رمان ترمیم پارت 60 - رمان دونی

رمان ترمیم پارت 60

 

نمیدانم عصبانی است یا ادایش را درمیآورد، اما دلم آرام میشود. روحم از تلاطم می افتد. شوق رقص دارم… دلم لحظه ای کنار او بودن را هوا میکند.
– حرف زدنت هم عین آدم نیست، بهادر. فکر کنم همین کاری کرده که بگم گور…
میخواهم بگویم گور پدر تمام این ماهها، اما… ارسلانم… ارسلان ما… یادش میشود آه حسرت… اگر بود.
او هم نفسش را رها میکند.
– اگه خوب باشیم با هم و عاشق هم ، گلی… معنیش این نیست که هر دو بی تقصیریم… بهای سنگینیه… برای تو خیلی بیشتر…خیلی خیلی بیشتر… ولی… اونو برنمیگردونه… بیا ته حرفامون بد نشه… اگه زمان بدی، نوکرتم
هستم.
تماس را قطع کرده یا نه، نمیدانم. خوابیدنم اصلاً به ثانیه نمیکشد، اما صبح صدای مرغ و خروسها و زنگول های که میآید بیدارم میکند. میان خواب او را کنارم حس کردم، اما نیست. یادم م یآید با صدای او خوابم برد. موبایل روی زمین است. آن را بر میدارم.
چند پیام از اوست وقتی خواب بوده ام.

وسط حرف خوابیدی. یاد شبایی افتادم که موهاتو ناز میکردم تا بکپی
کچل. میخواستم عاشقانه برات بنویسم، یادم اومد چیکار کردی. دهنت صاف،
مهگل. بدیش اینه که کچلی بهت میآد
با صدای خنده ام در باز میشود و زنی که حتی نامش را نمیدانم، داخل میشود. با دیدن من نگاه خجالت زد هاش را میگیرد. دو کودکی که از دیروز آویزان او هستند هم آمده اند. دو دختر با موهایی طلایی تیره. شاید اگر شاپرک
من هم سندروم داون نداشت، شبیه آن دوتا بود.
– ببخشید خانوم، فکر کردم اتفاقی افتاده… رانندهتون گفت که ببینم اگه بیدار شدین، بگم بعد صبحانه راه بیفتین.
نگاه از بچه ها که معلوم است درحال بازی بوده اند میگیرم. بوی خاک و حیوانات روستا میآید.
– این دوتا دختر قشنگ میشن دخترعموهای شاپرک؟
دستان خمیری اش را که نشان میدهد داشته نان میپخته به گونه اش میکشد. زنهای روستایی انگار ترکیب چندین زن هستند؛ خستگی نمیفهمند. زود پیر میشوند، اما نگاه شفاف و مهربان این زن میارزد به هزار چشموابروی
زیبای دخترهایی که در زندگی ام دیده ام.

– بله خانوم، اینا دوقلوان. من فهیمه رو ندیدم وقتی زن یارعلی شدم؛ آخه من مال روستای بالاییام… میگن خوشگل بود، مهربون بود… به خدا دخترش و آوردن، چند روز خیلی عزیزش کردم. فک نکنین عین اینا تو خاک وخل پلکید…
خیلی گریه میکرد، همه کارام رو ول کردم که بچه حالش بد نشه…
سر تکان میدهم. بازهم از رفتارم خجالت میکشم.
– تو زن خوبی هستی… من و فهیمه با هم زایمان کردیم. من…دخترم مرد و شاپری، مادرش…اگه بهم بدنش…قول میدم هزینهی درس این دوتا ر و بدم.
نگاه متعجبش به کودکانش و من است.
– ممنون، خانوم، اون آقا و خانمی که بچه ر و بردنم همین و گفتن… هرچی خیره، برای شما و اون بچه باشه… اینجا که تهش دخترا میشن زن خونه و کار تا بمیرن… خدا برای این دوتا بهترش رو بخواد… برم صبحانه تون و بیارم.
مرد و زنی که شاپرکم را بردند… بلند میشوم و تشک را جمع میکنم و گوشه اتاق میگذارم، یاد بهادر می افتم که برایم دو دست رختخواب تهیه
کرد… برای دختری با گذشت های تاریک؛ به قول خودش دوپاره استخوان…حتی از فکر کردن به او هم حالم خوش میشود. زن با سینی صبحانه وارد میشود.
من واقعاً کی غذا خوردم؟
بسم الله میگوید و میرود. شماره بهادر را میگیرم، برنمیدارد، دوباره زنگ بند دلم پاره میشود. این بار بعداز چند بوق صدای زنی میآید
– بده من گوشی رو، آلا. این زن من الان چیزای بد میآد تو مخش… سلام ننه بهار ریقو…
الایی که نمیشناسم، نمیدانم به حر فهای او بخندم یا درباره او بشوم؟
– تو هم همچین ددی نیستیا…

