازنده اش با همون غروری که این درموندگیش و بدتر می کرد.. حین گشتن تو شماره های گوشم لب زدم:
– ظهرم زنگ زدم و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم! بهش گفتم نامزدم یکی از پرسنل رستوران هتله! خیلی استقبال کرد.. ولی.. الآن که این قرارداد مسخره رو دیدم.. یه بار دیگه باید بهش زنگ بزنم و تو عالم رفاقتم که شده.. بگم که این روش مدیریت اصلاً درست نیست! تصمیم گیری های بعدی.. دیگه به عهده خودش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
2 سال قبل

امروز پارت جدید نداریم؟

***
***
2 سال قبل

این میران عجب آدمیه ها دعامی کنم هیچوقت کسی مثلش جلوم سبزنشه یاباهاش دهن به دهن نشم چون من خیلی اخلاقیاتم شبیه این درین بدبخته😐

سها
سها
پاسخ به  ***
2 سال قبل

اتفاقا من برعکسم یا من کشته میشم یا طرف مقابل چون هیچ جوره کوتاه نمیام

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x