رمان تاوان دل پارت 14 - رمان دونی

 

یادم نمی اومد..
بازم عدسه ای زدم..
-چی شدم مامان!!؟تموم بدنم درد میکنه..
بگو چی شده
از زیر پتو اومدم بیرون نگاه خماری به مامان انداختم و گفتم :

-مامان..
-یامان گندم..
یامان که همیشه دردسر درست میکنی
دختره ی احمق..
نفسم رو دادم بیرون نمی دونستم مامان از چی حرف می زد..
خواستم سوال بعدی رو بپرسم که همه چی یادم اومد..
استخر..
اون پسره..
افتادنم..
چشم هام روی هم اومد..

-وای خدا..
مامان با نگرانی خودش رو‌کشید جلو و گفت :
-چی شده خوبی!؟؟
نه‌ به اون همه غر زدنش نه به این نگرانی..
-خوبی گندم!؟؟

نگاه بی حالی بهش انداختم و گفتم :
-خوبم
مامان سری تکون داد و گفت :
-ای داد دختر..
وقتی اومدم خونه دیدم کلا تموم لباسات خیسه و‌ وسط حیاط هم افتادی
تب هم داشتی
انگار که از توی اب افتاده بودی
شده بود یه موش اب کشیده
تموم شب رو بالا سرت بودم تا تبت بند اومده بود

دندونام رو روی هم ساییدم همیشه تقصیر اون پسره ی احمق بود
نفسم رو بیرون دادم ولب زدم :

-با بچه ها اب تنی کرده بودیم..
-بچه ای مگه!!؟
الان دو روز ازمدرسه وا شدی خوبه!!؟
اینطور دوستا فقط توی دوران خوشی کنارتن..
وگرنه از مرگ اومدی شانس اوردی دختر

راست می گفت ولی مقصر بچه ها نبودن
مقصر کرم ریختن خودم بود
حرف که می زدم گلوم درد می کرد..
مامان قاشق رو دم دهنم گرفت و گفت :

-بخور این دارو رو..
یکم بتونی سراپا بشی
دهنم رو بزور باز کردم اما تموم حواسم پیش اون پسره بود
می ترسیدم بیاد و همه چی رو به مامان و بابا بگه..
دروغم رسوا بشه
من دیگه حرفی نداشتم..

****

چند روز گذشت و من از اون حال اومدم بیرون
مریضی سختی بود
یه هفته تموم از مدرسه باز موندم
عصر بود بزور خودم رو تکونی دادم از خوابیدن توی رختخواب خسته شده بودم
حرصی پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم
دلم می خواست برم حموم

اولین قدم رو که برداشتم حس کردم که سرگیجه دارم
بزور خودم رو کنترل کردم
همون موقع در باز شد و مامان اومد داخل
با دیدن من اخمی کرد و با تشر گفت :

-باز که راه افتادی دختر!!
چرااین همه غدی هان!!؟
هنوز حالت کامل خوب شده..

دستی به دیوار زدم و با لحن زاری گفتم :
-خسته شدم از این همه خوابیدن مامان….
برم حموم بدنم بوی گند گرفته میخوام‌یرم حموم
مامان نگاه چپه ای بهم انداخت و‌سرش رو معنی تاسف تکون داد و گفت :

-کسی حریف تو نمیشه باشه برو
فقط زود میای بیرون باشه!؟
از خوشحالی روی ابرا بودم تند سرم رو تکون دادم و گفتم :
-باشه مامان..
مامان اومد داخل نگاهی به اطراف انداخت..

مشغول تمیز کردن شد منم ازخدا خواسته از اتاق اومدم بیرون تا برم و حموم‌کنم

حموم کردم حوله رو دور خودم پیچیدم اومدم بیرون..
صدای خنده ی مامان و یه زن دیگه می اومد..
سرم رو کمی کج کردم
ملیحه خانم بود..
مادر اون پسره با یاد اوریش حالم بهم خورد ازش

زیر لب گفتم :
-پسره ی احمق…
رفتم سمت اتاقم تا لباس بپوشم
در رو باز کردم و‌بعد بستم..
یه دست لباس از صندوقچه ام اوردم بیرون نگاهی بهش انداختم خوب بود
لرزیدم از ترس اینکه دوباره به اون رختخواب کسل کننده برگردم..
تند لباس های زیرم رو پوشیدم و بعد پیراهنم رو پوشیدم ‌.
شلوارمم پوشیدم..
صاف ایستادم نفس عمیقی کشیدم چقدر خوب بودم..

