نفسی گرفتم و با سری که یه کم به سمت پایین خم کردم کامل سر تا پاش و از نظر گذروندم و ادامه دادم:
– صادقانه بگم ترجیح میدم هرجا بخوای بری خودم ببرم و بیارمت.. که کسی.. حتی واسه چند ثانیه نگاهش بهت نیفته! به خصوص روزایی که مثل الآن.. خوشتیپ بودنت بدجوری جلب توجه می کنه! به خصوص جاهایی مثل اینجا.. که همه کارکناش مردن و بینشون چند تا نره خر چشم چرونم پیدا می شه!
بالاخره یه لبخند کوچیک روی لبش نشست به خاطر تعریفی که از تیپش کردم.. یعنی تنها چیزی که توی کل جمله ام براش اهمیت داشت همین بود؟
– جدا از اون.. لازم نبود اینهمه راه تا اینجا بیای وقتی ماشین زیر پات نیست!
– من.. من صبح زود برام یه کاری پیش اومد.. مجبور شدم برم خونه دوستم.. دیگه گفتم این راه و که دارم میرم.. تا اینجا هم بیام..
دستم و بالاخره از جلوش برداشتم و راه و باز کردم..
– اشکال نداره.. بالاخره باید با محل کار منم آشنا می شدی دیگه! امروز وقت نمی شه.. یه روز دیگه که اومدی همه جا رو بهت نشون میدم..
لبخندش عمیق تر شد و سری به تایید حرفام تکون داد و جلوتر از من رفت بیرون و راه افتاد سمت ماشینم.. منم همونطور که پشت سرش راه می رفتم.. بدون اینکه عجله ای داشته باشم واسه قدم های بلندتر برداشتن و کنارش راه رفتن.. حسابی از پشت براندازش کردم!
اگه جنتلمن و با شخصیت بودن این بود که مجبور باشی از این تیپ تعریف کنی.. صد سال سیاه حاضر نبودم همچین آدمی باشم..
میران واقعی با دیدن این لباس تو تن دوست دخترش.. مجبورش می کرد همون لحظه بره خونه عوضش کنه برگرده.. یا وسط راه از بوتیک یه مانتو و شلوار دیگه می خرید و می داد بپوشه.. ولی حالا.. مجبور بودم کج دار و مریز باهاش سر کنم که به همین زودی زده نشه از این رابطه..
تو همون اسکن کردنا نگاهم کشیده شد سمت مچ پاش و اون پابندی که بهش بسته بود و نگاه هر آدمی رو می تونست بکشونه سمت ساق پای سفیدش..
نه.. این دیگه خارج از تحملم بود.. چه لزومی داشت توی خیابون سفیدی بدنش و اینجوری تو معرض دید قرار بده و یه چیزی هم بندازه بهش که هرکی هم حواسش نیست و خبردار کنه!
اصلاً بذار بفهمه من همچین آدم مزخرفی ام که خیلی چیزا رو نمی تونم طاقت بیارم شاید دفعات بعد بیشتر مراعات کرد!

سوار ماشین که شدیم مشغول بستن کمربندش شد و شالش یه کم رفت عقب.. چشمم تازه به اون بافتی که روی موهاش زده بود افتاد..
نخیر.. مشکل یکی دو تا نبود.. امروز با عزم راسخ اومده بود که هی عضلات بدن من و از حرص و عصبانیت منقبض کنه..
با فکر اینکه فعلاً تو ماشینیم و کسی نمی بینه حرکت کردم.. ولی نتونستم ساکت بمونم و پرسیدم:
– خودت بافتی موهات و؟
سریع دستش رفت سمت شالش و کشیدش جلو..
– نه.. دوستم!
دستم و دراز کردم و این طرف شالش و گذاشتم پشت گوشش که بافتش معلوم بشه.. با تعجب بهم زل زد که توضیح دادم:
– تا وقتی تو ماشینیم بذار بمونه!
لبخند خجالتزده ای رو لبش نشست و گفت:
– من.. زیاد اهل این کارا نیستم! دوستم اجبار کرد!
– پس به دوستت از من گفتی!
– آره.. همه چیز و بهش میگم!
– خوبه! پس از این به بعد.. وقتی داشتی از من حرف می زدی یه کم از اخلاقیاتمم بهش بگو.. که دیگه از این نسخه ها برات نپیچه!
