نفس هایم بوی عطر تنش را میداد و شدیدا دلتنگش بودم.
در این مدت کاملا از من دوری میکرد.
خودش که سمتم نمی آمد، من هم که می رفتم طوری رفتار میکرد که از رفتنم پشیمان میشدم.
لاکردار هیچ فکر قلب کوچکم را نمیکرد…
روسری سرخی که روی موهایم سر خورده بود را کمی پایین کشیدم و از اتاق خارج شدم.
با نفرت به اتاق رو به رویم، که سابقا اتاق کار قباد بود و حالا به اتاق هوویم تبدیل شده بود نگریستم.
نزدیکش هم که میشدم بوی تعفن خیانت به مشامم میخورد.
همچون چاهی عمیق و بی انتها بود که در یک لحظه تمام آمال و آرزوهایم را می بلعید.
نفسم را حبس کردم و قلبی که دمی آرام نمیگرفت را مالیدم.
_ تموم میشه این روزا، آروم بگیر…
نوبت مام میرسه، بهت قول میدم.
انگشتان لرزانم را کنار هم چلاندم تا لرزششان را مخفی کنم اما با لرزش قلبم چه میکردم؟
هنوز ندیده بودمشان و داشتم جان میدادم.
تا چند ساعت دیگر سر سفره ی عقد کنار هم مینشستند و من هم باید قند میسابیدم…
_ آه خدایا… ایوبم اگر بود کم میاورد، صبرمو زیاد کن فقط…
دستم را به دستگیره رساندم و در را با اتلاف وقتی که هیچ فایده ای نداشت باز کردم.
تخت دو نفره و دستمال سفیدی که رویش بود، همچون تیری زهرآگین تمام تنم را به کام مرگ کشید…
روزی تاوان تمام این رنج ها را از لاله میگرفتم…
با بی رحمی مرا وادار به انجام این کارها کرده بود، به خوبی از عشق من نسبت به قباد خبر داشت و باز هم دلم را خون میکرد.
لب بینوایم را میان دندان هایم فشردم.
جزای نباریدن چشم هایم را لب هایم می دادند…
گل های پرپر شده ای که در پلاستیک بزرگی ریخته بودند را برداشتم.
گویی آنها هم مانند من روزهای آخرشان را سپری می کردند که به این سرعت پژمردند…
تمام سلیقه ام را وسط گذاشتم و تخت را به بهترین شکل آراستم.
قلب بزرگی با گلبرگ ها درست کرده و وسطش را شمع چیدم.
همه چیز سفید بود و من زمانی عاشق این رنگ بودم.
اما حالا که قرار بود این سفیدی مزین به قطرات سرخ خون شده و آوار شدن زندگی ام را فریاد بزند، نه…
حالا من از هر چه سفیدی بود بیزار بودم.
خب،این هم از این!
حق با کیانا بود!
امروز بیش از هر زمان دیگری با سلیقه شده بودم.
ذوق هنری ام در ازدواج همسرم قلمبه شده و خودنمایی میکرد.
به افکار دیوانه وارم خندیدم و سری با تاسف تکان دادم.
خل شده بودم در این مدت، کاش کمی دیگر دوام میاوردم…
مثلا نُه ماه!
کاش دوام میاوردم و آثار آن ناامیدی ای که سه سال تجربه کرده بودم را در چهره ی آن دخترک بدذات بیشرف میدیدم.
چند دقیقه ای میشد که به تصویر خودم داخل آینه زل زده بودم.
برخی از کاربران شبکه های اجتماعی به شوخی و به نیت طنازی میگفتند، اما واقعا راست میگفتند که لوازم آرایش معجزه ی قرن است!
آن همه غم و اندوه را به راحتی پنهان کرده و زنی شاداب و با طراوت را تحویلم داده بودند!
قبل تر ها برای زیباتر دیده شدن در چشم قباد ازشان استفاده میکردم و حالا به عنوان نقابی برای قوی نشان دادن خودم…
_ هوی بدو بیا پایین، اومدن!
پوف، شکر خدا که حریم خصوصی دارم!
همانطور که مانند آن حیوان زبان بسته ی پر سود، سرش را پایین انداخت و داخل شد، همانطور هم از اتاق بیرون رفت.
کش و قوسی به تنم دادم و چشمانم را بستم. برای قوت قلب دادن به خودم هیچ جمله ای به ذهنم نمیرسید.
باز هم آن نیرو و انرژی را از عشق قباد وام گرفتم.
صدایش در گوشم پیچید و لبخند روی لبهایم نشست.
اشکی که به چشمانم نیشتر زد را هم که نگویم…
_ دختر کوچولوی دلبر من، غصه ی چیو میخوری؟
غصه داشتی بیا سر بذار رو شونه ام با هم بخوریم.
هوس درد و دل به سرت زد، بیا سر بذار رو پام و وقتی دارم اون صورت خوشگلتو نگاه میکنم برام حرف بزن، انقدر حرف بزن که خالی شی.