میخندد.
– ددی چیه، زن ؟ خجالت بکش. باید به من بگه آقاجان… نهایت با ارفاق، بابا… زنگ زدی حال این دختر پرر و رو بپرسی؟ گلی، امروز از صبح چند بار بهم لبخند زده… مگه بچه اینقدری ام میخنده، پدرسوخته؟
لحن پرذوقش قشنگترین صدا برای ذوقزدگی یک نفر است.
– فکر کردی چی، آقاجانش؟ معلومه که میخنده.
لقمهای از نیمروی اشته ابرانگیز میگیرم و به دهان میبرم، لذت مطلق است.
– داری صبحانه میخوری ؟
اوهومی میگویم. بیشتر میخواهم صدای او را بشنوم.
– کچل خوش اشتها، به خودت برس، گلی، چیزی ازت نمونده. برگردی باید ببندمت به صندلی…

خندهام میگیرد. تصورات انحرافی از بهادر با لباس چرمی و شلاق و من بسته به صندلی…
– میخندی؟ البته که افکار منحرف تو دوست دارم، ولی خب، این یکی برای خوروندن غذاست…
نفس کم میآورم. از کی اینقدر نخندیده ام؟
– بها، خدا نکشدت… بذار صبحانه بخورم…
– نه، اول بگو چی فکر کردی خندیدی ؟
از بیان تصوراتم باز به خنده می افتم.
– هیچی مریض… یه تصور سکسی، بسته به صندلی و توام تریپ شلاق و لباس چرم و اینا.
صدای قهقه هاش را دوست دارم. هیچوقت او را اینقدر راحت ندیده ام. یک حس است که میفهمی قبلاً جور دیگری بود.
– گلی، به خاطر واقعیت بخشیدن به تصوراتتم شده انجامش میدم به خدا، گذاشتم کنار پیک موتوری… لعنتی، روزمو ساختی… فقط موندم چه جوری رد ندم به خدا.
نفس عمیقی میکشم تا کمی حواسم جمع شود. انگار هم هچیز عادی است،
اما نیست، اینگونه نمیشود. ظرف نیمرو خالی شد هاست.
_ بها؟… من خیلی دوستت دارم…

میان حرفم میآید، او هم همانقدر جدی شده؛ گویا روحهایمان هم در ارتباط هستند.
_ بقیه رو نگو، گلی… درست میشه… نگفتم بترسی… یادم نمیره چی کشیدی… تا نبخشی از ته دلت، هیچی درست نمیشه. ما قرار بود اولش
دوست باشیم… حالام بیا فعلاً رفیق باشیم، بعدش خدا بزرگه… پاشو راه بیفت،
شاپری منتظره.
حس بی نظیری است. مثل یک دوران که هیچوقت نگذرانده ام؛ نامزدی شاید.
– شده عین نامزدبازی کارامون بعد دو… یه بچه.
– آره گل ی جانم… من یه نامزدبازی و یه عروسی بهت بدهکارم، ماه عسلم هست… ما اینهمه درد نکشیدیم که ولش کنیم.. تو بگو بعد دهتا بچه.
…………………
– خانوم، دیگه دیروقته، منم به جاده غریب. امشب اینجا بمونین، فردا راهی بشیم… اگه صلاح بدونین. هوا تاریک شده و حتماً بدن او هم خسته و کوبیده است، برخلاف اصرارهای زن یارعلی نماندیم، حتی با پدربزرگ شاپرک هم حرفی نزدیم، پیرمرد حال خوبی نداشت، این ملاقات فقط آشفته ترش میکرد.
– باشه، آقا سمیر، فقط میشه برای من شام بگیرین ؟

