یه کم فکر کردم با درموندگی لب زدم:
– فکر می کنی باور کنه؟
– آره بابا.. انقدر رو نده به این جماعت! اصلاً بر فرض که باور نکنه.. تو وقتی این حرف و بهش می زنی که دیگه کار از کار گذشته.. خواستگارا رفتن و تو هم جواب منفیت و به خانواده داییت دادی.. تازه اگرم باور نکرد و ادا درآورد.. زبونت و پیشش دراز کن.. بگو من به خاطر همچین چیزی باید قسم بخورم که باور کنی؟ یعنی من دارم بهت دروغ میگم؟ یعنی انقدر به من بی اعتمادی؟ از این حرفا دیگه!
پیشنهاد بدی نبود.. هرچند که عالی هم نبود ولی خب تو این زمان کم دیگه تصمیم بهتری نمی تونستم بگیرم و بهتر بود که یه بارم با نظر آفرین پیش برم..
– مطمئنی جواب میده؟ سنگ رو یخم نکنه آفرین؟
– شک نکن! می دونی من چند بار با همین حرفا کاری کردم که آراد فرداش با چند تا شاخه گل اومد منت کشی و کلی هم معذرت خواهی کرد بابت شکاک بودنش؟
نفس عمیقی کشید و با ناراحتی اضافه کرد:
– البته اون آراد.. نه این آرادی که با یه من عسلم نمی شه خوردش!
لبخند غمگینی رو لبم نشست.. عادت نداشتم که آفرین وقتی از آراد حرف می زنه انقدر افسرده و غمگین باشه.. همیشه حتی از پشت تلفن هیجان و شوری که توی لحنش می نشست وقتی که اسم آراد و به زبون می آورد حس می کردم و حالا.. این حال و هواشون خیلی برام غریبه بود!
– هنوز حرف نزدی باهاش؟
– نزدم.. و نمی زنم! تا وقتی عین آدم نیاد جلو و نگه چه مرگشه و چرا یهو از این رو به اون رو شده! هرچند که.. اونم راضی تره که من دیگه هیچ وقت باهاش حرف نزنم!
– با لجبازی که چیزی درست نمی شه آفرین. شاید اونم منتظر توئه.. شاید از یه چیزی ناراحت شده و تو خودت نمی دونی و اونم به غرورش برمی خوره که درباره اش حرف بزنه.. ازش بپرس دردش و..
– تو این یکی دو هفته همیشه اونی که پا پیش گذاشته واسه حرف زدن بعد از بحث و قهر چند ساعته من بودم.. پس غرور من چی؟ فقط مال اون مهمه؟ خب یه بارم اون عین آدم حرفش و بزنه قبل از اینکه من بخوام به التماس بیفتم.. علم غیب که ندارم حدس بزنم چشه.. خودش باید حرف بزنه دیگه خبر مرگش!
دلم می خواست بگم همین تویی که انقدر راحت میگی «خبر مرگش» اگه بفهمی یه بلایی سرش اومده قهر و ناراحتی و غرورت و فراموش می کنی و پرواز می کنی سمتش..
ولی چیزی نگفتم چون تو این قضیه به نظرم آفرین حق داشت و من دیگه داشتم کم کم به این نتیجه می رسیدم که شاید حضور من به عنوان یه نفر سوم موثر باشه و حداقل بتونم از زیر زبون آراد حرف بکشم و بفهمم علت این کاراش چیه!
البته بعد از اینکه دغدغه های فکریم کم شد و ذهنم آروم گرفت!
– خیله خب.. قطع کن من یه زنگ به میران بزنم بعد می گیرمت!
– باشه عزیزم منتظرم!
بعد از قطع تماس سریع خواستم شماره میران و بگیرم.. ولی یه لحظه ترسیدم از اینکه در ادامه صحبتمون بحث و بکشونه به فردا و اینکه چیکاره ام و وقتم آزاد هست یا نه..
واسه همین ترجیح دادم بهش پیام بدم:
«سلام رسیدی خونه؟ بیداری؟»
×××××
تازه لباسام و عوض کرده بودم و برگشتم پایین یه چیزی بخورم که پیام درین رسید و کوتاه جواب دادم:
«بیدارم!»
گوشی و گذاشتم رو جزیره و رفتم سراغ یخچال.. تنها چیزی که اون لحظه میل و حوصله ام می کشید به خوردنش همون ماکارونی بود که هنوز یه مقدار ازش تو یخچال مونده بود.
ظرفش و درآوردم و گذاشتم تو ماکروفر و تا گرم شه گوشیم و یه بار دیگه چک کردم..
«چیکار می کنی؟»
«می خوام شام بخورم..»
هنوز سین نخورده بود که تو پیام بعدیم اضافه کردم..
«ماکارونی!»
«خودت درست کردی؟؟؟؟»
نگاهی به چند تا شکل متعجبی که فرستاده بود انداختم و همزمان با بلند شدن صدای بوق ماکروفر نوشتم:
«نه.. تو درست کردی!»
تا غذا رو بکشم تو بشقاب و بشینم و مشغول خوردن بشم چند دقیقه ای طول کشید که دیدم درین چند تا پیام پشت سر هم فرستاده..
«از اون روز مونده؟
میران نخوریشا!
مسموم می شی..
اون دیگه خراب شده!
بریزش دور!
میــــــران؟»
مسلماً باید بعد از خوندن این پیامایی که غریبه بودم باهاش.. با خیال راحت از اینکه من و نمی بینه.. یه اخم عمیق بین ابروهام می نشوندم و عصبانی می شدم از اینکه به خودش تا این حد اجازه دخالت تو امور زندگیم که فقط به خودم مربوط می شه رو داده!
ولی این لبخند کجی که رو لبم نشست.. هیچ سنخیتی با تصوراتم نداشت و حتی عصبانیتی هم تو وجودم حس نمی کردم..
اینبار به جای نوشتن یه سلفی از خودم و بشقابم براش فرستادم که چند تا شکلک پوکر فیس فرستاد و چیزی نگفت.. دختره رو ول می کردی تا آخر مکالمه فقط با شکلک حرف می زد و جواب می داد و انتظار داشت که تو هم منظورش و تو همه پیاما بفهمی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بله بله اقا میران چیرفکر کردی دل و دادی رفته خودت حالیت نیس😜🙃
چرا انقدر کوتاه پارت میزارین؟