برنگشتم، حتی جواب هم ندادم، نگاهش هم نکردم، قلبم زیادی از دستش ریش شده بود، دیگر دلم تاب تحمل این هارا نداشت!
صدای قدمهایش میگفت نزدیک شده، انقدر که پایین دامنم از برخورد پاهایش تکانی خورد:
_ از دادگاهی حرف میزنی، حلقه تو درمیاری، انقدر زود میخوای جدا شی؟
سری که به گردنم نزدیک شد، نفسم را حبس کرد:
_ مگه خودت رضایت ندادی؟ مگه خودت نخواستی بچهمو ببینی؟ بشین و ببین خب…کی جلوتو گرفته؟
اب دهانم را محکم قورت دادم، هر نفسهایی که به گوشم میخورد حالم را بد میکرد، مدام صحنههای ان روز که سعی داشت با برهنه کردنم بفهمد به او خیانت میکنم یا نه در سرم مرور میشد.
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم، درب اتاق را گشودم و به ارامی داخل رفتم، چرخیدم و قبل از بستن در گفتم:
_ حالا که تو به هدفت رسیدی، فهمیدی پدر شدن چه حسی داره، فهمیدی منو نمیخوای و لاله برات عزیز شده، چه نیازی به من داری؟ هنوز جوونم…هنوز میتونم خوشبخت باشم!
خواستم در را ببندم که دستش محکم روی در کوبیده شد، از ترس هین بلندی کشیدم، از همان میان در، سر داخل کشید و گفت:
_ راستش ازینکه فهمیدی لاله بیشتر از تو بدردم میخوره خوشحالم، الانم که بچهمو بارداره…مثل تو بهم انگ عقیم بودن نمیزنه که، تو خودت نازا بودی و همش سعی داشتی خودتو تبرئه کنی، اخر کاری هم که دیدی به جایی نمیرسی خودتو کردی ادم خوبه و مثلا لاله رو خواستگاری کردی…
در مقابل چشمان بهت زدهی من عقب کشید و با پوزخند ادلمه داد:
_ خیلی سناریوی قشنگی چیدی آفرین! اما یه جاشو خراب کردی، اونجای نقشهت که فکر میکردی لاله بیاد من نمیرم سمتش و بازم پیش تو میمونم رو خراب کردی، میبینی که…لاله الان عزیزتره، نقشههات به باد رفت!
چشمان تر از اشکم را میدید و بی رحمانه این هارا به من نسبت میداد؟ نقشه؟ برنامه و سناریو؟ فکر میکرد تمامش فیلم بوده؟ تمامش نقش بازی کردن من بوده؟
اب دهانم را قورت دادم و فقط جواب دادم:
_ خیلی چیزا هست که ازش بیخبری قباد، و خیلی متاسفم که خام نقشههای بقیه شدی و، انقدر خوار شدی که واقعیتو از دروغ تشخیص ندی!
اخمهایش که در هم فرو رفت، در را به هم کوبیدم و قفلش کردم.
مشتی به در کوبید و همانجا غرید:
_ حورا، حواسم بهت هست…خرجی و نون و آبتو میدم، جا برا موندن هم که داری، تنها فرقت با لاله اینه که غربت نمیکنم بهت نگاه کنم…حال نمیکنم دیگه باهات، میدونی که چی میگم؟ قبلا بدرد تخت میخوردی، الان بدرد همونم نمیخوری، دست از پا خطا کنی سنگسارت میکنم!
