رمان تارگت پارت 73 - رمان دونی

 

پوزخندی زدم و مشغول تا کردن کاغذ شدم! خیلی احمق بود که نمی دونست وقتی من تا این حد از زندگیشون خبر دارم که می دونم واسه چی انقدر جوش یلدا رو می زنن.. پس اینم می دونم که یلدا دیگه هیچ وقت حاضر نیست به میل خودش پاش و تو خونه پدریش بذاره!
اگه بهشون می گفتم بعضی شبا تا نزدیکای صبح برام از عذابایی که تو اون خونه می کشید حرف می زد و گریه و درد دل می کرد مطمئناً بیشتر قانع می شدن..
ولی در عین حال بهتر بود که جانب احتیاط و رعایت کنم چون از این آدمای کله خراب بعید نبود که حرص دهن لقی یلدا و تحقیر شدن امشبشون و یه جوری سرش خالی کنن!
من هنوز سرِ پیدا کردن درین و مادرش.. به یلدا مدیون بودم و دلم نمی خواست.. حالا که مجبور شدم راهم و ازش سوا کنم.. ناخواسته تو منجلاب بندازمش!
– من دیگه به این حرفا کاری ندارم! اینکه خودِ یلدا چی می خواد هم برام مهم نیست! آمارش و دارم. اون خونه خالی بشه.. یا فروخته بشه به یکی دیگه و یلدا توش زندگی نکنه.. فیلم دست پلیسه.. حالا به هر دلیل و بهونه ای که می خواد باشه!
کاغذ و برگردوندم تو جیبم و خیره به برادر بزرگه که هنوز سختش بود نگاهش و از زمین بگیره و تو صورت من زل بزنه گفتم:
– تونستم منظورم و حالی کنم؟!
حرکتی به خودش نداد و من با نوک کفشم ضربه ای به پاش زدم:
– با توام!
بازم بدون نگاه کردن به من سرش و به تایید تکون داد و من که به اندازه کافی خوار و خفیف شدنشون و به چشم دیدم.. خوبه ای زمزمه کردم و زدم از سوله بیرون!
به محض بیرون رفتنم.. رحیم و دار و دسته اش که تو حیاط دور هم نشسته بودن و سیگار می کشیدن سرپا وایستادن.. رحیم سیگارش و خاموش کرد و دویید سمتم..
– جونم آقا؟
– نیم ساعت بعد از اینکه من رفتم.. ببریدشون همون جایی که سوارشون کردید! لازم نیست دیگه دست و پاشون و ببندید.. ولی حواستون جمع حرفاشون باشه.. اگه دیدید بازم دارن گه خوری می کنن بهم خبر بده! مخصوصاً اون وسطیه سبحان!
– چشم آقا! حواسم هست خیالتون راحت.. شما بفرمایید!
سرم و به تایید تکون دادم و راه افتادم سمت ماشینم.. بالاخره این شب خسته کننده تموم شد و من می تونستم یه نفس راحت بکشم و چند ساعت بخوابم!

×××××
یه نگه کلی به آخرین برگه ای که پاک نویس کرده بودم انداختم و خودکارم و گذاشتم کنار.. تموم شد! به همین راحتی! تحقیق احمقانه ای که ده نمره براش در نظر گرفته بود.. انقدر راحت بود که در عرض دو سه ساعت و البته با کمک دیکشنری که همیشه بین وسایل دانشگاهم داشتم تموم شد و این مسئله بازم به این فکر که تمام هدف تقوی از این تحقیق گیر انداختن من تو این خراب شده و در آخر پاس نشدنم بود دامن زد!
بعد از یکی دو ساعتی که به گریه گذشت.. همینکه دیدم خبری از اومدن آدمایی که قصد و نیت شومی دارن نیست.. دوباره بلند شدم و شروع به گشتن کردم!
هنوز امید داشتم به میرانی که صد در صد شک می کرد به اینهمه ساعت غیب شدنم و یه حرکتی از خودش نشون می داد..
نمی دونم چه جوری ولی بالاخره یه درصد امید بود و من رو حساب همون تصمیم گرفتم حداقل از این بیکاری اجباری که نصیبم شد استفاده کنم و واسه جمع کردن مطالب تحقیقم.. تا اگه معجزه ای شد و من تا فردا قبل از ساعت ده یازده از اینجا نجات پیدا کردم.. دستم پر باشه پیش اون تقوی خدا نشناس!
تلاشمم نتیجه داد و بالاخره کاری که باید ارائه می دادم تموم شد.. حالا به جز باز شدن این در دو تا مشکل اساسی داشتم که نمی دونستم تا فردا چه جوری باید باهاش کنار بیام!
یکی معده به قار و قور افتاده ام بود و اون یکی مثانه ای که از یه ساعت پیش هی داشت پر شدن و پشت سر هم بهم اعلام می کرد..
خوشبختانه جزو اون دسته از آدمایی بودم و واسه مدت زمان طولانی می تونستم دستشوییم و نگه دارم و قبلاً هم پیش اومده بود که از یه صبح تا شب کارم به توالت نکشه ولی.. استرسی که امروز کشیدم انگار مزید بر علت شده بود که زودتر از همیشه مستراح لازم باشم!
ولی خب اگه فقط یه کم مطمئن می شدم که من فردا صبح علی الطلوع از این اتاقی که دیگه ته مونده اکسیژنشم داشت از بین می رفت خلاص می شم.. بازم می تونستم تحمل کنم!
همونطور که با تکیه به در ورودی نشسته بودم تا به محض شنیدن کوچیکترین صدایی اعلام حضور کنم.. سرم و به عقب تکیه دادم و چشمام و بستم.. سعی کردم به این فکر کنم که اول از همه کی حدس می زنه من گم شدم و از هیچ طریقی نمی تونن پیدام کنن؟

