رمان حورا پارت 11 - رمان دونی

 

 

لرز کمی به جانم افتاده بود و کنترل صدایم را نداشتم دلم شسکته بود و با رفتار قباد احساس میکردم دیگر پناهگاهی ندارم.

 

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دستی به دورم حلقه شد و تنم را بالا کشید.

 

تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت این بود که به بدنش فشار بیاید.

 

میان هیکل قوی و تنومندش جا گرفتم،.

یک دستش گردنم را سمت خود کشید و دستی دیگرش دور کمرم حلقه شد.

 

چانه روی سرم گذاشت و به نوعی مرا در آغوش خود پنهان کرد:

 

-هیـــــــــــش…

 

لب به پیشانی ام میچسباند و ریز میبوسد.

 

-ببخشید… ترسوندمت..

 

گریه ام مثل باران بهاری بود، باران های درشت و طولانی مدت.

 

سر میان گردن و شانه اش پنهان کردم و اجازه دادم حرف ها، مثل ماهی های آکواریوم شکسته بیرون بریزند:

 

-خسته شدم قباد، دیگه تابو توانی برای ادامه ندارم… از یک طرف تیکه و طعنه و توهین بابت کار نکرده، از ی طرف حال و روز تو و ترسی که واسه از دست دادنت داشتم، از یک طرف رفتار لیلا… خسته شدم دیگه… من چقدر تحمل دارم؟ مگه چه گناهی کردم که باید چنین تاوانی بدم؟

 

شمار بوسه هایی که به سر و صورتم می نشاند از دسمت در رفته بود.

 

 

 

دستش نوازش وار بند بند وجودم را گرم میکرد و لب هایش همه جا را میبوسیدند.

 

با سکوتم برای نفس کشیدن، لحظه ای بین تن های مان فاصله انداخت و با انگشت شصت اشک هایم را پاک کرد.

 

گونه هایی که قطعا سرخ بودند را بوسید.

 

پیشانی ام را طولانی تر و از خیر بوسه ی کنج لبم نگذشت.

 

چند ثانیه نگاه در صورتم گردادند و با دستانی که هنوز صورتم را در حصار خود داشتند پوستم را نوازش کرد:

 

-راست میگی حورا، منم این روزا اصلا تو حال خودم نیستم، حواسم نیست حورای از برگ گل حساس ترم چه سختیایی که نمیکشه!

 

پیشانی به پیشانی ام تکیه داد:

 

-حواسم نبود چقدر کارت از همیشه بیشتر شده و منم یهو از کوره در رفتم. ببخشید خانمم.

 

سیبک گلویم با درد بالا و پایین شد.

 

احساس میکردم دل چرکین شده ام که برعکس همیشه قربان صدقه های توی لفافه اش دلم را نلرزاند.

 

با عشوه پشت چشمی نازک کردم و از روی پایش بلند شدم.

 

توقع نداشت که با نگاه جا خورده ای قامتم را از نظر گذراند و من حینی که را آن سوی تخت را در پیش میگرفتم لب زدم:

 

-بله، شما همیشه هروقت عصبانی میشی باید خراب شی سرمن، حق حرف زدن و اعتراض کردنم ندارم، اخر سرم کسی که باید ببخشه منم… تو راضی خدا راضی گور بابا منه ناراضی… اصلاً حورا و دل بخت برگشته اش کیلو چنده!؟

 

با حرص روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم.

 

 

 

چند دقیقه سکوت در اتاق حکم فرما بود و عمرش تا وقتی بود که طاقت قباد طاق شود:

 

!-الان یعنی قهر کردی؟ باور کنم حورای من ازم رو گرفته؟

 

در دلم پوزخندی زدم، خود کرده را تدبیر نیست آقا قباد.

 

بازهم چند ثانیه در سکوت گذشت و این بار صدایش مستاصل بود:

 

-حورا… من… من… من باید برم دستشویی…

 

سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم.

میتوانستم در خیالاتم ببینم که موهایش را با حرص به عقب هول میدهد و هرچند سخت سعی میکند نگاهم.

 

-کمکم نمیکنی؟

 

بازهم لب به هم فشردم، ولی کلامی به زبان نیاوردم.

 

صدای بازدهم کلافه اش آمد و کمی بعد به واسطه فشاری که برای ایستادن به تخت آورد تشک را تکان داد.

 

یا علی گفتن زیر لبش دلم را زیر و رو کرد.

اگر می افتاد هرگز خودم را نمیبخشیدم.

 

آهسته سمتش چرخیدم و پتو را از روی صورتم کنار زدم، دستش را بند میز آرایش کرده بود و سعی میکرد قدم های آرام بردارد.

 

لب گزیدن و سرخی صورتش از درد بود و از نظر حورای ناراحت درونم حقش بود!

 

ولی امان از حورای دلسوزم که اشکش برای این حال و روز قباد درآمده بود.

 

یک دستش را از لبه میز رها کرد و سعی کرد دیواری که نسبتا فاصله زیادی داشت را لمس کند، اما ول کردن میز همان و لق زدنش همان.

 

شاید سه ثانیه طول کشید افتادن قباد و از ترس جهیدن من…

او با آخ پر دردی زمین افتاد و من باچشمانی که این بار از ترس پر شده بود خود را کنارش رساندم

 

 

ترسیده صورتش را قاب گرفتم:

 

-قباد… چیشد؟ خوبی؟

 

تصویر صورتش کم کم تار شد و اشک از کاسه چشمم لبریز شد.

 

اخم هایش را در هم کشید و با اخم غلیظی پلک به هم فشرد.

 

دست روی بازویش گذاشتم، بی آن که دست دیگرم را از روی صورتش کنار بکشم.

 

هق زدنم دست خودم نبود:

 

-خدا مرگم بده، تقصیر من بود، نباید اون کارو میکردم… قباد…جون حورا چشماتو باز کن…

 

با صورتی که از درد به کبودی میزد، دستش را برای بلند شدن تکیه گاه کرد.

 

-نمردم که میگی چشماتو باز کن، فقط خوردم زمین.

 

صدای گریه ام بلندتر شد و همزمان برای بلند کردنش دست دور کتفش انداختم:

 

-تقصیر من بود، باید میومدم کمکت. نباید میذاشتم خودت بری.

 

در همان حالت نشسته به پایه تخت تکیه داد و سرش را روی تشک گذاشت

 

سعی میکردم خودم را کنترل کنم تا با گریه های مداومم آزارش ندهم.

 

پس از چند ثانیه پلک باز کرد و با لبخند پر دردی نگاهم کرد:

 

-خوبم حورا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x