با داد بلندی از خواب پریدم وبه خاطر تاریکی اطرافم، تشخیص خواب و بیداری برایم سخت بود.
حس میکردم هنوز در همان راه تاریک گیر افتاده ام.
دست روی قلبم گذاشتم و صدای نفس های از سر ترسم در اتاق پژواک میشد.
نگاه لرزانم را دور تا دور اتاق چرخاندم و با دیدن محیط آشنایش نفس لرزانم را بیرون دادم.
سرم را به در پشتم چسباندم و باز هم چشمه ی اشکم جوشید.
از ظهر اینجا بودم و کسی حتی سراغم نیامده بود که ببیند زنده ام یا مرده…
خوابم هم مدام در ذهنم تکرار میشد و افکار مالیخولیایی یکی پس از دیگری سرم را مورد حمله قرار میدادند.
معنای خوابم چه بود؟
اگر قباد را رها کنم زندگی اش غرق نور و روشنایی میشد؟
تاریکی زندگی قباد من بودم؟
یعنی باید رهایش میکردم؟
با تقه ای که به در خورد از جا پریدم و از دردی که در تنم پیچید ناله ی آرامی کردم.
کوفتگی های کتک های سر ظهر یک طرف و بد خوابیدنم هم از سمت دیگر داد استخوان هایم را درآورد.
دستم را بند پهلویم کردم و از مقابل در کنار رفتم.
اینبار دستگیره ی در بالا و پایین شد و چشمان منتظرم را به در دوختم.
حتما قباد بود. قباد مرا به حال خودم رها نمیکرد… هر چه نباشد عاشق هم هستیم.
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم بلند شوم و به استقبالش بروم که با دیدن کیانا در جا خشکم زد.
نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پایم انداخت و سری با تاسف تکان داد.
تاسف هم داشتم. خودم را ندیده بودم اما حال و روزم ندیده هم پیدا بود.
بدبختی با تمام توان خرم را چسبیده و قصد رها کردنم را نداشت.
_ خیلی رو داری که هنوز اینجایی، گورتو از زندگی داداشم گم کن.
دیگه به چه زبونی باید بهت بگیم که تو اون مغز پوکت فرو بره؟
بی توجه به زخم و کنایه هایش دنبال رد و نشانی از قباد بودم.
هر چه خواهش و تمنا بود در نگاهم ریختم و از دستش آویزان شدم.
_ قباد گفت بیای دنبالم، آره؟
میخواست از حالم مطمئن شه؟
قهقهه ی بلندش رعشه ای به تنم انداخت و مات نگاهش کردم. چینی به بینی اش داد و سمت تخت رفت.
یعنی قباد… برایش مهم نبود من بعد از آن کتک ها در چه حالی بودم؟
قبادی که طاقت نداشت یک خار در انگشتم فرو رود…
_ خیلی بدبختی، از اول نباید پات به این خونه باز میشد.
انقدر رقت انگیزی که حتی منم دلم برات میسوزه.
خداروشکر قباد هم فهمید چه آدم عوضی ای هستی.
دیگه هیچکس تو این خونه نمیخوادت بی پدر و مادر، گمشو برو همونجایی که ازش اومدی.
عین سیریش نچسب به داداشم بذار اونم زندگیشو کنه.
دست روی دهانم گذاشتم و زبانم در دهانم نچرخید که بر سرش فریاد بزنم قباد مرا دوست دارد.
متکای روی تخت را برداشت و با خباثت ابرو بالا انداخت.
_ داداش گفت بیام متکاشو ببرم، میخواد پایین بخوابه.
خیلی حال بهم زنی، حتی شوهر خودتم نمیتونه تحملت کنه!
یک روز دیگر هم گذشت و هیچکس سراغم نیامد.
من مانده بودم و افکاری که داشتند مغزم را سوراخ میکردند.
هیچ راهی برای نجات زندگی ام به ذهنم نمی رسید و حالا که قباد هم در جبهه ی مقابلم بود، کم کم به این نتیجه میرسیدم که جایی در این خانه ندارم.
حداقل نه بعد از اتفاقات اخیر…
کاش قباد رهایم نمیکرد.
می آمد، داد میزد، ناسزا میگفت، حتی دست رویم بلند میکرد، بازخواستم میکرد و دلخوری هایش را بابت حرفم بر سرم میکوبید.
اما رهایم نمیکرد…
این حس رها شدن توسط کسی که دوستش داری، عذابیست بس الیم و غیر قابل تحمل.
روی تخت از این پهلو به آن پهلو شدم و آهی کشیدم. سرنوشت تمام راه ها را برایم بسته بود.
هیچ خبری از آن پایین نداشتم، شاید تا کنون مراسم عقد قباد و لاله را هم برپا کرده بودند!
نیشخندی به بخت سیاهم زدم و چشم چرخاندم.
به قاب عکس کنار تخت زل زدم. عکس دونفره مان…
خوب آن روز را به یاد دارم.
اولین باری که دکترها برای مادر شدن جوابم کردند و من از روی بیچارگی زار میزدم.
حتی رد چنگهایی که به صورتم انداخته بودم هم در عکس مشخص بود.