مطمئناً خانواده دایی آخرین نفر بودن چون معمولاً در طول روز با هم تلفنی حرف نمی زدیم.. شکم بین آفرین و میران بود که احتمالاً تا این ساعت گوشیم و سوراخ کردن از تعداد تماس هایی که گرفتن!
آفرین می دونست کجام.. ولی بعید می دونستم حتی یه درصد به ذهنش خطور می کرد که من از همون وقتی که از دانشگاه زدم بیرون به هوای اومدن تو این نشریه اینجا گیر افتادم.. احتمالاً فکر می کرد بازم تصمیم گرفتم شب خونه میران بمونم!
میرانم نهایت کاری که می تونست بکنه این بود که بره هتل و اونجا سراغم و بگیره و بفهمه که من امروز اصلاً سرکار نرفتم.. مطمئناً نه می تونست با آفرین در ارتباط باشه و نه می تونست بره زنگ خونه رو بزنه و سراغ من و بگیره.. در نتیجه دستش به هیچ جا بند نبود!
انگار حالا دیگه تنها امیدم خانواده دایی بود! اگه می دیدن دیر کردم.. مثل اون شب زنگ می زدن به آفرین و سراغ من و می گرفتن.. اونم می گفت غیب شدم و خبری ازم نیست و با یه کم سوال و جواب بالاخره می رسیدن به این نشریه کوفتی.. بعدش.. بعدشم یه کاری می کردن! یعنی امیدوار بودم که یه کاری بکنن!
پوف کلافه ای کشیدم و نگاهی به ساعت دوختم.. یک نصف شب بود.. یعنی هر کدوم از این احتمالاتی که توی ذهنم چرخ می خورد باید تا الآن اتفاق افتاده باشه و اینکه هنوز من هیچ صدایی از پشت این در نمی شنیدم.. نشون می داد که نه تلاش آفرین.. نه میران و نه خانواده داییم به نتیجه نرسیده!
شایدم.. هیچ چیزی اون جوری که تو ذهن من بود پیش نرفته و من باید.. با این شکم گرسنه و این مثانه بیش از حد پر شده و این چشمایی که از زور خستگی رو هم می افتاد ولی می ترسیدم از خوابیدن و این سر و وضع پر از خاک و خل.. منتظر اتفاقات بدتر از این باشم!
«خدایا.. اینایی که اسم بردم همه اشون وسیله ان! قبل از همه تو بهم کمک کن! نجاتم بده از اینجا.. قبل از اینکه دیر بشه نجاتم بده که حداقل واسه یکی از بدبختیام غصه نخورم! خسته ام خدا.. به خودت قسم خسته ام! نذار بیشتر از این له بشم زیر بار مشکلاتم!»
×××××
به خونه که رسیدم.. با اینکه حتی شامم نخورده بودم راه افتادم سمت اتاقم.. بیشتر از هرچیزی دلم خوابیدن می خواست و اون لحظه هیچ چیزی نمی تونست این و ازم بگیرم!
لباسام و فقط به اندازه درآوردن کت و کمربند سبک کردم و برای اینکه تایم خوابیدنم بیشتر باشه.. تن لهیده ام و انداختم روی تخت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بر دلم حکمی راند به صورت pdf کامل از سحر نصیری

    خلاصه رمان:     بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو…! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rasha
Rasha
2 سال قبل

چقدر درین شانس داره بنده خدا😐

مبینا۰
مبینا۰
2 سال قبل

سلام سلام
ی سوال؟ فاطمه خانم من ی رمان دارم چطور میتونم تو سایت قرارش بدم؟ رمان تقریبا بر اساس واقعیته

admin
مدیر
پاسخ به  مبینا۰
2 سال قبل

فعلا ترافیک رمان زیاده بعدا درخواست بدید

مبینا۰
مبینا۰
پاسخ به  admin
2 سال قبل

آها بله

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x