حالم داشت از خودم بهم میخورد الان حس می کردم سبک شدم..
صدای باز شدن در اومد..
مامان بود..
با دیدن من اخمی کرد و‌ گفت :
-روسری سرت کن گندم باز سرما میخوری..
به تو نباید رو داد
به خودم اومدم سریع خم شدم و از روسری رو که روی زمین انداخته بودم چنگی زدم و‌سرم کردم

مامان نگاه چپی بهم انداخت..
-حموم کردی حالا برو تو جات بخواب بیام پتو رو بکش روی خودت منم‌ سوپی که ملیحه خانم اورده بدم بخوری
ابروهام پرید بالا
با حالت سوالی گفتم :
-ملیحه خانم!؟؟
-اره اومده بود احوالت رو بگیره برات سوپ هم پخته..
دستش درد نکنه خیلی زن خوبیه..
انگار پسر اونم سرماخورده فهمید توام اینطوری شدی اومد بهت سر بزنه
حالا بیا دهنت کنم دختر..

اخمی کردم…
پسره ی الاخ هم منو خونه نشین کرده بود هم خودش رو
صدای وجدان درونم که باغیض حرف می زد به گوشم رسید..

“مقصر تویی یا اون!؟تو کرمت گرفت رفتی بنده خدا رو‌انداختی توی استخر باید ازش ممنون باشی که نجاتت هم داده ”
دراین مواقع با خودم درگیر بودم دست به سینه شدم و گفتم :

-عمرا..
چشم های گرد شده ی مامان رو که دیدم فهمیدم بازم داشتم با خودم حرف می زدم..
مامان پلک عمیقی زد و گفت :
-خوبی مادر!؟؟
چرا با خودت داری حرف میزنی..
بسم الله نکنه باز تب داری هزیون میگی!؟.
چشم هام رو فشار دادم رو هم.

ای قبرت رو بشورم گندم که‌همیشه دردسر درست میکنی..
قدمی جلو گذاشتم و گفتم :
-خوبم..
مامان بده خودم سوپ رو میخورم..
مامان اما گوش نکرد اومد نزدیک دستی روی سرم گذاشت..
تا مطمئن نشد تب ندارم ول کن نبود

با دردی که توی مقعدم پیچید ول خوردم..
خواستم خودم رو ازاد کنم اما نتونستم
دستو بالم بسته بود
بازم اونگ به جونم افتاد توی این چند روز فقط رابطه سخت و تحقیر شدن..

دیشب هم که عین به برده ی جنسی باهام رفتار کرد
اشکم چکید..
دیشب صد بار اسم برده رو تکرار کرده بود و من چقدر از خودم متنفر شدم
از خودم متنفر شدم‌که چرا قدر پدرم رو ندونستم که عین فرشته ها باهام رفتار می کرد
من داشتم تقاص پس می دادم
تقاص اذیت کردن بابا هاشم رو..
تقاص اذیت کردن و حرص دادن مامان رو..
سرنوشت خوب داشت باهام بازی می کرد
حالم خوب نبود..

درد..
ترس..تحقیر کل بدنم رو گرفته بود
الان واقعا از ته دل می خواستم خدا جون منو بگیره..
حتی دستام رو باز نکرده بودم تا خودم رو جمع و‌ جور کنم و بیام بیرون..
اگه یکی می اومد!؟؟
نزدیک ظهر شده بود بلاخره یکی اومد که سراغ منو بگیره و چقد بد اگه منو بااین وضع می دیدن جز حقارت بازم چیزی نصیبم نمیشد

چشم هام رو روی هم فشار دادم دادم..
دعا می کردم که کسی نیاد
اما انگار خدا هم باهام لج کرده بود..
صدای قدم های کسی به گوشم رسید
از درون لرزیدم
دستگیره ی در پایین رفت و بعد صدای سمانه به گوشیم رسید..

-گندم..عروس خانم..
نیا سمانه نیا..
اما صدای منو نشنید کامل وارد شد
با دیدن من لبخندی که روی لباش‌بود محو‌ شد و جاش رو به بهت داد
با چشم های شک زده به وضعیت من زل زده بود و من چقدر دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم داخل زمین..

اشک از چشمم روون شد
یکی از پس از دیگری می اومدن..
سمانه اومد جلو..
-چه بلایی سرت اومده گندمم.
اون پسره ی احمق با تو چکار کرده..
حرف که می زد انگار دارن نیزه میکنن تو قلبم با حال زاری گفتم :

-بسه تورو خدا بسه..
هیچی نگو سمانه فقط ازاینجا برو
از اینجا برو نذار بیشتر از تحقیر شم
سمانه به خودش تکونی داد
کنارم نشست

-ازم میخوای ولت کنم!؟؟
مگه حیوونم این کارو کنم دختر هان!!؟
خدا لعنتش کنه
نگاه چه بلایی سرت اوردن
بعد دستش رفت سمت ملافه و دستم رو بازکرد..

****

ستاره نگاهی با اخم به سمانه انداخت.

