عصبی سری تکان داد، دستانش میلرزید، انگار که میخواست هر طور شده روی خود کنترل داشته باشد، اما بالا رفتن صدایش از دستش در رفت:
_ امااا…این موضوع، وقتی تایید میشه که بفهمم بچه مال منه! نه اون حرومیای که اون بیرون داره خون دماغشو پاک میکنی فهمیدی؟
از فریادش چشم بستم، کمی مکث کرده نفسی عمیقی کشیدم، اما جواب ندادنش امکان نداشت:
_ چرا فکر کردی دنیا دور خواستههای تو میچرخه؟ نخیر قباد…هرطور دلت میخواد فکر کن، بچهمو به دنیا میارم، تو هم خواستی پدرش یودنو گردن بگیر، نخواستی هم خودم بزرگش میکنم و نیازی به تو نیست فهمیدی؟
دستش به سمتم آمد، میدانستم قصدش زدن نیست، انگار میخواست دستم را بگیرد، اما عقب کشیدم:
_ من مثل تو بیشرف و عوضی نیستم که با یه زن دیگه رو هم ریختی و به محض اینکه اسم یه بچه وسط اومد منو از یاد بردی…من نه خیانت کردم، نه میکنم، نه بخاطر تو…
انگشت اشارهام را مقابلش گرفتم و بلندتر فریاد زدم:
_ خیانت نمیکنم چون نمیخوام بچهم مثل خودم بشه، فهمیدی؟ حالا هم گمشو بیرون چون نمیخوام ریختتو ببینم!
از خشم میلرزید، مدام چشمانش اطراف را رصد میکرد و سعی داشت با تکان دادن سرش عصبانیتش را کنترل کند، بار اول بود که میدیدم، میدیدم که میخواهد خودش را کنترل کند.
بارداریام دل و جرعتم را بیشتر کرده بود، انگار دیگر نمیترسیدم، کینه به دل گرفته بودم تا ازارش دهم، حالا که خودش من را یافته بود بهتر بود عذابش را تحمل کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 222
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.