رمان خان زاده پارت 39 - رمان دونی

رمان خان زاده پارت 39

 

حتی توان برگشتن هم نداشتم.
ادامه داد
_فقط می‌خوام امشب و با خیال راحت با عطر موهات بخوابم.
اخم کردم.هنوز فراموش نکرده بودم چند شب پیش وحشیانه بهم تعرض کرد.اون وقت با صیغه میخواست مراعاتم و بکنه؟
سرسنگین جواب دادم
_شام تو بخور برو…دلم نمیخواد صداتو بشنوم.
صدای رها شدن نفس کلافه ش رو شنیدم.
کنار سفره نشستم. با این امکانات کم تونسته بودم املت درست کنم. برای توی بشقاب کشیدم.
اول رفت دست و صورتش و شست و بعد مقابلم نشست.
سنگینی نگاهش و حس می‌کردم اما سرم و بالا نگرفتم.
میدونستم اگه بلایی سرش بیاد میمیرم اما ازش دلخور بودم.
با حرف بی مقدمش متعجبم کرد
_اون شب سامان بهم گفت تو رو به دست میاره و بعد می ندازتت دور.
نگاهش کردم که ادامه داد
_من اول با سامان دوست بودم. اونم عاشق یه دختره شده بود. اما اون دختره منو می خواست! خودش اومد سمتم منم باهاش اوکی شدم.از همون موقع کینه مونده روی دل سامان.
_می‌خواست تلافی شو سر من در بیاره؟
سر تکون داد و گفت
_وقتی گفت تو رو به دست میاره نتونستم تحمل کنم و گند زدم به هیکل اون و عروسی!
خیره نگاهش کردم و گفتم
_با تجاوز کردن به من می‌خواستی به چی برسی؟
_فقط می‌خواستم مطمئن شم مال من میمونی

پوزخندی زدم.نه اون میلی به خوردن داشت نه من.
بعد از خوردن چند لقمه سفره رو جمع کردم و بدون تعارف گفتم
_برو اهورا…
اخم داشت و با این حرفم بدتر شد
_با هم میریم!
با جدیت گفتم
_من باهات نمیام.
_می‌دونی که به زور میبرمت.
با پوزخند گفتم
_نمی‌تونی!
چند لحظه زل زد به صورتم،وقتی دیدم چیزی نگفت منم به آشپزخونه رفتم و مشغول جمع کردن ظرف ها شدم
بالاخره خودش می رفت.
شیر آب و باز کردم و همزمان حضورش رو پشت سرم حس کردم. قبل از اینکه برگردم دستمالی و محکم جلوی دهنم گرفت و کنار گوشم پچ زد
_هیش!! به خاطر خودته آیلین…
با وجود تقلاهام کم آوردم و همزمان با نفس عمیقم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

* * * * *
پلکام و باز نکرده بودم و صدای نامفهومی می‌شنیدم:
_نحس تر از این دختره من ندیدم.کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتم اینو خواستگاریش کنم
_خوب تقصیر اهورا هم هست مگه طلاق نگرفتن؟ برای چی این دختره رو آورده ور دل تو گذاشته خواهر؟حداقل می برد خونه ی ننش
_چی میگی تو دلت خوشه؟ مگه بعد از اون آبرو ریزی که بار آورد خانوادش قبولش می‌کنن؟من پیشونی سیاه باید جمعش کنم.
پلک هام و به سختی باز کردم و با دیدن مادر اهورا برق از سرم پرید. من کجا بودم؟

با دیدن چشمای بازم پوزخند زد و گفت
_اوووو چه عجب بیدار شدی!
تند سر جام نشستم و هول زده گفتم
_من اینجا چی کار می‌کنم؟
_یعنی نمی‌دونی؟آفرین به تو خیلی خوب بلدی خودت و بزنی به موش مردگی!
بلند شدم و گفتم
_من باید برم!
زودتر از من جلوی درو گرفت و گفت
_خان زاده گفته حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون!
عصبی داد زدم
_یعنی چی؟من نمی‌خوام این جا بمونم.
دست به کمر زد و گفت
_منم نمیخوام والا. خان زاده خواسته توعه تحفه رو نگه دارم.
_خودش کجاست!
نفسش و فوت کرد و گفت
_من باید به تو حساب پس بدم؟ خودش رفت شهر…
ناباور نگاهش کردم. عوضی منو حبس کرد اینجا و خودش رفت شهر.. به همین راحتی؟
هر دو از اتاق بیرون رفتن. قبل از بستن در گفت
_امروز و بخواب لاجون نشی از فردا وامیسی پا دستم کمک می‌کنی من نمیتونم نعش کشی کنم.
حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت و درم قفل کرد