هوا خنک است. برخلاف جاده ، این مسیر سرسبزتر و خوش آب وهواتر است.
– میگیرم. خیلی خوبه که امروز اشتها دارین. آقا بهادر خوشحال شدن.
اینکه همه چیز را به او گزارش کند، هیچ عجیب نیست.
اتاقی که هتل میدهد نه بزرگ است، نه کوچک. از مسافرخانه بزر گتر است
و راحتتر. جای بهار خالی است. دلم برایش تنگ شده و از صبح نبودش را زیادی حس میکنم .
وسایل لازم را به اتاق میآورم. فکر نمیکردم تا این حد در جاده باشم. اگر بهادر نمیآمد و بهار را نمیگرفت چگونه اینهمه راه بچه را میآوردم ؟
دلم برای او هم تنگ شده است. اینهمه مسیر را طی کرد برای یک شک من.
اینترنت داری؟ میخوام تماس تصویری بگیرم
لباسهای راحت میپوشم. روی تخت خوابیدن در سکوت هم عالمی دارد.
بعداز ماهها، این اولین شب آرام من است. دلنگران بهار نیستم. به تجربه ی مرموز که صدای قشنگی » آلا « میدانم بهادر بهتر از من است، آنهم با
داشت. بهادر درست میگوید که هیچوقت از او چیزی نمیپرسم.
من حتی از او نپرسیدم که تو مگر خاله داری؟ اصلاً کی خانواده مادری پیدا کردی؟ یک بار هم کنجکاو نشدم که آن حاج ساعد و زن عمویش چه کسانی هستند. حتی برادرش که مرد، برای هیچ مراسمی نرفتم. یادم نیست تسلیت گفته ام یا نه… او بیشتر مسائل من را میداند؛ به راستی من چه چیز میدانم؟
تقریباً هیچ!
صدای پیام میآید و همزمان در اتاق زده میشود. خدمات هتل است یا شاید سمیر. کلاه روی سر بی مویم میکشم؛ کسی انتظار یک زن کچل را ندارد.
برایم غذا آورده اند.
.» اینجا نت ندارم، گلی جان، ولی کلی شارژ باطری دارم که حرف بزنیم «
درپوش غذا را برمیدارم، کوبیده و زرشک پلو با مرغ، نوشابه و سالاد. به این هتل نمیآید چنین خدماتی.
نمیفهمم چرا بهادر همیشه مشتاق حرف زدن با من است، اینکه بداند و بگویم. قبلاً بین من و مسعود ای نگونه نبود.
.شارژم کمه. دو روزه نزدمش، ولی فک کنم بشه نیم ساعت فک زد ارسال میکنم و اولین قاشق غذا را به دهان میبرم که گوشی زنگ میخورد.
– داری میلمبونی… بعدِ بعضی صداهای وقتای خاص، این صدای غذا خوردن تو بیشتر از همه دوست دارم.

میخندم و بدترین اتفاق ممکن می افتد؛ فکر کنم برنجها به مغزم فرو میرود.
سرفه م یکنم و صدای نگران بهادر میآید.

– خدا ازت نگذره، بها. آخرش به کشتن میدی میدی منو… قطع کن وقتی تموم شد زنگ میزنم.

