قبل از این که از کنارش رد بشم مچ دستم اسیر شد و یاسد در حالی کا همچنام روس مبل نشسته بود به بالا نگاه کرد.
– تو هم مثل این که همچین بدت نمیاد؟!
شونه بالا انداختم.
– چرا بدم بیاد، حداقل خونه شوهر مجبور نیستم هر روز و شب ببینمت و تظاهر کنم می تونم جای بابام بزارمت.
دستش از دور مچم باز شد.
حرف سنگینی زده بودم اما به نظرم حقش بود.
از کنارش رد شدم و توی اتاقم رفتم.
هیچ دلیلی نداشتم که اونجا بمونم …به گمونم باید می ذاشتم دردش انقدر طاقت فرسا بشه که خودش برای ماساژ دادن التماسم کنه.
***
مداد رو لای انگشت هام چرخوندم و نق زدم:
– کی گفته همه باید ریاضیشون خوب باشه؟ من هیچی از این کوفتی نمیفهمم.
مامان در حالی که داشت واسه دایه گیان شیر برنج درست می کرد از توی آشپزخونه غرید:
– بلند شو جمع کن اصلا درس خوندن به تو نیومده …یاسر که از سر کار اومد بهش بگو کمکت کنه، انقدر به جون من نق نزن.
بی حوصله روی مبل نشستم و دفتر و کتابمم روی زمین رها کردم.
– کی قراره بیاد؟!
به ساعت نگاه کرد.
هنوز تازه خورشید غروب کرده بود و من از دیشب یاسر رو ندیده بودم.
– یکی دو ساعت دیگه حتما …
سری تکون دادم.
هرچند که من همچنان قهر بودم اما دوست داشتم یاسر سریع تر خونه برسه.
تا اومدنش خودم رو مشغول کردم که بالاخره زنگ آیفون رو زد.
مامان که بهش محرم بود …من باید فقط خودم رو میپوشوندم که مبادا دین و ایمونش زیر سوال بره.
از اتاق بیرون اومدم و همزمان یاسر با کت و پیراهن سرمه ای که تا حالا توی توی تنش ندیده بودم، وارد شد.
جدی جدی با اون کیف توی دستش شبیه مهندس ها شده بود.
سلام آرومی بهش کردم که در جوابم سر به زیر سلام کرد.
شاید واقعا پیش خودش فکر کرده بود من تا الان منتظرش بودم که البته جای خطا نداشت.
شرکتی که یاسر اونجا به عنوان مهندس مکانیک کار می کرد، اینجا حسابی اسم در اورده بود و اونم تقریبا کل شهر میشناختنش و همه ارزوشون بود که مهر دخترشون به دل یاسر بیوفته.
حتی خودش هم انتظار نداشت عاقبتش این بشه و منم قصد نداشتم زیادی روی زخمش نمک بپاشم.
در حالی که یاسر توی سالن اومد، مامان رو به من کرد.
– پاشو نمی خواد پرفسور بشی …سفره رو بنداز آقا یاسر حتما گرسنهشه!
از جلوی کتاب و دفترم بلند شدم که نگاه یاسر سمتشون رفت.
– داشتی درس می خوندی؟
قبل از که جواب بدم مامان پیشدستی کرد.
– نه فقط سر و گوشش میجنبه …اگه ازش جدول ضرب رو بپرسی هم بلد نیست.
مامان توی امر تخریب کردن لنگه نداشت و خودش هم فهمید دوست ندارم باهاش بحث کنم و بی تفاوت سفره رو پهن کردم.
– الان دنیال بهونه ای منو شوهر بدی، چرا بیخودی به جدول ضرب سپیچ میکنی؟
نگاه خسمانه ای حوالهش کردم که سکوت کرد.
حتی تا وقتی که شام رو کشید هم یک کلام حرف نزد و این وسط بیشتر انگار یاسر داشت از عروس شدن من سر کیف می اومد.
به عادت همیشگی گوشت های خورشت رو جدا کردم و توی بشقاب مامانم گذاشتم که یاسر عجب نگاهم کرد.
– چرا نمیخوریشون؟
چندش وار صورتم رو جمع کردم.
– دوست ندارم …
مامان ادامه حرفم پرید:
– ولش کن اینو …ادمیزاد نیست این، هیچی نمیخوره به جز اشغال.
اخم کردم.
