داشتم با امیر حسین بازی میکردم
بزرگ شده بچم
آقا شده انقدرم شیرینه که دل همه براش میره
ولی اینکه هر آن ممکنه بیان و ازم بگیرنش آرامش و ازم گرفته
چون هفته ی پیش دوسالش تموم شد و قانون میگه باید ازم جداش کنن
هر چند خانم کریمی میگه برای بعضی از مادرا استثناء قائلن و اجازه میدن بچه تا سه چهار سالگی حتی بیشتر پیششون بمونه ولی من دلم طاقت نداره
به هر حال الان یه مادرم و تمام زندگیم پسرمه
حقم دارم…..ندارم؟؟
دست کشیدم رو موهای روشنش
_قربونت برم مامانی
از طرفی ام میگن اگه کسی رو نداشته باشی که بچه رو بسپرن بهش میذارنش پرورشگاه
مثل پسر فریبا……..ولی……امیرحسین من پدر داره……
نکنه بدنش به باباش و اون هنوز دلش خنک نشده باشه و بخواد بیشتر عذابم بده؟؟
یعنی انقدر نامرده که بخواد کینه شو سر پسرم خالی کنه؟؟
ولی شاید نه…
یاد اون روز افتادم
رفتارش فرق داشت
اولش ترسیدم که بخواد بلایی سر امیر بیاره ولی بعدش یه چیز دیگه تو چشماش بود
غم؟؟
یا شایدم مثل روزایی که نمیدونستم داره نقش بازی میکنه…..مهربونی؟؟
هر چی بود تو چشماش حرص و کینه نبود
نمیدونم اصلا شاید من گیج داروها بودم که اشتباه فهمیدم
ولی خدارو شکر که دیگه سراغمون نیومده یعنی باید امیدوار باشم که به قول خودش راضی شده به اینجا موندنم…..آره حتما همینه…..
درسته قلبم میشکنه که بچم پدر نداره ولی این بهترین چیزیه که میتونه برامون اتفاق بیوفته
چون نبودن اون خیلی بهتر از بودنشه
امیر داشت جورچینشو میچید که یه تیکه رو داد دستم
منم باهاش مشغول شدم
_خدایا ازم نگیرش……من بدون امیر حسین میمیرم……
تنها هم که شدم سختتر شده
شریک کلاهبردار زیبا رو بعد از ۶ سال پیدا کردن و پارسال آزاد شد
به من نگفته بود ولی قایمکی دنبال میعاد میگشت تا مجبورش کنه رضایت بده
از خوش شانسیم بود یا بدشانسیم نتونست پیداش کنه چون شمارش که تو دسترس نبود
آدرس خونه ی اجاره ای و بوتیکشم وقتی اینجا باهم بودیم از زیرزبونم کشید ولی بازم هیچ اثری ازش پیدا نکرد
الان یادش میوفتم میبینم رو چه حسابی بهش اعتماد کردم
حالا فربد و میگم از سر باز کردن من بود که راجع بهش پرست و جو نکرد ولی خودم عقل نداشتم که راجع به خانواده ای که میگفت نداره هیچ وقت کنجکاو نشدم؟ هر چند عشق اون موقع کورو کَرَم کرده بود
به هر حال که الان تموم شده و امیدوارم دیگه هیچ وقت دیگه نبینمش
از فیروزه هم جدا افتادم
چون بند مادرا با اونا جداس
ولی ساعت ملاقات که امیر و میذارم مهد اینجا میبینمش
ولی خب پیشم نیستش
تنهایی سخته مخصوصا وقتایی که دلت میخواد یه نفر باشه فقط یه نفر که بتونی باهاش حرف بزنی، بغلش کنی دردتو بهش بگی و بهش……تکیه کنی…..یه نفر که خیالت راحت باشه اون هست ولی برای من هیچ کس نبود فقط خدا و امیرم
بغلش کردم و محکم صورتشو بوسیدم
_من تو رو میخورمت که…..
دستاشو گذاشت رو صورتم و غر زد
_مامااااا….
_جون مامان…..جیگر مامان….زندگیه مامان…..
زیاد حرف نمیزد فقط چند تا کلمه
مامان ، نه ، جی جی که منظورش همون جوجوعه عروسکی که وقتی به دنیا اومد دکتر با یه سری وسایل برام آورد به چند تا بچه ی دیگه هم دادن وگرنه قبول نمیکردم چون اندازه ی وسع خودم براش یه سری چیزا خریده بودم………و…….بابا
شیدا اومد نشست پیشمون
امیرم از بغلم پرید پایین و دندونای ردیفشو نشونش داد
دوست صمیمیش آخه…..
