این منم!
حورا… دخترکی بی کس و کار و لوس…
دخترکی که زمانی حتی اگر صدای بلند کسی را میشنید، چشمانش پر میشد.
دخترکی که هیچگاه تنها در برابر ناملایمتی های زندگی نایستاده بود.
دخترکی که همیشه محتاج بود و اگر تکیه گاهی نداشت، زندگی برایش غیر ممکن میشد.
این منم، حورا…
دخترکی که حالا روی مبلی تک نفره نشسته و منتظر شنیدن نتیجه ی صحبت های عروس و داماد این مجلس است!
دامادی که از قضا، شوهرش است…
این منم که برخلاف مخالفت های قباد، بر خلاف فریادهای دردناک قلبم برای نرفتن و ندیدن و قید ادامه ی بازی را زدن، باز هم اینجا نشسته ام.
دخترکی جدید و شجاع در من متولد شده و حالا اوست که حورای احمق و ساده ی گذشته را هدایت میکند.
_ ماشالله ماشالله چقدر بهم میان، هزار الله اکبر!
با صدای خاله ی قباد، نگاه خیره ام را از در بسته ی اتاق که حالا باز مانده بود گرفتم.
دیدمشان… شوهرم، همدمم، همسرم، تمام زندگی ام… کنار او!
کنار هم ایستاده بودند…
تپش های قلبم را حس نمیکردم.
مزخرف میگفت زنیکه ی دیوانه.
هیچ به هم نمی آمدند، بدترین ترکیب دنیا بودند اصلا.
بدترین جفتی که تاکنون کنار هم دیده بودم…
بیچاره قلبم، تاوان حماقت من را میداد.
بیچاره او که باید این صحنه ها را میدید…
لاله در آن لباس یکدست سفید هیچ شباهتی به عروس ها نداشت. بیشتر مرا یاد روح های سرگردان می انداخت.
بدجنسی هم اگر باشد، بگذار باشد… اما او در چشم من همین است!
نگاه وقیح و بی شرمانه ای که پر بود از تمسخر و تحقیر، سمت من روانه کرد و عمدا دست قباد را گرفت.
حتی چهره ی گرفته و به نظر ناراضی قباد هم دیگر قوت قلبم نمیشد.
داشتم میمردم…
_ حورا جان، ما به تفاهم رسیدیم…
مکث کرد، قهقهه ی مستانه ای زد که خنده ی باقی را هم به جز من بلند کرد.
همان خنده ای که در این سه سال بر من حرام بود و هر وقت میخواستم بخندم شرع و دین را بر سرم میکوبیدند که چه؟!
این کارهایت نشانه ی هرزگیست!
حالا خنده های لاله را با قربان صدقه جواب میدادند. کاش روزی قدرتی پیدا کنم که در دهان تک تکشان بکوبم.
_ البته تفاهمو از قبل داشتیم، معلوم بود این اتفاق دیر یا زود میفته!
صدای مادر قباد که از ته قلبش مرا نفرین میکرد سوهان روحم شد.
_ آره والا! بر باعث و بانیش لعنت که چند سال جدایی انداخت بینتون!
گفتند و ریز خندیدند و زخم های قلبم بزرگ تر شد و عفونی تر.
امان از روزی که این عفونت ها و سموم، بیرون زده و همه شان را مبتلا کند…
هیچ واکنشی به رفتارهای بی شرمانه شان نشان ندادم. من همان لحظه که پا به این خانه گذاشتم، مردم…
اما این مردمان نامهربان دست از سر جنازه ام هم برنمی داشتند.
لاله همراه قباد سمتم آمد.
نگاه مواخذه گر و شماتت گر قباد روی من بود و بدون پلک زدن نگاهم میکرد.
چرا؟ مگر من خودمان را به اینجا رساندم؟!
_ حورا جون، من شرط اصلیم رضایت توئه!
درسته خودت اومدی و منو برای شوهرت خواستگاری کردی، اما من باید مطمئن بشم.
اگه یه درصد ممکنه غصه بخوری و آهت دامن زندگیمو بگیره، بهتره همین الان بگی تا هنوز دیر نشده همه چیز رو تموم کنیم!
خودش هم زن بود، دختر بود، دل داشت… نمیدانست این حرفها چه بر سرم می آورد؟
به کدام خدا اعتقاد داشتند؟
کدام دین؟ کدام انسانیت؟
که نمیدانستند منی که اینجا نشسته، این منِ داغان، سخت پا روی زندگی ام گذاشته ام…
سخت از همه چیزم گذشتم…
اهل کدام نقطه از این دنیا بودند که نمیفهمیدند خواستگاری رفتن برای شوهر، مرگیست بی پایان…
من هر روز و هر روز میمردم و هیچکس نمیفهمید… نمیفهمید…
محتویات نداشته ی معده ام را در گلویم حس میکردم.
شاید هم تمام بغض های فرو خورده ی این مدتم بود که قصد بیرون ریختن داشتند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه چرا میگین ایشالا حامله باشه وقتی قباد خیانت کرده بهش اتفاقا بهتر که حامله نباشه و طلاقشو بگیره
توروخدا امشب پارت بده خواهش میکنم
توروخدا زود ب زود پارت بدهه🙏🏻😫😭
وای خدا کنه حامله باشه امینننننن
انشاءالله به حق پنج تن
خواهش میکنم نویسنده محترم حورا حامله باشه همه چیز بهم بخوره💔😭🙏🙏🙏🙏
حورا الاننن حاملست فک کنم