اما قباد کنارم بود، از عشق زیر گوشم خواند و خواند و خواند تا لبخند روی لبهایم نشست.
لبخندی واقعی و از ته دل که عکسمان را خاص و بی نهایت دوست داشتنی کرد.
چشمان سرخ و لبخند روی لبهایم یادآور روزی بود که غم و شادی با هم ادغام شده و فهمیدم که با وجود قباد تکیه گاهی محکم دارم.
پشتم به وجودش گرم شده بود.
بدترین روزم را به بهترین روز تبدیل کرد و قول داد همیشه کنارم میماند.
چقدر آن روز دور به نظر میرسید.
اشکی از گوشه ی چشمم چکید و دست سمت قاب عکس دراز کردم.
با صدای باز شدن در، دستم در هوا خشک شد و سر چرخاندم.
قباد را که دیدم در جا پریدم و سمتش پرواز کردم.
همه ی آدم های بیرون این اتاق مقصر بود اما من برای رفع دلخوری پیش قدم میشدم.
شاید تقدیر من هم حقارت بود!
دامن لباسم را بالا گرفتم و سمتش رفتم که با دیدن لاله که پشت سرش وارد اتاق شد، قلبم از حرکت ایستاد.
پاهایم به زمین چسبید و بدون پلک زدن خیره شان ماندم.
هر دو بی تفاوت نسبت به من سمت حمام راه افتادند.
لاله حتی دیگر زحمت پوزخند زدن و مسخره کردنم را هم به خودش نمیداد!
صدای نحس و کشدارش گوشم را می آزرد.
_ عزیزم میخوای بیام کمکت؟!
قباد با همان اخم های درهم سر بالا انداخت.
در دل قربان صدقه ی اخم هایش رفتم که با ملایمت جواب لاله را داد و به معنای واقعی کلمه آچمز شدم.
فرو رفتن شی تیز و زهر آگینی را در قلبم حس میکردم.
با هر کلمه ای که از زبانش خارج میشد انگار سیخی داغ بر تنم فرو میرفت.
_ ممنون لاله جان، خودم میتونم.
تو برو پایین استراحت کن از دیروز تا حالا زحمتام افتاده گردنت.
قبل ترها گاهی کمی حجاب به آن هیکل قناصش میزد. اما حالا همان را هم نداشت دختره ی بی حیا.
عمدا خم شد و موهای بلندش را روی صورت قباد ریخت. لبهایم را از حرص به دندان کشیدم.
انگار نه انگار من هنوز همسر قباد بودم و داشتم نگاهشان میکردم.
وقاحت را به اوج خود رسانده بودند.
قباد عمدا این کار را میکرد تا تنبیهم کند.
لعنت به او…
_ چه زحمتی عزیزم، من از بودن کنار تو لذت میبرم.
قباد را مقابل در حمام رها کرد و با آن عشوه های خرکی اش، موهایش را پشت گوشش زد.
_ میخوای بمونم تو اتاق اگه کاری داشتی صدام کنی؟
این بار من بودم که با پوزخند صداداری میان حرفشان پریدم.
_ زنش اینجاست لاله جون، دایه ی مهربون تر از مادر نشو شما.
باز هم بی توجه به من به کارشان ادامه دادند. شیوه ی جالبی بود!
من را آدم حساب نکنند تا خودم خسته شوم…
کور خوانده بودند!
قباد بازوی لاله را نرم فشرد و چیزی در دلم تکان خورد.
من تمام دیشب را در حسرت لمس دستانش گریسته بودم و او نوازش هایش را جای دیگری خرج میکرد.
_ برو عزیزم، کارم تموم شد میام پایین.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون چرا پارت نمیذاری؟
اعصاب ندارم😂
سلام
چرا امشب پارت نیومد؟؟!!!
دوستان هنوز ۲۴ پارت گذشته
شاید قراره حورا به یه زن مستقل و قوی تبدیل بشه
خب حق داره که انقدر تلاش کنه واسه نگه داشتن زندگیش اما شاید بشه که بره و خوشبخت بشه حالا یا بدون قباد یا با قباد یا با یه مرد دیگه یا بدون هیچ مردی
لطفا صبر کنید حداقل تا پارت ۶۰_۵۰
ببین با این سرعت پارت گزاری پارت 50 که بیاد من مردم
فقطططططط طلاقققققق
نویسنده جان چقدر میخای مارو حرص بدی آخی😑
به خدا خودمو گزاشتم جای حورا
اگه تو خیابون بخابم بهتر از اینکه اینجوری بام رفتار بشه بدم قباد آشغال باید برای راحت کردن خودشو زنش که بر فرض محال دوسش داره بگه مشکل از قباده
بعدم نویسنده میشه شما لاقل توی داستانت انقد ی دخترو گریون بدبخت نشون ندی
این رمانو میخونم اعصابمو خورد میکنه دیگه نمیخونم
ببین محال بتونی بذاریش کنار الان همش کنجکاو میشی که آخرش چی میشه
دیگه دوست ندارم بخونمش نمیخواااام
بدم میاد از قباد که خر اونا شده بدم میاااااااادددددد