نفسم و فوت کردم.. با قلدری راه به جایی نمی بردم.. لحن ناراحتی به صدام دادم و گفتم:
– نامزدم از دیروز گم شده.. الآن فهمیدم که این تو گیر کرده.. هیچ خری هم نیست در اینجا رو باز کنه!
چشماش گشاد شد و نگاهش و بین من و ساختمون چرخوند..
– از کجا فهمیدی اینجاست؟
– صدای گوشیش از پنجره پشت ساختمون میاد!
– پس چرا جواب نمیده؟
– من چه می دونــــم؟ لابد یه بلایی سرش اومده دیگه.. باید زودتر برم تو!
– داداش خب.. چرا زنگ نمی زنی مسئولش؟ اگه بخوای موبایلش و می تونم برات گیر بیارم..
– دارم.. خاموشه! کس دیگه ای تو این خراب شده کار نمی کنه؟
– اینجا یه نشریه رو به ورشکستگیه.. کار خاصی توش انجام نمیدن که کارمندای زیاد لازم باشه.. هر روز هفته هم نمیان.. همون یه نفر آدم بسه براش.. البته.. یه بابای دیگه ای هم هست که میاد اینجا جلوی در می شینه.. دربون و آبدارچیشونه. احتمالاً اونم کلید داشته باشه!
– داری شماره اشو؟
– نه والا!
دستم و با کلافگی تو موهام فرو کردم.. حالتام انقدری درمونده بود که یارو احتمال دزد بودنم و از سرش بیرون کنه و به خاطر همدردی هم که شده به اون مغزش فشار بیاره تا یه راه حل به من بده..
– چرا به پلیس خبر نمیدی؟ بگی صدای زنگ موبایلش و شنیدم یه کاری می کنن!
– زنم از دیروز این تو گیر کرده.. گوشیش و جواب نمیده و این یعنی شرایط جواب دادن و نداره. تا برم اونجا گزارش بدم و پلیس کارای اداریش و انجام بده و حکم ورود به ساختمون و صادر کنه و یه مامور با من بفرسته چند ساعت طول می کشه. همین الآنشم دیر شده.. اون تو تلف شده از دیروز تا الآن! من که نمی دونم تو چه وضعیتیه دیگه بیشتر از این نمی شه صبر کرد..
نچی زیرلب گفت که نشونه همدردیش بود.. ولی به درد من نمی خورد! من باید تا یه ساعت دیگه اون مسئول بی خاصیت یا نگهبانش و می کشیدم اینجا قبل از اینکه دیر بشه!
نگاهم دوباره برگشت سمت ساختمون به امید اینکه یه راه دیگه واسه رفتن به داخلش پیدا بشه که صدای یه نفر دیگه به گوشم خورد:
– سلام چی شده؟
سرم و برگردوندم و زل زدم به مردی که کنار همون پسره وایستاده بود و اون براش توضیح داد تو چه مخمصه ای گیر افتادم و آخرسر پرسید:
– تو شماره این یارو که اینجا می شینه رو نداری؟
– شعبانی رو میگی؟ چرا دارم! ولی فکر نکنم این ساعت.. اونم روز پنجشنبه پاشه بیادا!

اینبار خودم بودم که با کلافگی گفتم:
– شما شماره اش و بگیر گوشی و بده من.. خودم می کشونمش اینجا!
انگار بهش برخورد و حین درآوردن گوشیش از تو جیبش گفت:
– شما یه کم خودت و کنترل کن.. طلبکار که نیستی.. الآن خودم زنگ می زنم شرایط و توضیح میدم.. شما با این آتیش تندت بخوای زنگ بزنی عمراً اگه بیاد!
پوزخندی زدم و دیگه نگفتم مگه دست خودشه که نیاد؟ ولی گذاشتم کار خودش و بکنه تا ببینم می تونه با زبون خوش اون تن لش و بکشونه اینجا یا نه..
که یه کم بعد صدای حرف زدنش و شنیدم:
– الو آقای شعبانی سلام.. خوبی شما؟ ملکوتی ام!

– قربانت.. سلامت باشی!

– آقا غرض از مزاحمت.. یه بنده خدایی جلوی در این نشریه وایستاده.. میگه زنم اون تو گیر کرده.. مسئولم گوشیش خاموشه.. یه بزرگواری کنی بیای این در و براشون باز کنی برن به کار و زندگیشون برسن مردونگی کردی!

– عه؟ راه نداره اصلاً؟

– آره مطمئنه.. میگه صدای زنگ گوشیش از پنجره ساختمون میاد!

