با صدای زنگ در، به سمت در رفتم، نیاز هم با چرخش که انگار میدانست پدرش است به دنبالم دوید.
در را که باز کردم بی تعارف داخل آمد و به ارامی نیاز را از جایش بلند کرد:
_ جان بابا، نگفتم مامانو اذیت نکن زندگیم؟
لبخندی بیحال روی لبم نشست، ذوق نیاز برای دیدن پدرش، شوق را در دلم زنده کرد، هنوز او را داشتم…همین کافی نبود؟
_ حورا؟ بریم تو اینجا نباش!
در را بستم و به داخل رفتم، او هم به دنبالم:
_ میشه توضیح بدی چیشده؟
روی مبل نشستم و پاهایم را در شکم جمع کردم:
_ مزاحمت شدم قباد، چیزی نشده واقعا!
اخمهای چنان در هم فرو رفت که لحظهای ترسیدم، روبهرویم، لبهی میز عسلی نشست و نیاز را روی پایش نشاند:
_ حورا وقتی حال و روزتو میبینم ادا درنیار که خوبی و هیچی نیست، رنگ به رو نداری، چشای سرخت هم نگم دیگه، قشنگ مشخصه چندساعته داری زار میزنی!
به نیاز چشم دوختم، دستش را به سمتم دراز کرد که با لبخندی انگشتم را مقابلش گرفتم، سفت و سخت مشت کوچکش انگشتم را در بر گرفت، نشستن روی پای پدرش گویا به مذاقش خوش میآمد:
_ اواسط بارداریم بود…خاله نبات بهم زنگ زد!
_ خاله نبات کیه؟
قباد از قدیمالایام میشناختش اما نه آنقدر…
چون که بعد از هجده سالگی، از پرورشگاه رفتم و در خوابگاه تهران، به عنوان دانشجو مستقر شدم:
_ مدیر پرورشگاهی که توش بزرگ شدم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 68
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.