چانه بالا انداخت و پایین تخت کنار پاهایم نشست، جورابم را از پا کند و چهار زانو نشسته پای چپم را روی ران خودش گذاشت:
_ چیکار میکنی؟
با دست که مشغول ماساژ شد چشمانم از حدقه بیرون زد. ساکت ماندم ببینم چقدر دوام میآورد، این دو هفته تنها کاری که میکرد، شوکه کردن من بود!
آنقدر پای چپم را ماساژ داد که حس خوبی سر تا پایم را در بر گرفت، پایم را پس کشیدم که دوباره رنگ نگاهش تلخ شد، انگار با هر قدمی که به سمتم برمیداشت، و وقتی من پا پس میکشیدم، ناامید میشد و باری دیگر، امیدوار…
انگار خودش میدانست چهها کرده که با هر واکنش من، با وجود دلخور شدنش، پا پس نمیکشید و بیشتر سعی داشت خودش را ثابت کند.
پای راستم را که خودم روی پاهایش گذاشتم نور به چشمش برگشت، با لبخند ثانیهای نگاهم کرد اما پررویش نکردم:
_ زود باش دیگه…
مستانه خندید و با شوق بیشتر پای راستم را هم ماساژ داد، همین…همین شادش کرد، این که ذرهای توجه نشان دادهام یا حتی ذرهای کاری که کرده را پسندیدهام!
مثل کودکی که حس شادی تاییدیه گرفتن از سوی پدر و مادرش را داشت، همانقدر خوش ذوق و بچگانه…
نه بچگانهای ب و لوس شاید…بلکه حالت معصومانهاش میگفت آن را به بچگانه تشبیه کنیم. و قباد و معصوم بودن…چیزی که هنوز هم باورش نداشتم!
ماساژ دادنش که تمام شد لحاف را روی تنم بالا کشید، دیروقت بود و خستگی روز داشت جانم را میگرفت.
چشم بستم و هنوز تصمیم خوابم قطعی نشده بود که پیشانیام گرم شد.
چشم که باز کردم، چانه و گردن قباد جلو رویم بود، خونسرد و آرام عقب کشید و لبخندی به چهرهی اخمالودم زد:
_ خوب بخوابی…کیمیا اینا هم یکم دیگه میفرستم برن، دیروقته!
چیزی نگفتم، خودش پارچ آب کنار تختم را برداشت و رفت، رفت که مثل هرشب آب سرد و تازه بگذارد و برگردد تا سر جایش بگذارد.
#پارت647
تا او بخواهد برگردد من به خواب رفتم، وسط خواب بود که حس کردم درد دارم، چشم گشودم و دست روی شکمم گذاشتم، درد داشت شدیدتر میشد و تن و صورتم از درد عرق کرده بود.
نگران نیمخیز شدم که دردم شدیدتر شد، تاریکی و سکوت خانه میگفت که نیمهشب است، ناچار صدایم رها شد و قباد را صدا زدم.
سعی کردم پایم را روی زمین بگذارم که درد تا زیر سینههایم آمد:
_ آی خداااا…قباااااد…
صدای قدمهای تندش را شنیدم، سریع وارد اتاق شد و با دیدنم هول شده به سمتم دوید:
_ جانم جانم؟ چیشده؟ وقتشه؟
اشک چشمانم از درد جاری شد و با جیغ گفتم:
_ درد دارممم…ساک، ساک وسایل…ساکو بردار…باید بریم بیمارستان، به دکتر…به دکتر آییی خداااا…
سریع به سمت کمد حمله کرد و ساک وسایل زایمانم را برداشت و روی دوشش انداخت:
_ قربونت برم اروم باش…نفس عمیق بکش، نفس عمیق…همون آموزشا بودا…نفس عمیق بکش…
جلویم نشست و با دستان لرزان مشغول شماره گرفتن شد، آنقدر درد شدید بود که قدرت تحلیل رفتارهایش را نداشتم و آن لحظه فقط دنبال راه نجات بودم:
_ بردار منو…آیی…قبااااد، باید بریم، پاشو…پاشو درد دارممم!
موبایل را روی اسپیکر گذاشت و درون جیب روی سینهاش انداخت. در ثانی دست زیر بدنم انداخته از جا بلندم کرد، سنگین بودم و میدانستم اذیت میشود اما خم به ابرو نیاورد.
_ الو اقای کاشفی؟
_ دکتر…دکتر…وقتشه، دردش گرفته دارم میارمش بیمارستان…اولین بیمارستان نزدیک به جادهی شهری، تو رو خدا خودتونو برسونید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش بزاد بلکه از این حاملگی بکشه بیرون دیگه