رمان حورا پارت 19 - رمان دونی

 

 

از زور استرس، قابلیت فراموش کردن نامم را هم داشتم چه برسد به حرفهای جلسه ی پیش دکتر.

 

مستاصل سری تکان دادم و بریده بریده پچ زدم:

 

_ نمی… دونم…

 

پرونده را بست و کناری گذاشت اما تکه ای از وجود من میان برگه های آن پوشه جا ماند.

کمی به جلو خم شد و جای آن اخم های در هم را لبخندی کوچک گرفت.

 

_ عزیزم یکم آروم باش، چرا عزاداری قبل واقعه میکنی؟!

 

او چه میدانست از درد عمیق قلبم؟

چه میدانست از زخم هایی که هر شب سعی میکردم مرهم رویشان بگذارم و با طلوع خورشید دوباره سر باز میکردند؟

 

آرام بودن میخواست از منی که سالها، تشویش و دلهره جزوی از زندگی ام شده بودند.

 

با قرار گرفتن لیوانی آب در مسیر نگاهم، آرام پلک بستم و دست لرزانم را دراز کردم. جرعه ای از آب نوشیدم و قدردان نگاهش کردم.

 

_ ممنونم.

 

چه حال و روز رقت انگیزی داشتم منِ بیچاره که غریبه ای برایم دل میسوزاند اما آشناترین هایم دلم را میسوزاندند.

 

_ دفعه ی قبل هم گفتم، اگه دنبال درمان هستی باید با همسرت بیای. این موضوعی نیست که فقط با حضور تو بشه در موردش نظر داد.

 

نمی آمد، قباد، همسرِ نامهربانم نمی آمد و تمام اصرارهای من پوچ بود.

 

_ نمیاد…

 

_ به هر حال اگه میخوای این مسئله حل شه باید بیاریش. ایشون هم باید یه سری آزمایشات رو انجام بدن.

دفعه ی پیش هم بهت گفتم که مشکلی تو آزمایشای تو وجود نداره…

 

بی طاقت میان حرفش پریدم و دست عرق کرده ام را به لبه ی میز فشردم.

 

_ پس چرا نمیشه؟ چرا؟

 

 

 

بهت لانه کرده در چشمانش هم ذره ای از خشمم را نخواباند.

دلیل حرص و خشم لانه کرده در صدایم مردی بود که ادعای دوست داشتن داشت و اما، در این راه به اندازه ی قدمی کوتاه همراهی ام نمیکرد.

 

_ چون این مسئله فقط به تو مربوط نمیشه، تو یه سر ماجرایی.

شاید سرِ دیگه اش میلنگه!

 

وای و ای وای!

حتی فکر کردن به این که قباد مشکلی دارد هم تمام جانم را میلرزاند.

وای به روزی که حرفش را بزنم، قطعا آن جماعت هوچی گر سرم را روی تنم اضافه میدیدند.

 

دستپاچه و ناباور خندیدم. سرم را با جدیت به طرفین تکان دادم.

 

_ نه… نه… اون مشکلی نداره…

 

دکتر انگار که هر روز با هزاران حورا سر و کله میزد و این رفتارها برایش عادی بود که خم به ابرو نیاورد.

 

حس میکردم لبخند کنج لبش پر است از حرف و کنایه.

 

_ توام نداری عزیزم، با توجه به این آزمایشا تو کاملا برای مادر شدن آماده ای.

همسرتو راضی کن تا آزمایش بده.

من نمیگم که ایشون حتما مشکل دارن، ممکنه مشکل از ایشون هم نباشه.

موارد زیادی داشتیم که نه زن و نه مرد مشکلی نداشتن اما باز هم بارداری صورت نمیگرفت.

که اگه مورد شما هم جزو همین دسته باشه، کلی راه درمان داره.

 

انگشتان سفید و کشیده اش را در هم تنید و کمی به جلو خم شد. کلماتش را آرام و با صلابت میگفت تا منِ سیاه بخت را متقاعد کند.

 

اما مشکل من نبودم، قباد تن به این کار نمیداد… میدانم.

 

_ اما تا همسرت همراهیت نکنه، هیچ چیزی رو نمیشه درست کرد.

امیدوارم جلسه ی بعدی با همسرت ببینمت.

 

 

دیگر ماندن در آن مطب دردی از دردهایم دوا نمیکرد. دکتر حرف آخرش را هم زده بود و تنها راهی که مقابلم داشتم، راضی کردن قباد بود.

 

میدانستم اگر احتمال مشکل دار بودن قباد را مطرح کنم همه چیز بدتر خواهد شد و حتی قباد را هم با خود دشمن میکنم.

 

با فکری درگیر و اعصابی متشنج، تاکسی دربستی گرفتم تا زودتر به خانه برسم.

 

اگر راهکار تمام شدن این بدبختی سه ساله که سایه ی نحسش روی زندگی و عشقمان افتاده بود، رفتن قباد به آن مطب بود حتما راضی اش میکردم.

 

قباد هنوز هم دوستم داشت، شاید عشقش مانند روزهای اول نبود اما هنوز هم وجود داشت.

من عشقش را با وجود کمرنگ شدن میدیدم…

 

باید تا تمام آن عشق و احساس زیر بار حرف های مادرش و رفتارهای لاله از بین نمیرفت، کاری میکردم.