دست روی دهانم گذاشتم، نمیخواستم صدای هق هق اشک ریختنم به گوشش برسد. نمیخواستم بیش از این خرد شوم، هربار با دیدنش دلم بی تابش میشد، هربار فراموش میکردم رفتارهایش را…
معنای عشق همین است دیگر، نه؟
نتوانی عیب هایش را ببینی…
نتوانی نقصهایش را قبول کنی…
نتوانی مرد دیگری را به جایش تصور کنی…
نتوانی وقتی میبینیاش، بی تفاوت باشی…
عشق چیزی فراتر از نتوانستنهاست، اما تنها چیزی نیست کهب رای یک زندگی مشترک کافی باشد…
دوستش دارم اما دوست داشتن کافی نیست…
شاید قبل از اینکه مانند نوجوانها، روزی که تصمیم به ازدواج گرفتیم، تنها ملاکمان دوست داشتن نبود، دوست داشتنی که به این آسانی نابود شود…
با اینکه برایم سخت بود، اما بعد از مرتب کردن خودم باز هم به مراسم برگشتم، کیمیا با دیدنم نگران به سمتم امد:
_ دیدم داداش اومد دنبالت…بحثتون شد نه؟ سر همون حرفا وقتی از ارایشگاه برگشتیم زدین؟
لبخند کمرنگی زدم، خم شده گونهاش را نرم بوسیدم:
_ غصه نخور تو، منم اوضاعم مشخصه دیگه، دارم عادت میکنم…تو امشب باید خوش بگذرونی خانم خانما…
با لبخند خیرهام شد، دستم را کشید و وادارم کرد همراهش برقصم، موزیک شادی بود و رقصیدم، انقدر با کیمیا رقصیدم تا که اهنگ ملایم کیمیا را از چنگم بیرون کشید!
وحید دست دو کمرش انداخت و زوجها مشغول رقص دو نفره شدند.
من هم به صندلیام برگشتم، وقتی جوانترها وسط بودند و فقط پیر و بیوههای فامیل دور هم نشسته بودند، حقیقتا انتظار سختی بود حرفهایشان را نشنیدن!
اینکه علیالخصوص راجب من حرف میزدند، بیچاره عروس بزرگشان…قباد به ان دبدبه و کبکبه سرش هوو اورده!
دوست داشتم جواب مادرجان و خاله را هم بشنوم تما با دست مردانهای که مقابلم دراز شد متعجب سر بالا کشیدم، همان مردی که در بالکن دیدیم…
این مرد عقلش را از دست داده بود؟ در مهمانی خانوادهی شوهرم، در حضور شوهر و مادرشوهرم، به من درخواست رقص میداد؟ از جانش سیر شده بود!
سریع اخمهایم را در هم کشیدم:
_ اقای محترم، لطفا حد خودتون رو نگه دارین!
با حالت خندهداری دستانش را از هم باز کرد:
_ چیشد؟ اخر نفهمیدم، متاهلی یا نه؟ یبار میگی شوهر دارم اما حلقه نداری، میگی در شرف جدا شدنی خب دردت چیه دیگه؟
روی صندلی کناریام جا گرفت:
_ من ازت خوشم اومده حوراخانم…
توجهی نکردم، فاصلهاش به قدر کافی زیاد بود که نیازی به جابجا شدنم نباشد:
_ حوراخانم…با شمام، یه نگاه بهم بنداز، یه نگاه به خودم، به جیبم، به خونوادم، به هرچی که ملاکته…جون خودت ادم کاملیم، شاید تو هم مثل من خوشت اومد، ها؟
با خشم غریدم:
_ اقای محترم، گفتم بنده متاهلم، قصدم هم اگر جدایی باشه با هرچیزی، کسی حق دخالت نداره، شما هم بهتره برید دنبال یکی در حد خودتون!
سمجتر شد:
_ یعنی انقدر خودتو سطح پایین میگیری دختر؟ انقدر خودتو دست کم میگـ…
_ شنیدی که خانم چی گفت، راتو بکش تا جسدتو ننداختم رو دوش بابات!
صدای خشمگین وحید لبخندی به لبم راند، نزدیک شده مقابل مرد ایستاد، مرد هم که حتی نامش را نمیدانم به ارامی از جا برخاست، دست در جیبش برد و کارت ویزیتی بیرون کشید:
_ حوراخانم، بنده هرموقع شما مجرد بودین تمام و کمال در خدمتتم، کافیه یه تماس بگیرین…
سپس کارتش را از لای درز کیفم به داخل هل داد، وحید چشم غرهای به حرکتش رفت، او هم دور شد.