غر داشتی، یه جون ناقابل دارم که میدم دستت، تا دلت خواست به جونم غر بزن.
حورای من، زندگی من، خانمم، من برات فقط شوهر نیستم… رفیقتم، مادرتم، پدرتم… پاش برسه خواهر و برادرتم میشم.
هر وقت به هر کدوم احتیاج داشتی، من برات همون میشم.
حالا بخند، بخند… آها، بخند که نفس کم نیارم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا ولی بند اخرش که قباد بهش گفت پدر و مادرتم اشکمو در اورد🙂
چقدر سخته واقعا تحملش سخته حتی یک لحظه تصورش
نویسنده عاشق رمانتم دمت گرم
نمیدونم چه فازی دارم که تو رمان اگه طرف خیلی خوشبخت باشه و بیاد بگه پورشه دارم و خونه مجردی و قیافه فلان و هیکل بهمان و چشم سبز ابی و موی بلند و … بدم میاد و میگم چرته و یک درصد دخترا شاید این مدلی باشن
این مدلی هم که خیلی بدبخت و بیچاره و از این ور مونده و از اون ور رونده هم واقعا بده😐 همه یسری مشکل تو زندگی دارن قبول دارم ولی ما چرا باید هم تو زندگی خودمون سختی داشته باشیم هم یه رمان میخونیم هم طرف اونقدر بدبخت باشه ادم غمباد بگیره
هم برا بدبختیای خودم ناراحت باشم هم برا حورا و دلارای و خر و خی که نمیشه
بله درست میگین شاید بعضی از رمانا بیش از حد شخصیت هارو بدیخت جلوه بدن
ولی بالاخره رمانم برگرفته از واقعیت های زندگیه و طبیعتا باید از مشکلات زندگی درونش گفته بشه ولی بله حق با شماست بعصی از رمانا خیلی مبالغه کردن
نمیشه یکم به نفع حورا بگی نویسنده جان خسته شدم از این همه بد بختی اگه تو زندگی واقعی آدما چانس نداره لاعقل این که داستانه یکم به نفع آدمهای خوب باشه یکم دل مارو هم خوش کنی نمیشه
دقیقا همینو گفتم تو کامنت بالا
خسته شدم بقران
پروانه میخواهد تورا هم خونده بودم یعنی هیچ کسی رو نمیتونستی تو اون رمان پیدا کنی که خوشبخت شده باشه تهش
همه یه مشکلی داشتن
از طرفی عاشق قلم نویسندش و شخصیت مسیح جون چون بودم🤣 نمیتونستم ول کنم
قلمت قشنگه اما خیلی حرص میدی😂❤️کاش میشد شر سفره عقد درست قبل بله گفتن حورا حالش بد بشه مثل همون موقع که حالت تهوع گرفت قباد سریع ببرش بیمارستان و بفهمن حاملس
تازه شم وقتی لاله ی عوضی بهش پوزخند میزد مگه بخاطر خریتش نبود
همچنین مامان قباد که اند پنهون کاری چرا آنقدر واضح گفته که لاله با قباده
بعدشم اگه قباد واقعا لاله رو دوست داشت که با چشماش التماس حورا نمیکرد که بس کنه
چرا این حورا نفهمید که همش نقشس آخه اگه تو پارتا ی قبلی تا مرحله مسافرت باهم پیش رفتن و به قول مامان عجوزه ی قباد کاری انجام دادن تا ثابت کنه قباد مشکل ندارد الان که تست بکارت بگیرن دختره باکره نیست چرا نفهمید واقعا
وقتی قبلا باهم رابطه داشتن تو اون مسافرت چطو راجب دستمال و این چیزا میگه؟
حورا ديگه داره خيلي فيلم هنديش ميكنه
آقا یکم طولانی کن پارت هارو بابا گاییده شودیم 😑😶
دوستام من مطمئنم قباد عاشق حوراست🥰 و واقعا همین طور هم هست اینا همه نقشه های مادر قباد وخواهر و لاله س خدا هر سه تاشونو بندازه جهنم که این کارو با حورا کردن 😡🤬
ولی خدایی حورا هم خیلی خره مثل بچهی آدم همچیو بگه تا قباد بفهمه دیگه ای بابا 😑😑
دلم میخواد بگم دیگه پارت نزار
چرا حورا هیچ خانواده ای نداره چرااا حتی یه نفرررر
چرا این همه بدبختی میکشه
دقیقا”موافقم با نظرت عزیزم،خسته شدیم انقدر رمان خوندیم که توش شخصیت دخترها وزنان جامعه انقدر بدبخت وتوسری خور رقم خورد وقلم بتحرک رو برگه های بی زبون دراومد وتحویل دیدگان ما براخوندن شد یبار هم که شده بیاید وازدید والای انسانی به شخصیت زن بپردازید تا لذتبخش بشه رماناتون بلکه خداهم خوش بیاد نویسندگان گرامی