جورابهایش را هم کند و با پا زدن دمپاییهای دم در، دوباره بیرون رفت.
نگاهم به حاجیهخاتون برگشت، داشت گوجه فرنگیها را خرد میکرد، بنظر صبحانهی لذیذی بود، با تخممرغ محلی و صدای خروسی که تازه داشت بلند میشد، موبایلم را که در جیب هودی گذاشته بودم بیرون اوردم.
ساعت پنج صبح بود!
کنار سفره نشستم:
_ خالهحلیمه کمک نمیخوای؟
سری بالا انداخت:
_ نه، یه شال سرت کن فقط، محمد حساسه!
پس نامش محمد بود، اخم کردم:
_ حاجیه خاتون ببخشید، ولی حساسیتشون واسه خودشونه، من حساس نیستم!
اخمی کرد و سری به تاسف تکان داد:
_ امان از این دوره زمونه…
زمزمهاش را نادیده گرفتم و موبایلم را باز کردم، پیامک جدید داشتم، وحید گفته بود آنتن نمیدهد که!
حتی دیشب هم کمی طول کشید تا پیغامم برای کیمیا ارسال شود.
باز هم کیمیا بود، پیامش سه نصف شب آمده بود و در جوابم شب بخیری گفته بود. همین!
کنجکاو بودم که باخبر شوم، شانسم را امتحان کردم و اینترنت را که روشن کردم، اصلا بالا نیامد!
ناامید موبایل را کنار گذاشتم و تکهای از نان داغ پیچیده در سفرهی پارچهای را برداشتم:
_ بذار محمد هم بیاد!
اخم کردم:
_ خاله حاملهما، گیر دادی به من روز اولی؟
با اخم پشت چاقو را به ارامی به دستم زد:
_ خبه خبه، حاملهای، کوه نکندی که، ما تو طویله و مزرعه دست تنها بی کمک میزاییدیم انقدر غر نمیزدیم…
چشمانم از تعجب گرد شد:
_ خاله حلیمه! تو طویله آخه؟
اخرین برش گوجه را هم در بشقاب ملامینی گذاشت و وسط سفره قرار داد:
_ پس چی؟ فکر کردی ما مثل شماها هفت ماه اخرو مینشستیم پای خوردن خوابیدن؟ نه جانم، ما تا اون کیسه اب پاره نمیشد هم کار میکردیم…مادرم خدابیامرز سر سهیلا، مادر وحیدو میگم…
#پارت504
مکثی کرد و با چند قدم که با زانو به سمت سماور کنار اتاق برداشت ادامه داد:
_ داشت نون میپخته، کیسه آبش پاره میشه، وسط زمستون همه جا سرد، همون بغل تنور فقط گرم بوده، هیچکسم نبود کمکش کنه…جیغ و هوار راه انداخت تا من خودمو برسونم نوزاد تو بغلش بود و داشت زار میزد…اونموقع ده سالم بود من، چیزی سرم نمیشد که…
_ حاجیهخاتون این داستانای تخیلیو از کجا میاری؟
صدای مردانهاش باعث شد به سمت در بچرخم، داشت با حوله ساعدهای سفت و مردانهاش را خشک میکرد، نگاهش همچنان به من نمیخورد:
_ خیال و تخیل رو شما جوونا میکنید، بیا بشین دارم حرف مادرمو میزنم، صبحونهتو بخور!
لبخند کمرنگی به لب نشاند و به سمت سجادهای که روی پشتی سنتی بود رفت:
_ نمازمو بخونم چشم میام…
سجاده را پهن کرد، پشت به من ایستاد و ناخواسته خیرهی شانههای پهنش شدم:
_ نونتو بخور دختر، بچه گشنه موند!
لبخند کمرنگی زدم و مشغول خوردن شدم، تازه فهمیدم چقدر گشنهام!
با ولع بیشتری لقمه گرفتم، تا وقتی که روبهرویم جا گرفت، نامش محمد بود.
_ حاجیه خاتون معرفی نمیکنی؟
خاتون که داشت تخممرغهایش را نمک میزد گفت:
_ قبول باشه مادر، حورا…فامیل خواهرزادهم وحیده، اومده اینجا تا بچهش دنیا بیاد حال و هواش عوض شه!