– نه… گفتم که… از اون صداها محرومم؛ این و از من نگیر، گلی… ول کن اینا رو، دخترت یه سلیطه واقعیه…
نگران میشوم.
– چی شده؟ بهار خوبه ؟ بها، اون بچه…
– چه خبره، گلی… نگفتم چیزی شده که… گفتم عین ننه اش سلیطه ست. امروز دلدرد داشت، بردمش دکتر. گفت کولیکه، چیه… دلپیچه و نفخ… هیچی دیگه؛ با بدبختی، بهتره. شیرخشک شو عوض کرد… الان خوابیده.
– تو خونه ای؟ چرا اینترنت نداری؟ بذار ببینمش… اصلاً چرا خودت نیومدی برسونیم… ها؟
بغض میکنم که نیستم و او درد کشیده است. دل کندن کم سخت نبود، اما اینکه پیش بهادر باشد امنتر است…
سکوتش طولانی میشود.
– تو خودت میخواستی مستقل باشی، گلی… الانم غذات و بخور. جای بهار خوبه، من م حواسم هست… باید برم، کار دارم.
لحنش جدی است؛ میخواهد من را از سرش باز کند.
– کار چی ؟ این وقت شب… چرا لایو نمیدی ببینمتون؟ اصلاً لایو بده بگو پرستار بچه بیاد. میخوام این آلا خانوم و ببینم.
– داری یه بحث و گنده میکنی ها… گیر نده گلی… گوشی من از این قدیمیاست، فقط پیام و تلفن… یادت رفته دست توئه گوشی ؟
اشکم سرریز میشود. حق با اوست. کی تمام میشود این عجولانه قضاوت کردن ؟
– پیر میشی، ولی من همیشه عین چی زود میپرم بهت… ببخشید.
نمیبینم ولی از صدای نفسش حس میکنم لبخند میزند.
– دلم برای بهار تنگ شده، نمیدونم چه جوری دادم ببریش.
– فقط بهار؟
صدایش گرفته است. روی تخت نشسته ام. به پشت دراز م یکشم؛ خیره به سقف.
– نه، برای تو شاید بیشتر… برای اونوقتایی که با اون هیکل و پوزیشن برام دانمارکی درست میکردی. برای اون شلوارکردی پوشیدنت که هیچ شباهتی به لباسای مارک صبحت نداشت. حتی دلم برای اولین عطری که از بوش بدم
می اومد هم تنگ شده که رفتی عوضش کردی بی صدا… راستی بها؟
– جانم.

من هم باید یاد بگیرم همچین جانم آبداری به او بگویم.
– خانواده مادری ت و از کجا گیر آوردی میدونی، خیلی فکر کردم. یه لیست تهیه کردم تو ذهنم که درباره اونا ازت بپرسم و مثلا بگم، خدا رحمت کنه
اون پسر عمو تو که مرد تو زندان… اینو نگفته بودم.
– ممنون، گلی جانم… خیلی هم داغدار نشدم، ولی سورپرایز شدم یادت بود…
آدرس خانواده مادری م و از حاج ساعد گرفتم.
صدای جیرجیرکها اطرافش میآید، گوشم تیز میشود.
– کجایی بهادر ؟ صدای جیرجیرک میآد…
– بیرون اومدم. آلا پیش بچه ست…هوا گرمه ها…
زیر باد کولرگازی هتل و ماشین این را فراموش کرده ام.
– آره، گرمه… حالا این آلا مطمئنه؟ چیزه… خوشگله؟
آرام میخندد. تصور میکنم که سر پایین انداخته، چین کنار چشمانش و برقی که میزند و این مواقع کمی خجالتزده به نظر میرسد… حتماً با انگشتانش کنار لبش را پاک میکند. بهادر متین میخندد، این را یادم رفته بود.
– آره، خوشگله، خیلی هم زیاد. حیفه بمونه تو دهات. بیشتر برای عباس…نگی به کسی، ولی میدونم خاطر آلا رو میخواد، گلی.
حال من لبخند میزنم، یادم میرود که خیلی خوشگل است به چشم بهادر.
– به خوشگلیش حسودی کنم؟

