نگاه اونگ سمتم کشیده شد اول تعجب کرد بعد چهار روز دست از اون قهر کردن برداشتم
تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
اشتی کردی ؟؟
مامان ستاره تعجب کرد با چشم های گرد شده گفت :
مگه شما قهر بودین!؟
چشم غره ای برای اونگ برای این دهن لقیش رفتم من نذاشته بودم مامان ستاره بفهمه.
لبخند زوری و گفتم :
نه مامان اونگ رو می شناسید کمی همه چی رو زیادی بزرگ می کنه
یه قهر ساده بود.
چشم هاش گرد شد حالت پوکری به خودش داد و گفت : یه قهر ساده بود!؟
یه هفته اس نمی ذاری روی تخت بخوابم منو همش می فرستی روی کاناپه
اگه قهر ساده اس اینا برای چیه!؟
چشم های مامان ستاره گرد شد : راست می گه دخترم!؟
وای الان چی می گفتم چقدر زشت شد الان مامان ستاره می گفت
این دختره چقدر عجوزه اس که این رفتار رو نیومده با پسر من می کنه
خودم رو تکون دادم و گفتم :
نه مامان ستاره داره شوخی می کنه..
_ااا کدوم شوخی مامان قهر بوده واقعا.
حرصی شده گفتم :
حالا که اینطوره اصلا حقت بود
بعدم یه هفته نبود چهار روز بود
_خوب چهار روز دیگه ادامه بدی میشه یه هفته چه فرقی می کنه ؟؟
دلم می خواست یه چیزی بزنم
توی سرش..
دندونام رو گذاشتم روی هم دیگه
_خفه میشی یا خفه ات کنم ؟
دستش رو بلند کرد و گفت :
نه نه ببخشید من برم کارای ماه عسل رو بکنم
چشم غره ای براش رفتم و گفتم :
خوب می کنی..
بعد از سر میز بلند شد و رفت
صدای خنده ی مامان ستاره بلند شد.
_گناه بچم چکارش داشتی!؟
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم..
_ادب لازم داشت مامان ستاره
شما که نمی دونید بهم چی گفت.
_اگه حرف بدی زده پس حقشه
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم :
اره حرفش خیلی بد بود..
_حقشه دخترم قشنگ ادبش کن..
صدای داد اونگ اومد
_مامان دارم می شنوما من هنوز اینجام .
مامان ستاره گفت : ساکت پسره ی گستاخ پرو تو باید ادب شی.
***
بزور بند سوتینم رو پایین کشیدم باید حموم می کردم و بعد اماده میشدم برای رفتن.
سینه هام افتاد پایین.
نگاهی به همه جا کردم این اونگ شیطون بود نباید سروکله اش پیدا میشد.
نگاهی به همه جا کردم.
نبود .
با خیال راحت دوباره مشغول در اوردن شدم.
اومدم برگردم که دستی دور کمرم حلقه شد و منو کشید بالا
از ترس جیغی زدم صدای اونگ توی گوشم شنیده شد :
که می خوای منو ادب کنی اره
دارم برات خانمی
هنگ بودم از شدت ترس هیچی درک نمی کردم از کاری که کرده بود
بزور اب دهنم رو قورت دادم
تا اینکه فهمیدم اونگه این کار مسخره رو انجام داده
عصبی شدم خودم رو تکون دادم و گفتم : منو بذار زمین اونگ
اونگ خندید دم گوشم..
منو گذاشت روی زمین و از پشت بهم چسبید
یه دستش رو گذاشت روی
سینه ام و فشار داد..
مالشی بهش داد خودم رو تکونی دادم وگفتم :
نکن اونگ دردم می یاد
_جووون چه سفتن برای من اینطوری
خودت رو اماده کردی
نمی ذاشت برگردم فقط از پشت بهم
چسبید…
عمیق گوشم رو به دندون کشید
وگفت :
نمیشه همین جوری وایسا من یه تنبیه برات انجام بدم
چند روزه منو از بدن خودت منع کردی..
_اونگ الان وقتش نیست
خمار پشت گردنم رو بوسید و بینیش رو روی پوست گردنم کشید
_اتفاقا وقتشه…
فقط یه سراپا زود تمومش می کنم
خواستم حرفی بزنم
که دستی دور کمر من حلقه کرد
و باسن منو خم کرد.
_اونگ..
تا بفهمم چی به چی شد.
دردی توی باسنم حس کردم چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و با پشت فشار دادم..
اروم ناله ای سر دادم اونگ شروع کرد
داخلم اروم ضربه زدن..
****
با حرص لباس یقه اسکی رو تا بالا کشیدم و اون رد کبودی رو پاک کردم
اونگ طبق چیزی که گفته بود
خیلی حرصی بود و بعد تلافی کرد
برگشتم سمتش و با حرص گفتم :
بریم!!؟
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم :
بریم
اقا چقدر خونسرد بود انگار نه انگار..
با تندی گفتم :
منتظرم زود باش بپوس بریم
چند ساعته منو توی این اتاق نگه داشتی..
