اخمهایش کمی در هم رفت:
_ چیز مهمی نیست…
_ قباد وقتی اینجوری میگی مهم نیست یعنی مهمه! و اگه به من و دخترت مربوطه بهتره باهامون درمیون بذاری در غیر این صورت قول نمیدم اگه خودم بفهمم چی میـ… آخ!
سینهام را با لثهاش گاز زد و از درد آخم درآمد. زیاد پیش میآمد اینکار را کند، اما انگار قباد بار اول بود که میدید، شوکه و ترسیده گفت:
_ چیشد؟ خوبی؟ گاز گرفت؟
نیاز سرش را عقب کشید و دیگر میلش به غذا نرفت، سیر شده بود. سریع سینهام را داخل فرستادم و شال را کنار گذاشتم:
_ اره چیزی نیست، زیاد اینجوری میکنه!
_ مطمئنی طبیعیه؟ یه وقت مشکلی پیش نیاد؟
به ارامی خندیدم، نیاز را روی شانهام گذاشتم و به ارامی روی پشتش میزدم تا آروغش را بدهد و سپس بخوابانمش.
_ نه قباد، همه چی خوبه…تو بگو، چته؟!
نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد:
_ حورا تو فکر خونوادهتم…دو دلم، یعنی…هم یجورایی خوشحالم هم میترسم.
پوزخندی زدم، فکر او بیشتر از من درگیر خانوادهای جادویی و تازه یافت شده بود:
_ چرا باید بترسی یا اصلا چرا خوشحال؟
_ حورا همخونتن، شاید واقعا دلیل محکمی دارن، شاید چیزی مانعشون شده که این همهسال نتونستن نزدیک شن، شاید الان که مانع برداشته شده تونستن دنبالت بگردن!
برای حفظ آرامش و منطقی پیش بردن این بحث نفس عمیقی کشیده پرسیدم:
_ خب، حالا چرا میترسی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 96
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.