غذایم سرد شده، ولی ما هیچوقت این چنین نبوده ایم.
– خوشگلی حسودی داره، گلی؟ باید ببینی تو چشم کی خوشگلی. به چشم من توی کچل از همه خوشگلتری… با اون دوپاره استخون و اعصاب ضعیفت.
صدای آلارم باتری یعنی انتهای مکالمه ما نزدیک است.
– غولتشن من، صدای اتمام باتری میآد، برو خونه، ولگردی نکن. به خوشگلا اعتباری نیست. بچه مون و به فنا نده.
– نترس دختر، هیچکسی اندازه خودمو خودت استعداد به فنا دادن اشتراکی نداره… منم یکم ورزش کنم خوابم ببره حداقل… چند شبه حالی به حالیمون میکنی، گلی خانم.
دلم برایش تنگ دیوانه صدایش آرام است؛ با شیطنت شده. بی دروغ تا صبح خوابش را میبینم. از کابوسها و دلنگرانیهایم خبری
نیست. حس خوبی در کنار افکارم برای بازپسگیری شاپرک.
آدرس برای یک روستاست حوالی آستارا. یعنی خانواد های که آنقدر تمکن مالی دارند که پول برای یارعلی بدهند و بتوانند قیمومیت شاپری را بگیرند، در یک روستای دورافتاده زندگی میکنند؟ کاش از بهادر درباره اش میپرسیدم،
اما… غرور زنان هام نمیخواهد از او کمک بخواهم، حتی فکری. اینکه او هم حتی یک کلمه حرف نمیزند عجیب است.

– شیشه رو بدین پایین، خانوم. هوا عالیه… اینجا مثل بهشته… باید زن و بچه مو یه بار بیارم اینجا.
من حتی از او نپرسیدم زن و فرزندانش چکار میکنند بدون او. گاهی درباره شان حرف میزند و من فقط شنونده ام.
– اونا دخترن یا پسر؟ دوقلوها رو میگم.
لبخند میزند؛ پدرانه. این را خوب میدانم. پدرها با یاد فرزند لبخند خاصی دارند. درختان سرسبز، هوای خنک و کمی مرطوب.
– دوقلوها پسرن، خانوم… دیگه مردی شدن. وقتی افتادم زندان کوچیک بودن. اقا بهادر خرج و مخارج میدادن. زنم دست تنها بود. بعد زندان افتادم فکوفامیل نپرسید مقصر بودم یا نه، همه کشیدن کنار… آقا نبود، کار زنم با فلک بود… زن تنها با دوتا بچه.

بازهم بهادر.
– من خیلی درباره کارای بهادر نمیدونم… چهرجوری زندانیا رو میشناسه؟
از آینه نگاه میکند، نگاهش غمگین است.
– زندان سیس خودش و داره، خانوم، رابطای خودش و. بعضی خیرین با زندانیان و مسئولای زندان رابطه دارن. از اقبال ما آقا بهادر هوامون و داشت. دونست بیگناه پای دار میخوان ببرن، وکیل فرستاد. ما کِس خاص نبودیما، ولی خب
آدم دونست، خد ا خیرش بده.