کنارم جا گرفت:
_ اذیتت که نکرد زنداداش؟
نفس عمیقی کشیدم و سر به طرفین تکان دادم:
_ داداش، دیدش…اما منو فرستاد، که بفهمم قضیه چیه…دلم نمیخواد بهش بگم خواستگارته!
پوزخندی زدم:
_ چرا؟ که بیشتر بیفته به جونم؟
_ نه، که شاید به خودش بیاد و بفهمه چیو داره از دست میده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیز چیزی شده پارت نمیزاری ؟ یا چیزی نشده فقط میخوای راه دلارای رو پیش بگیری (((((((:
ندا میگفت ادمین مشکل داره نمیتونه پارت بزاره
چه وضعشه آخه؟پارت بذار
رمان حورا همیشه پارت گزارشی اینجور بوده؟
چرا همچین شده؟
سلام لطفا زود زود پارت بزارید خب وقتی یه رمانو شروع میکنید باید حداقل طبق روال بزارید ممنون از رمان خوبتون
پارت جدید نمی زاری???
آدم به ذهنش میاد نکنه واقعا نویسنده به دیار باقی شتافته که جیکشم درنمیاد !
پارت جدید نمی زاری??? سه پارت که توی نامزدی کیمیاست نمی دونم کی تموم میشه این نامزدی
خدایی چقدر حال میکنی همه رو سر کار گذاشتی و اذیت میکنی چون میبینی رمانت رو دوست داریم میتونم بگم برات متاسفم واقعا مریض هستی
چرا اصلا پارت گذاری نظم نداره یه بار هر دوروز یه بار هر سه روز الان هم که ۴ روزه پارت نذاشتی
علاوه بر دارت گذاری دیر حجم پارتا هم خیلی کمه تا میاس دوجمله بخونی میبینی پارت تموم شد
خانم ادمین یه جواب درست حسابی که میتونی بدی نه؟
این چ وضع پارت گذاریه آخه.یعنی چی
پارت امشب کوش؟شورش در اومده ما هر دوشب بخاطر یه جمله صب میکنیم که امشبم پارت نذاشتی
ینی چییی چرا پارت نداریمم!!!گندشو درآوردی دیگع
چرا پارت امشب رو نذاشتین؟
امشب داری پارت جدید یانه؟
چرا پارت نمیذاری؟
امشب پارت نیست ؟
خیلی دیر به دیر پارت ها رو میزارین انقد فاصله میفته که آدم یادش میره پارت قبل چی شده بود
رونده پارت گذاری کنده…روند پیشروی داستان کنده…
این میزان از تلخی و این میزان از تحمله بی دلیل غیرقابل تصوره.
چرا حورا اینقدر بی عرضه بازی درمیاره؟چرا تموم نمیکنه این رابطه سمی رو.
دنبال کردن این رمان خسته کننده شده.
ممنون از نویسنده ولی بهتر میبود که تعداده پارتا رو بیشتر کنی.
یکم رونده داستانو سرعت ببخشی.
خلاصه رمان از بعده صیغه با لاله میشه:
حمایت قباد از لاله،بی محلی قباد به حورا،رفاقت حورا با کیمیا،تحقیره حورا و در آخر عقده کیمیا.
همین واقعا؟
فایل pdf رمان سودا رو لطفا بذارید،اثر ملیسا حبیبی
دلم این مرد رو برا حورا میخواد حس میکنم خوش بختش میکنه
نبابا هم ورودش به داستان مزخرف بود هم آشناییش با حورا
نویسنده یکم هیجان نداد واسه ورد شخصیت سوم
یا این شخصیت سوم نیست
یکمی هینجان میداد بد نبود
داستان کند و یکنواخته
میتونست خیلی قشنگ تر باشه
ولی نیست متاسفانه
آفرین عزیزم عالی بود