اونگ خندید و چشمکی بهم زد : دوست داشتم تو زنمی نمیشه در برابرت تحمل کرد
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :
اره دیدم کل بدنم رو کبود کردی حالا اگه موافقی بریم
مامان ستاره خیلی وقته منتظرمونه..
_باشه بریم.
بعد دستی به لباسش زد و اومد سمتم سرش رو کج کرد
بازوش رو حلقه کرد و اورد جلو : خانم افتخار همراهی می دن!؟
خندیدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم و گفتم :
_بریم اقام…
چشمکی بهم زد و بعد رفتیم بیرون
****
پنج ماه بعد
دستی روی شکم برامده ام گذاشتم
بزرگ شده بود
ارش با وارد اتاق شد بازم مثل همیشه دست هاش پر وسیله بود
با خنده گفت :
سلام ببین چیا برات اوردم
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و با نگاه چپ چپی بهش نگاه کردم..
_گفتم که وسیله دارم..
_اینا جدیده اصلا به تو چه برای پسرم
خریدم
پوکر شده بهش نگاه کردم
دست به سینه شدم و برگشتم و با حالت قهری بهش نگاه کردم..
_اصلا نمی خوام ببرشون
کنارم نشست سرش رو جلو اورد و اروم گونه ام رو بوسید
_اخ من به قربون شما برم عزیزم چرا ناراحتی
شوخی کردم
_نمی خوام پسرت رو بیشتر دوس داری..
_من غلط بکنم..
من خانمم رو دوست دارم
_قهرم قبول نیست.
ارش دست هاش رو جلو اورد و گذاشت روی شکمم و شروع کرد منو قلقک دادن
با خنده گفتم : وای نه غلط کردم..
_قهری اره..
_نه نه..
همینطور می خندیدم و جیغ می زدم که و التماس می کردم که ولم کنه..
در اتاق باز شد
اونم با شدت سمانه و مامان وارد خونه شدن
با اومدنشون دستی به گونه اشون زدن و گفتن : چی شده چرا دیوونه بازی در می یارید!؟
ارش خودش رو صاف کرد
با خنده ی زوری گفتم :وای مرسی که اومدین
ارش چشم غره ای برام رفت :قهر کرده بود قلقلکش دادم
اشتی کنه.
مامان دستی به گونه اش زد و اومد کامل داخل.
سمانه و بابا رو به کل پس زده بود
_چکار کردی پسر حامله اس
زنت ها
پشت چشمی براش نازک کردم..
_عین بز می مونه مگه حالیش هست!؟
مامان با اخم بهم گفت :گندم خجالت بکش شوهرته
ارش سری تکون داد و گفت : بفرما
زهره خانم
اینم از زن ما به ما میگه بز
بشکنه این دست که نمک نداره..
بعد نچ نچی کرد با حرص زدم به بازوش و گفتم :گمشو حالا شوخی کردم..
مامان بازم سر تکون داد
خم شد بازوم رو گرفت و کمکم کرد که بلند شم
_پاشو بریم شما دوتا عین سگو گربه افتادین به جون هم دیگه
زبونی برای ارش در اوردم : واقعا بزی
شب بیای کنار من بخوابی
می کشمت.
_حالا نه شبای دیگه می ذاری
من بخوابم تموم جاها رو غضب کردی…
_نمی ذاری کنارت بخوابه شبا گندم!؟
مامان با تعجب ازم می پرسید
هل شده بودم
فقط سمانه می دونست نمی ذاشتم ارش کنارم بخوابه
الان هم اقا با دهن لقیش لو داده بود
با حرص گفتم :
لال بشی چرا هر حرفی زنی
مامان گفت :
منتظر جوابم ها …
_نه مامان من نمی تونم تحمل کنم
کسی کنارم باشه.
_عجب امروز من با تو حرف های مادرانه دارم دنبالم بیا….
بعد منو دنبال سر خودش کشید
_اره زهره خانم نصیحتش کن که پخته شه..
منم فقط، حرص خوردم و بهش فحش دادم..
****
ارش
عمه سمانه چشم غره ای برام رفت: چرا این همه این دختره رو اذیت می کنی!؟
_حقشه عمه یه زبونی داره چهار متر اینو اینجوری نبین.
عمه چشم غره ای برام رفت
_چهار متر یا سه متر
حامله اس نباید حرصش بدی
_هعی عمه بدونی چند ماه ارزوی خوابیدن روی تخت رو دارم
کمر برام نمونده
انتظار داشتم عمه قوم من بود باهام همدردی کنه
خیلی ریلکس گفت : می دونم از شاهکاراش بهم گفته
چشم هام گرد شد :گفته!؟
_اره با افتخار تعریف می کرد خیلی خنده دار بود
بشینی پا حرفاش از خنده میمیری…
نگاه چپ چپی به عمه سمانه کردم.
_ خوبه روزا بیکار میشینین منو مسخره میکنین عمه!؟
عمه غش غش خندید :
حرفهای گندم خیلی خنده داره بلایی که سر در آورده رو تکتک میگه البته فقط به من میگه ها به مادرش اصلاً چیزی نمیگه..
دختر خوبیه میدونه چی رو کجا بگه….
گفتم:
بله بله دختر خوبیه از من پیش شما بد میگه و به من میخندین..