اینکه او دل رئوفی دارد و دست خیر را میدانستم. بعداز سالها کار کردن برایش و کارگرهایی که همه سابقه زندان داشتند. حتی اکبری بارها گفته بود بهادر تک تک کارکنانش را میشناسد، با مشخصات… اما آن مردی که پی
زنها بود کجا و مردی که من شناختم کجا.
انگار پای سجاده نشینها و پامنبریها و روضه رفتهها فقط دست خیر ندارند؛
آدمهایی هستند که به هیچکدام پای نبسته، در پی خیرند.
– زیاد حرف زدم… تابلو م کیگه تا نیم ساعت دیگه رسیدیم.
دلم شور میزند. به گوشی نگاه میکنم.
دلم یک همدرد م یخواهد، کمی دردِدل. شماره اش را میگیرم، برنمیدارد.
بازهم و بازهم. نفس کلاف های رها میکنم. یعنی کجاست؟ صبح پیام دادم که درحال حرکتم.
– میشه یه لحظه نگه دارین؟
اینجا پر است از کو ههای سرسبز و در هها و رودخانه های که در اینترنت نام آن را آستارا چای نوشته. همه چیز زیباست جز حس دلشوره من. کنار می ایستد
و من بیرون از ماشین راه میروم. مه و هوای خنک حس نفسی خیس را دارد.
قدم میزنم، مینشینم، چند بار روی نوک پا میپرم، اما بازهم از این جای غریب میترسم، اگر دخترکم اینجا خوشحالتر باشد؟ اینجا زیباست، خیلی
زیبا… شاید شاپرک بیشتر دلش بخواهد بماند…اگر برای جا باشد، بهادر را قانع میکنم اینجا یا جایی شبیه اینجا بیایید… اگر آنها را بیشتر از من دوست داشته باشد، چه؟ باید از او بگذرم؟ چند نفس عمیق میکشم، سوار ماشین میشوم. شاید حالا آماده ترم.
سمیر از چند نفر آدرس خانه بیبی زینب را میگیرد، این چیزی است که در آدرس آمده؛ خانه بیبی زینب، در آخر هم پسرکی ریزجثه داخل ماشین مینشیند و با سمیر ترکی حرف میزنند. سر درنمیآورم، اما صدای خنده سمیر بلند میشود.
– خانوم این پسر نوه بیبی زینبه… میخواسته بره دیدنش که ما جلوش سبز شدیم.
هیجانزده میشوم.
– فارسی بلدی؟
پسر برمیگردد و عقب را نگاه میکند. انگار متوجه من نشده بود. صورت کشیده ای دارد و موهایی فر و سیاهرنگ. شاید فقط دوازده سال یا کمترش
باشد.
– معلومه که بلدم خانم، پس کی درس بخونه؟
– تو شاپرک و میشناسی؟ یه دختر…
اخم میکند. زیادی مردانه به نظر میرسد.

– خورشید خانوم و میگین؟ چیکارش دارین؟ از تهران اومدین ؟
لحنش دوستانه نیست.
– اون حالش خوبه؟ من مامانشم… شاپری دختر منه…
بغض میکنم، نگاهش کمی رنگ میگیرد.
– مامان گلی؟
ذوقزده از اینکه میشناسدم سر تکان میدهم.
– شاپرک و من دوستیم… یه عروسک بیبی بهش داده، اسمش و گذاشته مامان گلی… امروز قول دادم بهش وقت ظهر ببرمش گل بچینه کنار جوب.
سمیر بازهم با ترکی به او چیزی میگوید و پسرک برمیگردد و ساکت مینشیند. بازهم میخواهم سؤال پیچش کنم، اما به یک خانه روستایی چوبی بزرگ با سقفی ب ه رنگ زرد و نارنجی اشاره میکند. بزرگترین خانه
روستایی است که میبینم. اطرافش حصاری چوبی دارد. چندین گاو کمی دورتر درحال چرا. مرغ و خروسها و کوه و جنگل. این تصویر بیشتر شبیه یک کارت پستال است از یک رویا. یعنی شاپرک را از این بهشت باید جدا کنم و به
آپارتمانی در شهری پر از دود ببرم؟ اگر خوشحال باشد و خوشبخت؟ اگر پدر و مادر جدیدش را دوست داشته باشد؟! آه میکشم… خودخواهی است اگر او را برای دل خود از اینجا جدا کنم.
– خانوم، نمیآین؟

پسربچه دوان دوان و بی‌بی گویان به سمت خانه میدود، اما سمیر ایستاده و منتظر است.
– اگر نخواد با من باشه، چی؟
لبخند میزد، این چند روز بهتر او را میشناسم. مرد آرامی است که ظاهری خشن دارد.
– خب اول باید ببینید، ازش بپرسید تا بفهمید.
قدم برمیدارم و دعا میکنم هرچه خوب است پیش بیاید. دم در حصار چوبی گوشی ام زنگ میخورد، بهادر است. گویا جان تازه میگیرم.
– گلی خانم، رسیدی؟ کجایی الان.
صدایش میگوید سرحال است، اما من مضطرب.
– درست دم در ورودی. بها، اینا بچه رو آوردن تو روستا… اینجا خیلی قشنگه.
اگه نیاد، اگه ندنش چی؟
بغض بیخ گلویم را چنگ میزند، از آنها که به فکت انگار سرب بسته میشود؛ سفت و سرد، سنگین و خفه کننده.
– هرچی خدا بخواد. اگر دیدی با واسطه حل میشه منم میآم.
با تعجب به گوشی نگاه میکنم. انگار بهادر است نه گوشی. اصلاً اهمیت میدهد ؟