ابروهایش بالا پرید، لحظهای چشمانش به چشمانم خورد و دوباره نگاه گرفت:
_ پس باردارین، تبریک میگم…قدمش مبارک باشه…همسرتون کجا هستن؟
حاجیهخاتون خواست چیزی بگوید که سریع گفتم:
_ نخواست بیاد، یعنی…اختلاف داریم، شاید جدا شیم!
آن «شاید» گفتن دست خودم نبود!
ولی ان روز که اینگونه گذشت، فهمیدم نگاه تلخ محمد از اعتقاداتش سرچشمه میگرفت، مرد بدی نبود، اما زیادی متعصب بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 194
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شاید بیشتر از ده هزار بار اینو نوشتم و گفتم ولی چه فایده داره هرچی بگیم مگه نویسنده داستان رو بهتر میکنه؟
من قبلاً از حورا خوشم میومد و دلم به حالش میسوخت اما هر روز داره تنفرم نسبت بهش بیشتر میشه.
خیانت اصلا جای بخشش نداره درسته؟
من چون خودم خیانت دیدم میگم اینو.پس الان قباد رو درک میکنم که نخواد باور کنه لاله ازش حامله نیست و داره بهش خیانت میکنه.
چون وقتی باورش کنه وقتی بفهمه میشکنه بدم میشکنه.
یعنی واقعا خیانت بلایی به سر آدم میاره که حتی کمر کوه هم میشکنه کوهی که به استوار بودنش هیچ شکی نیست حتی اونم کمرش میشکنه.
خیانت آدمای قوی رو هم نابود میکنه چه برسه به قبادی که اقیم هم هست:)
و اینکه کاملا درسته تو وقتی تو خونه ای زندگی میکنی که عقایدشون این شکلیه حق نداری که بی احترامی کنی یا بیا بیرون یا اصلا حرفی نزن و رعایت کن
هر چقدر اعتقاد نداشته باشی مهمون ناخونده ی اون خونه ای و باید رسم و رسوماتش و رعایت کنی
بعدشم زن مومنننن تو بچه ی شوهرت تو شکمته بعد ناخواسته خیره ی شانه های مردانه اش میشی؟
واقعا دوست دارم بدونم نویسنده این رمان یه بچه ۱۳،۱۵سالس یا نه یه بزرگ احمق و توهمی
وقتی رسم یه خونه ای با عقاید و افکار تو درست در نمیاد نباید پات و اونجا بزاری که نه بی احترامی به خودت بشه نه به میزبان
و اینکه ما آدما علامه دهر نیستیم که هرچی که فکر میکنیم درسته واقعا درست باشه ممکنه ما در اشتباه تمام به سر ببریم و با اون کارمون گناه کنیم؛(کلی گفتم
اصلا به توچه مرد بدی بود یا نه تو بشین بچه اتو به دنیا بیار نویسنده یکم منطقی بنویس لطفا الان انتظار نباید داشته باشم که این آقا محمد شما نرسیده عاشقش میشه پس لطفا نرین تو رمان طرف حامله است با خودش میگه مرد تعصبی بود خب اصلا به تو چه
درباره کسی کنجکاوی کردن و در بارش نظر دادن تو پس زمینه ذهن، کار همه مون هست ربطی به عشق و عاشقی نداره شاید خودت با دیدن هر مردی دلت میارزه اینطوری فک میکنی ادامه داستان میتونه هر جوری باشه ولی این جور جزیی نوشتن بخشی از تصویر سازی هست که بتونی اون فرد جدید رو بهتر تصور کنی
من مشکلم با نویسنده است که توهمی میزنه
من روز به روز حس تنفر نسبت به حورا پیدا میکنم تو اومدی بچه اتو به دنیا بیاری چیکار یه مرد دیگه داری آخه من میدونم تو مغز خراب نویسنده چی میگذره قراره عاشق هم شند
احیانا نویسنده ای ؟
به جای اینکه اینطوری فک کنی سعی کن هر چی نوشته رو قبول کنی بقیش میشه اصطکاک