_ سلام…شمارهی حورا خانمه؟
مکث کرد، صدای زنی بود، شاید چهل یا پنجاهساله!
_ بله، شما؟
_ میشه باهاشون صحبت کنم؟
_ خیر خانم… همسرش هستم، پرسیدم شما؟
مکثش طولانی شد، در نهایت به ارامی پاسخ داد:
_ عمهی حورا هستم، آقای کاشفی، اگه اجازه بدین میخوام با حورا صحبت کنم، میخوام از دلش دربیارم، براش توضیح بدم!
خشم سرتاسر وجودش را گرفت، سالها بخاطر بی کس بودن حورا، تحقیرها را میدید و هرچقدر هم دفاع میکرد، باز هم نگاهها آزاردهنده بودند.
حالا حتی بیش از پیش از خودش متنفر شد:
_ همسر من بخاطر سهلانگاریهای شما و بی مسئولیتیتون طی ۲۸ سال گذشته کلی تحقیر و اذیت و ازار رو به جون خرید خانم، سالها به چشم دیدم که اذیت میشه…اما بازم کوتاه میومد چون قلب پاکی داره، هربار به من پناه آورد و منم بهش بدی کردم…فکر کردین توضیح دادن برای آدمی که تنها کس زندگیش دلشو شکوندن راحته؟
سکوت آن سوی تلفن، بغض گلویش را تشدید بخشید:
_ لطفا دیگه مزاحمش نشید!
_ بذارید برای شما توضیح بدم…لطفا، دلیل داشتم…نتونستم اون زمان!
مکث کرد، اما کلام آخر را لب زد:
_ روزتون بخیر!
تماس را خاتمه داد و شماره را مسدود کرد. اما خیره به ارقامش ماند، میتوانست برای حورا کمکی باشد، میتوانست زندگی را به او برگرداند، اگر فقط میشنید آن زن چه توضیحاتی دارد، اگر منطقی بود…شاید میتوانست با حورا صحبت کند!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 71
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.