-الان اومدی که ازمن جواب بخوای چرا پسر من این کارو کرده!؟؟
مگه من می دونم!؟؟
اون کار خودش رو میکنه کسی ام حریفش نمیشه سمانه..
بهتره تو کاراش دخالت نکنی خودش می دونه چکار کنه این دختره ام حقشه
حتما حرفی میزنه که پسر منو کفری میکنه که این میشه‌.

سمانه اخمی کرد و لب زد :
-این همه خودخواهی برای چیه!؟.
پسرت چی فکر کرده!؟می دونی من امروز این دختر رو تو چه وضعیتی پیدا کردم هان!!

-..بذار بگمت که توی چه حالی پیداش کردم ستاره..
روی تخت دیدمش که دستو پاش رو به تخت بسته بود و داشت برای خلاصی خوش جون می کند
میفهمی یعنی چی مثل یه برده جنسی باهاش رفتار کرد
بنظرت به ریش سفید محل خبر بدم این رفتار زننده پسرت رو واکنشش چیه هوم!؟؟
ستاره از این حرف سمانه اشفته شد

از جاش بلند شد و روبه روی سمانه ایستاد
سمانه حرکتی از خودش نشون نداد و فقط با چشم های دریده زل زده بود به ستاره..
ستاره با دستش به من اشاره کرد و گفت :

-این دختر چی داره که بخاطرش برادر زاده ات و خانواده برادرت این‌همه تهدید میکنی هان!!؟
نیشخندی زد..
-چیزی که شما ندارین انسانیت..
ستاره این برای بار چندم بود که هشدار دادمت یا این پسرت رو درست میکنی یا منم وارد عمل میشم
دیگه داره از حد می گذرونه..

ستاره نگاه عصبی بهم انداخت سرم رو پایین انداختم
درد داشتم
نمی خواستم بحثی بشه بخاطر من
دستی به بازوی سمانه زدم و گفتم :

-میشه بریم من نمی خوام بخاطر من مشکلی پیش بیاد
ستاره نیشخندی زد و لب زد :
-نگاش کن تورو خدا هرکی ببینش فکر میکنه چقدر مظلومه هرچی میکشم از دست توعه..
ببینم تو که تحمل این رابطه و کار های پسر منو نداشتی و با هر کارش چس ناله میکنی و‌غش و ضعف میکنی چرا خودتو پیشکش کردی هوم..
چرا خودتو بدبخت کردی..
لبام بهم فشرده شد مگه پیش کش شدن یعنی اینکه برده جنسی شدن!!؟
مگه تحقیر شدن!!؟
مگه ظلم دیدن و‌ساکت موندن!!؟

مگه..
هزارتا مگه توی سرم ردیف شد اشک از چشم هام روون شد..
باید جوابی میدادم یا نه.
این زن خیلی خودخواه بود

-ببینم هرکی پیش کش شد باید بشه برده جنسی!؟؟
چون من خودم رو پیش کش کردم و‌جون اونی رو که میخواستم نجات دادم باید بشم برده!!!
برده جنسی!!!
ببینم اگه دخترخودتون اینطوری شده بود بازم حرفتون همین بود!!؟
اره!!

سمانه سری تکون داد
بغضم شکست نتونستم ادامه بدم
هق هق ام اوج گرفت سمانه منو گرفت توی اغوشش و گفت :

-اروم باش دخترم اروم باش..
دختر داشتن لیاقت میخواد که هرکی لیاقت داشتن اونو نداره ..
ستاره حرف هایی که زدم رو بخاطر بیار
اینا رو گفتم اگه یه خطا دیگه ببینم کارایی که گفتم رو عملی میکنم به علاوه این دفعه ارش هم به قضیه وارد میشه..
ارش شاید براش جالب باشه که بفهمه برادرش چه کارهایی با دختری که قرار بود به اون برسه داره چیکار میکنه..
ستاره باناوری گفت ؛

-ارش!!؟نه تو این کار رو نمیکنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

چه قدر ایننننن ستاره کثافت به جای این که پسر شو ادم کنه همش به سمانه و گندم گیر میده خاک برسرش با این پسر تربیت کردنش خوب می خوای رابطه داشته باشی داشته باش چرا زجر کششش میکنیییی دختر رو

Nahar
Nahar
2 سال قبل

ارش کیه مگ پسرش نیست؟ چرا ستاره ازش میترسه؟ مگه شغلش چیه؟

سپیده
سپیده
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

ببین پیش کش باید ب پسر بزرگتر برسه ینی آرش ولی آونگ اونو برد و باهاش رفتار بدی کرد
شغلش رو هم نمیدونم ولی قراره بعد از پدرش خان بشه

Asaadi
Asaadi
2 سال قبل
پاسخ به  سپیده

انقده بدم اومد از آونگ و ستاره🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Asaadi
دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x