– ای بابا! پس نمی تونی؟
اخمام تو هم فرو رفت و با خشمی که دیگه هیچ کنترلی روش نداشتم زل زدم بهش.. مطمئناً محال بود بذارم این تنها امیدی که برام مونده بود به همین راحتی از بین بره..
واسه همین رفتم سمتش و قبل از اینکه بخواد تماس و قطع که گوشی و از دستش قاپیدم و گفتم:
– بده من ببینم.. تازه داری التماسش می کنی مرتیکه رو؟ وظیفه اشه همین الآن پاشه بیاد در این خراب شده رو باز کنـــــه! الــــو!
صدای اون سمت خط با تاخیر به گوشم رسید:
– فرمایش؟
– فرمایش و زهرمار مرتیکه پفیوز.. همین الآن پا می شی میای اینجا یا برم به جرم گروگانگیری و آدم دزدی ازت شکایت کنـــــــــــــم؟
صدای نعره ام توی کوچه پیچیده بود و حالا چند نفر دیگه هم دور و برمون جمع شده بودن.. یارو از اونور خط یه کم من من کرد و بعد برای اینکه کم نیاره توپید:
– آدم دزدی دیگه چیه؟ من دو روزه پام و اونجا نذاشتم.. عجبا!
– نگهبان این خراب شده هستی یا نـــــــــــه؟
– داداش جون کس و کارت بیخودی صدات و ننداز تو سرت! نگهبان هستم ولی الآن روز تعطیلیمه.. کار و زندگی داریم بابا.. نمی صرفه برام اینهمه راه تا اونجا برم.. متوجهی که؟

یه لحظه مکث کردم و با چشمای ریز شده به رو به روم خیره موندم.. حالا فهمیدم دردش چیه! پول می خواست.. فهمیده بود محتاجشم و حالا.. می خواست سیبیلش و چرب کنم مرتیکه فرصت طلب!
کور خونده بود.. نمی دونست با کی طرفه.. بستن دهن این احمق با پول.. واسه من کاری نداشت ولی.. آدمی نبودم که انقدر راحت به هر خری باج بدم!
– می صرفه یا نمی صرفه.. همین الآن بلند می شی میای اینجا.. وظیفه اته که بیای و در این آشغالدونی رو باز کنی.. غیر از این باشه فقط وایستا ببین چیکار می کنم!
– هه.. چیکار می کنی مثلاً؟!
– ببین دوزاری! من همین الآن می تونم برم سراغ پلیس و حکم ورود به این خراب شده رو بگیرم.. مشکلم اینه که نمی خوام انقدر طول بکشه.. ولی اگه نیای.. صاف میرم کلانتری.. با همین مدرک که صدای زنگ گوشی زنم از تو ساختمون میاد حکم و می گیرم و با مامور میام اینجا! جدا از اون.. از توی پفیوزم شکایت می کنم.. که به عنوان نگهبان ساختمون وقتی فهمیدی زن من اون تو گیر کرده نیومدی در و باز کنی.. سوسه اومدی و خواستی از این طریق یه پولی از من به جیب بزنی که با این اوصاف اصلاً بعید نیست قفل کردن در کار خودت باشه و زن من و واسه اخاذی اون تو نگه داشته باشی.. به پلیس میگم که قبل از اینکه مطمئن باشی ساختمون خالیه در و بستی و رفتی.. دو نفر شاهدم دارم که شهادت میدن همچین غلطی کردی.. اون وقت اگه زن من به خاطر لاشی گری تو یه بلایی سرش اومده باشه.. قبل از اینکه پات به دادگاه باز بشه.. کلاهت و قاضی کن ببین اومدن به اینجا و باز کردن این در وظیفه ای بود که باید انجام می دادی یا نه! حالا برو پرس و جو کن و بفهم حکمت چیه!
دیگه صبر نکردم تا زر اضافه ای بزنه.. گوشی یارو که هاج و واج داشت من و نگاه می کرد پسش دادم و از تو جیبم گوشی خودم و درآوردم و مشغول شماره گرفتن شدم..
شنیدم که یارو تو گوشی گفت:
– شعبانی پاشو بیا داره زنگ می زنه کلانتری ها!
شماره ای نگرفتم ولی گوشی و چسبوندم به گوشم و با یه دستی رو پهلوم گذاشته بودم پشت به اونا مشغول قدم زدن شدم که باز یارو گفت:
– آره.. معلومه که می تونه! تو نگهبان ساختمونی.. مسئول نشریه گوشیش خاموشه.. ولی تو که جواب دادی و فهمیدی قضیه چیه وظیفه اته که بیای!
چند قدم دیگه ازشون فاصله گرفتم ولی جوری حرف زدم که صدام به گوششون برسه..
– الو.. سلام خسته نباشید.. من درباره یه نشریه تو خیابون ولیعصر می خواستم گزارش بدم.. بله…
– آقا.. آقا گفت داره میاد قطع کن.. آقا..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ella
Ella
2 سال قبل

جون بابا

اسم
اسم
2 سال قبل

عالی بود

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط vevo vevo
Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

خدا کنه زودتر برسه به قسمتی که بره سر وقت اون استاد دانشگاه پفیوز مردک خر معلوم نیست چه مرگشه میران کاش پدرشو در بیاره‌

Fafa
Fafa
2 سال قبل

خوشم میاد این میران اینقدر بچه زرنگیه👍😎

Raha
Raha
2 سال قبل

جوووون آفرین به میراااان
عالی بود

LM30
2 سال قبل

میشه لطفا ترو خدا یه پارت دیگه بذارید آخه من دیدم برای رمان های دیگه هم که به حساسش میرسه میذارید لطفا خیلی حساس شده

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x