متحیر به در بسته زل زدم.من با این زنیکه تو یه خونه نمیمونم…هرگز!

دنبال موبایلم گشتم.خداروشکر که توی کیفم بود.
شماره ی اهورا رو گرفتم که بعد از کلی معطلی جواب داد
_بله؟
با عصبانیت داد زدم
_این چه مسخره بازیه؟چرا منو آوردی این‌جا؟
_چون لازم بود یه مدت اونجا بمونی!
صدام بی اختیار بالاتر رفت
_تو حق نداری برای من تایین تکلیف کنی اهورا… من نمی‌خوام اینجا بمونم..
نفسش و فوت کرد و گفت
_فقط یه مدت بمون تا از هلیا طلاق بگیرم و بدهی مو بدم.
_چه طوری می‌خوای بدهی تو بدی وقتی هیچ پولی نداری؟
صداش خسته بود و درمونده
_نمی‌دونم. یه فکری براش می‌کنم.
بغضم گرفت و بی اختیار نالیدم
_اگه بلایی سرت بیارن چی؟
خنده ی کم جونی کرد و گفت
_هیچی از دستم راحت میشی.
این حرفش بیشتر آتیشم زد.سکوت کردم که گفت
_آیلین!
اشکام و پاک کردم و جواب ندادم که گفت
_خیلی دوستت دارم!
ضربان قلبم تند شد و چند لحظه حتی نفس هم نکشیدم.
لرزون گفتم
_اگه دوستم داری…مواظب خودت باش!
_یه حرف خوب بهم بزن! می‌دونی که خیلی نیاز دارم الان!
مکث کردم!انقدر طولانی که گفت
_توقع الکی دارم ازت ببخشید. کاری نداری؟
تند گفتم
_نه فقط…
نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار گفتم
_من تو زندگیم هیچ کس و مثل تو دوست نداشتم اهورا…
صدای نفس کشدارش و شنیدم. لبخند محوی زدم و تماس و قطع کردم.
نمی‌دونم کارم درست بود یا غلط اما می‌دونم حرفی که زدم عین حقیقت بود.

🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بوووووووووووووووووووووووووق
بوووووووووووووووووووووووووق
4 سال قبل

کی تموم میشه؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عسل
عسل
4 سال قبل

وای خیلی خوشحالم بالاخره بهم اعتراف کردن بعداز این همه سختی

محمد علی شرفی
محمد علی شرفی
4 سال قبل

خاک بر سر ایلین احمق بیشعور پسره را دق مرگ کرد خوب مثل ادم برو باهاش زندگی کن

دختری که آهنگ امید مینوازد💙
دختری که آهنگ امید مینوازد💙
4 سال قبل

اتفاقا خوب میکنه این قدر اهورا این بدبختا اذیت کرد حالا بره راحت باهاش زندگی کنه؟؟؟!!!😐😕اینقدر آیلین حرص خورد یکمم اهورا حرص بخوره به جایی نمیرسه😁

حدیث
حدیث
4 سال قبل

هر دفعه کمتر از دفعه قبلی می نویسن. احتمالا هنوز ایده ای واسه ادامه داستان ندارن

Zahra
Zahra
4 سال قبل

ای کاش قشنگ تموم شه حداقل بخدا دوخط بیشتر بنویسین اتفاقی نمیفته ها

حدیثه
حدیثه
4 سال قبل

نویسنده محترم کشش نده انقد 🙂

ستاره
ستاره
4 سال قبل

اه دیگه حالم داره از آیلین بهم میخوره دختره احمق

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x