– یعنی بد شده؟
– نه ولی.. هر خوشگلی و جذابیتی نباید به چشم همه بیاد! بعضی مردا حسودن.. دلشون نمی خواد چهارتا تن لش از دیدن دخترِ زندگیشون حتی شده واسه چند ثانیه لذت ببرن!
– خب.. ما که مسئول نگاه کردن بقیه آدما و چیزی که توی دلشون می گذره نیستیم..
– مسئول.. نه نیستیم! ولی با شناختی که از خودم دارم.. می دونم اگه همچین چیزی رو ببینم.. تهش به جای خوبی ختم نمی شه.. حتی اگه اشتباه برداشت کرده باشم.. همون چیزی که تو لحظه به ذهنم برسه کافیه.. واسه همین میگم.. احتیاط شرط عقله!
چند ثانیه ساکت شد و بعد با لحنی که تغییر کرده بود و دیگه مثل برخوردای قبلیمون زیادی خجالت زده و آروم نبود گفت:
– اگه این قضیه برعکس بود.. اون وقت تکلیف چیه؟
لبخند رو لبم نشست و همونطور که به صورت نمایشی تو آینه وسط ماشین نگاهی به خودم و موهام انداختم و انگشتام و لا به لاشون فرو کردم گفتم:
– هنوز به مرحله ای نرسیده که بتونم ببافمشون.. هر موقع رسید تصمیم می گیریم!
با بلند شدن صدای خنده اش ناخودآگاه سرم به سمتش برگشت و چشمام.. بدون هیچ مکثی.. انگار که منتظر همین لحظه بوده باشن.. میخ اون سوراخ ایجاد شده روی گونه اش که موقع خندیدن فرو می رفت شدن..
از یه طرف نمی تونستم نگاهم و بگیرم از طرف دیگه کفری بودم از دست خودم که چرا داشتم ندید بدید بازی در میاوردم..
شاید به این نگاه ها توی بهتر پیش بردن برنامه ام احتیاج داشتم ولی.. اون که نمی دونست اینا دیگه جزو نقشه نیست و واقعیه!
فقط خودم می دونستم واسه همین.. داشت کلافه ام می کرد این جلب شدن توجه و حواسم به سمت جزییات و زیبایی های ظاهرش!

می تونستم با این دلیل که قبلاً دوست دختری با چال گونه نداشتم و حالا برام تازگی داشت مغزم و قانع کنم.. ولی انگار اینم یه جور گول زدن بود و یه جای کار این وسط می لنگید!
نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به رو به روم.. یاد فکرا و برنامه های دیشبم افتادم و سوالایی که می خواستم امروز ازش بپرسم..
همینجوری پیش می رفتم و وانمود می کردم که همه جوره و با هر خصوصیتی که داره.. ندیده و نشناخته می خوامش خیلی سریع شک می کرد..
درسته بهش گفتم یه مدت زیر نظر گرفته بودمش ولی خب.. مثلاً تو این تحقیق و پرس جو ها که نمی شد همه چیز و فهمید.. واسه همین یه چیزایی رو باید خودم می پرسیدم تا.. دوباره این سوال توی ذهنش شکل نگیره که چرا از بین اینهمه دختر من و انتخاب کردی!
– یه کم از خودت بگو!
سرش به سمتم چرخید..
– چی بگم؟
– هرچی.. هرچی که فکر می کنی من باید بدونم.. همینجوری که من دارم خصوصیاتم و بهت میگم تا بیشتر و بهتر باهام آشنا بشی.. تو هم از علایقت.. عادت هات.. برنامه هات.. هرچی که فکر می کنی به من مربوطه رو بگو!
نیم نگاهی بهش انداختم و با چشمک و لبخند کجی که رو لبم نشست ادامه دادم:
– البته اگه چیزایی که به من مربوط نمی شه رو هم بگی.. استقبال می کنم!
– فکر می کنم بیشتر به خاطر همین بخش دوم این سوال و پرسیدی!
بدون رودرواسی سرم و به تایید تکون دادم.. خوب بود که منظور حرفم و زود می گرفت.. وگرنه الآن باید خودم واسه شنیدن مزخرفاتی مثل اینکه چه رنگ و غذایی رو دوست داره آماده می کردم..