این کجاش دختر خوبیه خاله فقط باید سلاخیش کرد…
عمه زمانه بازم خندید دستی روی بازو قرار داد و گفت :شاید باورت نشه ولی تو این ۲۰ سالی که کنار سیروس روز گذشت این چندماه بهترین روزای عمرم بود.
با تو و گندم حس کردم دوباره خونواده دارم این برام یه چیز خیلی با معنی و خوبه.
همین طوری از روش رد نمیشم..
اگه میخندم به این معنی نیست که دارم مسخره می کنم پسرم من فقط سالهاست که خندیدن بلد نبودم و الان با شما خندیدن رو یاد گرفتم
اگه ناراحت میشی….
ادامه نداد پریدم وسط حرفش و دستی روی لبش قرار دادم..
_ ادامه نده عمه من شوخی می کنم مگه من خرم که نخوام شما بخندی!؟
من آرزومه که لبخند روی لبهای شما باشه پس همیشه بخند عمه
من و گندم تمام تلاشمون رو برای خندوندن شما انجام می دیم
حالا می دونم که من دلقکمبیشتر به من میخندین ولی خوب گندم هم چیزی از اون کمتر نداره..
اونم با دلقک بازی هاش شما رو میخندونه..
عمه لبخندی زد و سرش رو به عنوان تایید تکون داد و دوباره حرف زدن در مورد گندم از سر گرفته شد…
****
نریمان
نگاهی به معظمه انداختم تو اون لباس عروس خوشگل شده بود یه لحظه وقتی دیدم انگار گندم رو دیدم یاد اون شب لعنتی افتادم که خراب شد و تموم آرزوهام سراب
چه آرزوهایی که با گندم داشتیم و روز و شب با هم در موردشون حرف میزدیم.
معظمه لبخندی زد و خودش رو کشید جلو..
با خجالت لبش رو زیر فرستاد و گفت؛ خوشگل شدم ؟؟
از فکر اومدم بیرون و تند تند سرم رو تکون دادم
_ آره خیلی خوشگل شده خانم چادرت کجاست سرت کنم بریم!؟؟
با خجالت برگشت و نگاهی به آرایشگر کرد یه زن تقریبا سی ساله بود نگاه خیره معظمه رو که دید به خودش اومد و رفت سمت چادر بله برون…
چادر رو از پاکت بیرون آورد و اومد سمتمون..
_ ایشالله که مبارکتون باشه و به پای هم پیر بشین.
و چادر رو داد دستم.
چادررو باز کردم و انداختم روی سر معظمه
از خونه ی ارایشگر اومدیم بیرون صدای بزن بخون به گوشم می رسید تموم خاطرات اون شب برام یاد اوری شد
بغض کردم اون شب گندم
قرار بود برای من بشه ولی یهویی چی شد
اون عوضی گندم رو از من گرفت.
مامان کنارم ایستاد زد به دستم و با ابرو اشاره گفت :
حرکت پسر چرا ماتت برده!؟
بعد حرصی برای اینکه جلب توجه نکنه همراه بقیه ی مردم رعیت شروع کرد به دست زدن…
منم به خودم اومدم باید کمک می کردم معظمه روی اسب بشینه
دستم رو جلو بردم و گذاشتم پشت کمرش صدای هل هل و کل کل به گوشم می رسید
این صحنه ها فقط برام باعث تهوع بود.
چون منو یاد گندم می انداخت
کمک کردم معظمه روی اسب بشینه
صدای داد و کل کشیدن زنا بلند شد..
منم افشار اسب رو گرفتم و دنبال خودم
و توی فکر شبی فرو رفتم که گندمم رو از دست دادم.
با همین فکرا بود که رسیدیم خونه ی پدر معظمه.
امشب اینجا عروسی بود.
پدر معظمه حاج رضا جلمون یه گوسفند کشت و عروسی ازسر گرفته شد.
****
اخر شب یه اتاق برای من و معظمه اماده کرده بودن برای حجله
اصلا دلم نمی خواست برم اما مامان منو توی وضعیت اجبار قرار داده بود
موقع خواب
مامان یه دستمال داد که یغنی باید خونیش کنم
_مامان این رسم ها دیگه قدیمی شده ها..
مامان چشم غره ای برام رفت
_تو کارت به این کارا نباشه هر کار که می گم انجام بده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی داره مسخره میشه
فقط دارم بخاطر این میخونم ک ببینم تهش اونگ میفهمه چ ظلمی ب گندم کرده پشیمون میشه یا ن
این چه رمانی هست آخه همه دارن به هم خیانت میکنن یعنی چی مگه آونگ وقتی پدرش تو بیمارستان بود با مادرش رفت خونه وسایل و جمع کنه نگفته بود چقدر دلش برای گندم تنگ شده حالا با الینا ازدواج کرد 🙄 😑 😑
سلام چه روز هایی پارت گذاری داید
پوووف انقد بدم میاد از این رسم هاااا و دستمال خونی
حالا یه احتمال کوچیک طرف ذاتی نداره پرده چی کار کنه اگه خون نیاد ، میمیره نه ؟