دختر مژده اس که بابا گفتنو ازش یاد گرفته
خیلی بیشتر از امیر میتونه کلمه ها رو بگه
یدونه از مکعبا برمیداره میده به شیدا بعد خودش برمیداره
_از الان داری میگه زنت اولِ؟؟آره وروجک؟؟
نمیفهمید چی میگم ولی سرشو تکون داد
_بابا…..بایی (بازی)
بابا از دهنش نمیوفته انقدر که مژده بهش از اون میگه و هر وقت زنگ میزنه خود شیدا باهاش حرف میزنه
برعکس پسر من که حتی نمیدونه بابا کی هست؟ چی هست؟
بغضمو قورت دادم
اصلا به جهنم که بابا نداره
من خودم مراقبشم
خانم کریمی گفت بهم مرخصی میدن
باید برم دنبال فربد
یعنی الان کجاست؟ شبا میتونه راحت بخوابه؟؟
_بابا…..
نگاهم رفت سمت اون دوتا
امیرم که طوطیه شیداس
اون میگفت و امیرحسینم از ذوقش تکرار میکرد
_بابا نه……
از دهنش صدا درمی آورد مثلا داشت باهام حرف میزد شایدم غر میزد بهم
که خندم گرفت و دوباره با لحن مهربون بهش گفتم
_بابا نه……تو بابا نداری پسرم
فقط مامان….
منم دیوونه شدم از حسرتِ نداشتن بابا برای پسرم که ازش انتظار داشتم میفهمید
اینکه درک میکرد آدمی با وظیفه ی پدری تو زندگیش نداره
آدمی که نمیتونه بهش تکیه کنه،باهاش بره بیرون ، باهاش حرف بزنه ،قربون صدقه اش بره، ازش مرد بودنو یاد بگیره
مرد بودن؟؟
این آخری رو اگرم بود بازم نمیتونست
چون خودش یه نامرده یه بی وجدان
_مهسا زده به سرت؟؟ این حرفا چیه به بچه میزنی؟؟
یه پوزخند تحویل مژده دادم
_میخوام بفهمه بابایی نداره و الکی خودشو خسته نکنه
دلم باز پر شده بود یعنی بیشتر برای تنهایی بچم وقتی باباشو صدا میکرد
_از الان میفهمه به نظرت؟؟
انگار طرف حسابم مژده بود که عصبانی بهش توپیدم
_باید بفهمه…..مجبوره……تا وقتی بزرگ شد هی چپ و راست نگه بابام کو؟؟؟ کجاست؟؟ چرا نیست؟؟ اصلا چرا منو ول کرده؟؟
_خودتو خسته نکن چون هر چقدرم بهش بگی بازم بزرگ بشه ازت میپرسه پس دیوونه بازی در نیار بچه رو عقده ای نکن…..
ادای منو درآورد
_توبابا نداری…..بابا نداری…..
_تو چی میفهمی من چی میکشم هااان ؟؟ چی میفهمی تو دلم چی میگذره؟؟
_ماما…..
ناخداگاه صدامو برده بودم بالا که امیر ترسیده بود
و تا برگشتم سمتش دستاشو انداخت دور گردنمو بغلم کرد
_آاااخ……امیرم…..
تمام دنیا الان تو بغلم بود
و من فقط همینو میخواستم
تا آروم بشم تا آتیشم بخوابه تا غم دلم آروم بگیره
و انگار بهم مجوز داده باشن تا اشکام بریزه
منم از خدا خواسته شروع کردم
مژده راست میگه…..خل شدم…..
_ببخشید مامانی ترسوندمت؟؟
از نوزادی از صدای بلند میترسید
دکتر میگفت شاید به خاطره استرسیه که موقع حاملگیم داشتم و به امیرم رسیده
***
وسایل و جمع کردیم
دیگه وقت خواب بود
امیرو کنارم خوابوندم
_جی جی……
نچ…..باز جوجش گم شد
حتما باید بغلش کنه تا خوابش ببره
_آخه اون جوجو چی داره؟؟کجا انداختیش باز؟؟
دستشو تا ته کرد تو دهن نیم مثقالیش که بیرون کشیدمش
_نکن کثیفِ…..جوجو رو کجا گذاشتی
بازم کنسرت راه انداخته
دوباره دستشو کرد تو دهنش که صدای آروم ولی با حرص مینو دراومد
_امیر بخواب ببینم الان آریا رو بیدار میکنی
دوباره خوانندگیش گرفته نصفه شبی
خندم گرفت و امیرحسین بغ کرد
شیطون هست ولی آرومِ بچم
یعنی لجبازی نداره
دستاشو تو مشتم گرفتم و کنار گوشش گفتم
_ الان جوجو رو پیدا میکنم سه تایی بخوابیم باشه؟
چشماش که همه میگفتن شبیه منه یه دفعه مظلوم شد
_جی جی……
_آره جی جی……قربونت برم
زیر بالشت ، پتو ،تخت….
آهااان بالاخره پیداش کردم
هیکل کوچولو و صورت بزرگ جوجه ش بامزه اش کرده بود
_آخه زیر تخت چرا میندازی تو؟؟
دادمش به امیر که بغلش کرد
منم امیرو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 138
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با عسل ازدواج کرده و زن و بچش از یادش فراموش
دو سال گذشته میعاد خبری از پسرش نگرفته بی وجدان
حتما با عسل ازدواج کرده