– آدم همیشه واسه چیزایی که بهش مربوط نیست کنجکاو تره.. ضمن اینکه من اونایی که بهم مربوطه رو تو یکی دو روز آینده خودم می فهمم!
– کاش منم یه ذره از اعتماد به نفسی که تو وجودت هست و داشتم..
– چطور؟
– چون حس می کنم حالا حالاها نمی تونم اونجوری که باید و شاید بشناسمت.. قبل از اینکه خودت بخوای درباره عادت ها و خصوصیاتت چیزی بهم بگی..
تو دلم پوزخند زدم به حرفش.. خبر نداشت که هدف منم همین بود.. اینکه خود واقعیم و نشناسه و فقط با همون چیزایی که خودم براش مشخص می کنم آشنا بشه.. همون رفتارهایی که زمین تا آسمون با میران واقعی فرق داره.. وگرنه اگه قرار بود چیزی که هستم و بشناسه.. همین الآن.. دمش و می ذاشت رو کولش و تا هرجا که می تونست فرار می کرد از دستم.

ولی با همه اینا بهش امیدواری دادم و گفتم:
– چیز پیچیده ای تو وجود من نیست که نتونی بفهمیش.. یا اگرم فهمیدی نتونی باهاش کنار بیای. یا اگرم نتونستی کنار بیای.. به مرور زمان نتونی عادت کنی..
دوباره خندید و گفت:
– یعنی می خوای بگی تحت هر شریطی.. هر اخلاق و رفتاری که ازت دیدم باید بهش عادت کنم. هان؟
با پررویی تمام سری به تایید تکون دادم..
– برای خودت بهتره که عادت کنی!
– اگه برعکس شد چی؟
– امروز زدی تو کار برعکس! هرچی میگم برمی گردونی به خودم!
– خب برام جالبه حرفات.. یه کم زورگویی قاطیشه واسه همین خیلی دوست دارم بدونم اگه خودت تو جایگاه اون کسی باشه که داره زور می شنوه.. چه عکس العملی نشون میدی!
– اگه منظورت همین اخلاقیاتیه که باید کم کم بهش عادت کنم.. خیالت راحت باشه.. آدمی نیستم که به خاطر همچین مسائلی طرفم و ول کنم! چند تا چیز از سمت من.. می تونه تو رابطه ها باعث جدایی بشه.. اولیش و اصلی ترینش خیانت کردنه! اونم به هر شکلی.. شده یه تماس تلفنی ساده.. یا یه مکالمه اس ام اسی.. یا حتی اگه فقط شک کنم و از چیزی مطمئن نباشم! اون رابطه تا هرجایی که پیش رفته باشیم.. حتی با وجود چند تا بچه.. درجا تمومه! بقیه چیزا یه جوری حل می شه.. یعنی حلش می کنم!
اینم یه بلوف دیگه بود چون رابطه های قبلیم و به دلایل مختلف و خیلی وقتا الکی و مسخره تموم کرده بودم.. ولی خب.. از بینشون این موضوع انقدری برام اهمیت داشت که این شکلی درباره اش حرف بزنم و یه جورایی ترس بندازم تو جونش..
اما تا همینجا کافی بود.. مطمئناً اگه می فهمید چه بلایی سر دخترایی که متوجه خیانتشون شدم آوردم.. تا مرحله سکته پیش می رفت و دوباره سرم لازم می شد!
ماشین و پشت چراغ قرمز نگه داشتم و نگاهی به چهره غرق فکرش انداختم.. پوزخندی که داشت روی لبم شکل می گرفت پاک کردم و گفتم:
– چی شد؟ تو قرار بود حرف بزنی!
نفس عمیقی کشید و اونم یه کم به سمتم چرخید..
– خب.. اصلی ترین مسئله ای که.. بهت مربوط نمی شد همین حرفی بود که دیروز درباره.. مامانم بهت زدم.. دیگه چیز خاصی نیست که خودت ندونی.. یا من نخوام بگم!
شنیدن اسم مادرش دوباره عضلاتم و منقبض کرد و فکم و چفت.. اینم یکی از اون مواردی بود که توش باید بیشتر رو خودم کار می کردم.. وگرنه هربار وقتی اسم مامانش و می آورد و با این عکس العمل پر از خشم و نفرت من رو به رو می شد.. حتماً به یه چیزایی شک می کرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x