 

کرایه را حساب کرده و به سرعت خودم را داخل خانه انداختم.

کیانا روی مبل نشسته و با سوهان مشغول صاف و صوف کردن ناخن هایش بود.

 

گاهی به او غبطه میخوردم، کسی را داشت که دلش به بودنش خوب باشد.

مثلا اگر در موقعیت دیروز من بود، خیلی راحت نزد مادر و برادرش میرفت و مانند من مجبور به تحمل این خانه نمیشد.

 

آهی کشیدم و بی حرف از مقابلش گذشتم که پوزخندی زد.

 

_ سلامتو خوردی زن داداش؟!

 

نمیدانم زمانی که خدا تکه ی شانس و اقبال را در نهاد آدمها میگذاشت، من کجا بودم!

 

شکر خدا از هیچ چیز شانس نیاورده بودم.

 

_ کار دنیا برعکس شده عزیزم؟

قبلا کوچیکتر به بزرگتر سلام میداد.

 

 

 

چشم غره ای به چشمان گرد شده اش رفتم و راه اتاقمان را در پیش گرفتم.

 

باز هم مادرش کنارش بود!

با وجود این دو زن، تنهایی و حریم خصوصی برای ما فقط یک شوخی بود.

 

هنوز جای تحقیر و توهین هایی که دیروز به جانم نشاندند درد میکرد. اینبار نتوانسته بودم به راحتی از خیرشان بگذرم.

 

سرسنگین سلامی زیر لبی دادم که همان را هم بی جواب گذاشت.

همان نگاه شیفته و دلتنگ قباد برایم کافی بود که با لبخندی کوچک سمتش پرواز کردم.

 

کنارش روی تخت نشستم و بی توجه به چشم غره های مادرش دست روی پایش گذاشتم.

 

_ سلام عزیزم، بهتری؟

 

قباد دست دور کمرم حلقه کرد و شقیقه ام را بوسید.

 

_ سلام دورت بگردم، الان که تو رو دیدم عالیم.

 

از گوشه ی چشم صورت جمع شده ی مادرش را دیدم و در دل به اداهایش خندیدم.

 

کم آوردن و عقب کشیدن من تنها خواسته شان بود، اما کور خوانده بودند.

من زنانه پای زندگی ام می ایستادم.

 

مِن بعد تغییر رویه میدادم. قباد را دو دستی میچسبیدم و اجازه نمیدادم از دستم درش بیاوردند.

 

بگذار دیگران هر چه در توان داشتند رو کنند اما من هم همچین دست خالی نبودم.

عشق قباد را داشتم که به تمام حیله هایشان می چربید.

 

بوسه ی قباد را با بوسه ی ریزی کنار لبش پاسخ دادم که صدای نوچ بلند مادرش را شنیدم!

 

با ناز و آرام پلکی زدم و حین بلند شدن گفتم:

 

_ لباسمو عوض کنم بیام عشقم.

 

عمدا جلوی چشمهای مادرش شلوارم را بیرون کشیدم که هین بلندی گفت و غر و لند کنان چشم بست.

 

_ واه واه، حیا رو خورده آبرو رو قی کرده دختره ی چشم سفید!

 

 

 

اخم کمرنگ قباد دلم را لرزاند اما کوتاه نیامدم و تاپم را هم درآوردم.

 

_ مادرجون اینکه تو اتاق خودمون لباس عوض کنم بی حیاییه؟

نمیتونم بیرونتون کنم که، اونوقت میگین بی ادبم و خونواده ای نداشتم که تربیتم کنن.

شما همیشه اینجایین، بالاخره پیش میاد دیدن این چیزا.

 

بشقاب خالی ای که دستش بود را با عصبانیت روی تخت کوبید و رو به قباد ناله ای کرد.

 

_ اینه جواب محبتای من پسرم؟ نمیدونم چه اشتباهی به درگاه خدا کردم که این دخترو سر راه من گذاشت.

 

قباد چشم غره ای سمتم رفت که ابروهایم را در هم کشیدم و بی تفاوت شانه بالا انداختم.

 

مشغول پوشیدن یکی از لباس خواب های کوتاه و زیادی بازم شدم که قباد با لحنی دلجویانه جواب مادرش را داد.

 

_ مامان جان چیزی نشده که، بزرگش نکنین لطفا.

 

قباد دیگر آن قباد سابق نبود. قبل تر ها پشتم به بودنش گرم بود.

کسی جرات نمیکرد جلوی چشمانش بالاتر از گل به من بگوید اما حالا…

 

طرفداری هایش هم یکی در میان شده بود.

یکی به نعل میزد و یکی به میخ که هیچ کداممان ناراضی نباشیم.

 

_ دیگه باید چی بشه مادر؟

چشماتو رو همه چی بستی، نمیبینی داری مار تو آستینت پرورش میدی.

 

با آرامش سمت تخت قدم برداشتم و با کنار زدن لباس خواب، عمدا پاهای خوش تراشم را بیشتر در معرض دیدشان گذاشتم.

 

مادر قباد چند قطره اشک تمساح هم قاطی آه و ناله هایش کرده بود تا تاثیر گذارتر شود.

 

با دیدن من که کنار قباد ایستادم چشمانش اندازه ی دو توپ تنیس درشت شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه
به تو چه
1 سال قبل

این رمان یه همچین پارتایی کم داره که ایشالا داره درست میشه دلم خنک شد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x