– تو اصلاً برات مهم هست، بهادر؟ یا دیگه چون بهار هست میگی مهم نیست؟ اونقدر حالت خوبه که…
– عوض به پروپای من پیچیدن چرا نمیری داخل؟
لحنش دلخور است و جدی. تماس را قطع میکنم. اگر بگذارند، تا خودم و او را به گند نکشم تمام نمیکنم.
به پلهها که میرسم، پیرزنی چادر به کمر با لباسی محلی روی بالکن ایستاده.
با این سن که شاید هشتاد سالش باشد. زیباست.
– بله خانوم جان، امرت چیه؟
انگار میگوید بالا نیا و همینجا بپرس. از سمیر خبری نیست. نگاه میچرخانم، نقطه امیدی است.
– اومدم شاپرک و ببینم… من مامانشم.
لحظ های مکث میکند.
– بیا بالا، دختر.
لهجه دارد، اما خوب میفهمم فارسی حرف زدنش را.
از پله های سیمانی بالا میروم. هوا زیادی خوب است برای یک روز تابستانی.
بالکن پهن و بزرگی است که تماما فرش شده. کفشهایم را درمیآورم. شبیه عکس ها، انتهای بالکن سماور است و چندین بالش و مخده برای پذیرایی.
مشرف به کوهستانی پردرخت و رودخانه کمی آن طرفتر.
– گفتی کیشی؟
از دیدنش کنارم شوکه میشوم. پیرزن سرحالی است.
– من مادرشم، من بهش شیر دادم… مامان گلی… مهگلم.
نمیدانم چرا بلند حرف میزنم. شاید برای کلیشه ها که پیرها کم شنوا هستند.
با نگاهش سبک سنگین میکند.
– اگر تو مادرشی پس چرا پیش پسر منه بچه ات؟ تا حالا کجا بودی؟ بفرما بشین.
نامی را صدا میزند. مینشینم همان نزدیکی پله ها.
– پاشو دختر جان بر و اون ته… بساط چای اون جاست.
جابه جا میشوم، حس کودکی تنها و غریب را دارم. حس بدی است، مخصوصاً بازخواست نگاه زن. روبه رویم مینشیند
– خب، میگفتی؟
– من برای بچه ام بیمارستان بودم. زایمان کردم. دخترم تو دستگا که بود. شوهرم نبود و هزارتا اتفاق، وگرنه شاپری الان پیش من بود.
چیزی درونم میگوید شاپرک حق من است.
– اون طفل معصوم کجاست؟ بچه ات؟
کلافه از این بازخواست جواب میدهم.
– پیش پدرشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
"Billie "
"Billie "
4 سال قبل

دیوید بکهام

امین
امین
4 سال قبل

عالی بود
پارت بعدی کی میاد آدمیانی زودی بزار

Mory
Mory
4 سال قبل

سلام
آدمین بابت کمکت ممنونم الان میتونم وارد ا کانتم شم

yildiz
yildiz
4 سال قبل

رمان عالیه فقط سریعتر پارت بزارین تروخدا خخخیییییللیییی وقته دگیر این رمان و تدریس عاشقانه ایم یکم سریعتر پارت بزارین

New Maral
4 سال قبل

هر پارت مسخره تر از قبلی
امیدوارم زودتر رمان جدید بزارین

Maede
Maede
4 سال قبل

ادمین میشه یه کمکی بکنید؟
خیلی وقته دارم هی کامنت میزارم جواب نمیدید!
رمز اکانتم یادم نیست چیکار کنم؟
دوستان عزیز کسیک تایید نکنه شاید یهو ادمین دید!

Maede
Maede
4 سال قبل
پاسخ به  admin

ادمین میشه خودتون رمزم و عوض کنید؟
به ایمیلم که میاد ارور میده!

Maede
Maede
4 سال قبل
پاسخ به  admin

باشه مرسی

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x