منم بهم بر می خورد که جلوی کسی که دوسش داشتم اینجوری سکه یه پول می شدم و بی اشتها بشقابم رو به عقب هول دادم و بلند شدم.
دیگه دلم نمی خواست باهاشون سر یه سفره بشینم.
تا وقتی بابا بود اجازه نمی داد مامان سر هیچ و پوچ بهم گیر بده و حالا فقط منتظر فرصت بود تا خودش رو خالی کنه.
کتاب و دفترم رو برداشتم و سمت اتاق رفتم.
مامان حتی به خودش زحمت نداد نازمو بکشه و طبق معمول یاسر بی تفاوت بود.
درب اتاق رو محکم بهم کوبیدم و روی تخت رفتم.
کتاب ریاضی بهم چشمک می زد تا تمام ورق هاش رو آتیش بزنم و از جلوی چشمم نیست و نابود کنم.
بالشتم رو جلوی دهنم گرفتم و جیغ کشیدم اما صدام بین الیافش گم شد و از اتاق بیرون نرفت …
***
با تقه ای به درب اتاق از فکر بیرون اومدم.
لابد مامان بود دیگه …باز می خواست من رو با چند تو کلمه شرمنده کنه و یه کاری کنه از عذاب وجدان رفتارم خفه شم.
– بله؟
بر خلاف انتظارم صدای یاسر از پشت درب پیجید:
– می تونم بیام تو؟
زشت نبود اگر ردش می کردم؟
اگر میگفتم ” نه ” میرفت پشت سرش هم نگاه نمیکرد.
با تاخیر و در عین حال صدای گرفته گفتم:
– هوم میتونی!
حتی دیگه مهم نبود شال سرم کردم یا نه …وارد اتاق که شد من فقط نگاهش کردم.
از دور و نزدیک، عصبی و مهربون در هر حال جذابیت خودش رو داشت.
– اومدی اینجا چیکار؟
به سمت پنجره اتاقم رفت و یکم پرده رو کنار زد.
– برف دوست داری، گفتم خبرت بدم داره برف میاد!
یادم رفت ناراحتم.
یادم رفت مامان چه رفتاری کرده و قهر بودم …با ذوق از جام بلند شدم و سمت پنجره رفتم.
– خدایی؟ باز کن ببینم!
خواستم باز کنم که دستم رو گرفت و منو از پنجره دور کرد.
– سرده، باز نکن سوز میاد!
نزدیکم بود.
خیلی نزدیک …نفسش هاش روی گردنم فرود می اومد.
نگاهش معنا دار بود …خبر برف می تونست بهونه باشه و کاملا مشهود بود واسه چی اومده اما غرورش اجازه نمیداد بگه.
– خب، خبرت رو دادی دیگه! اگر بخوای می تونی تو هم بری باز من به قول خودت مغزتو تیلیت نکنم.
مچ دستم رو بیشتر نگه داشت.
قدم دیگه نزدیکم اومد و اروم با صدای بمش زمزمه کرد.
– تو که همچین بدت هم نمیاد؛ ولی طاهر زیادی نازک نارنجی تربیتت کرده سر همه چی باید قهر کنی؟
من شاید یکم لوس بودم و یه کوچولو هم نازک نارنجی؛ اما خودم می دونستم بعد از بابا این اخلاقم پر رنگ تر شده بود و حضور یاسر هم باعث می شد من هر دفعه بیشتر از قبل ناراحت بشم تا واکنشش رو نسبت به خودم ببینم.
– الان اومدی که سرزنشم کنی؟
معصومیت توی صورتم کاملا مشهود بود.
یاسر مرد عاقل و تحصیل کرده ای به نظر می اومد که امکان نداشت بخواد سر چنین مسائلی منو تنبیه کنه.
– اومدم بگم هر دفعه قرار نیست نازتو بکشم بد عادت بشی!
اومده بود ناز منو بکشه؟
باید لبخند میزدم یا خوشحالیم رو پنهان می کردم؟
سرم رو بالا اوردم و مستقیم به چشم هاش نگاه کردم.
– من هنوز از دیشب نبخشیدمت …یادت که نرفته؟
حتی لبخندش هم جدی بود.
– اینجوری که پیش میریم حداقل من روزی دو بار منت کشی بدهکار میشم.
نتونستم جلوی خودم رو نگه دارم.
درب اتاق بسته بود و مامان که نمی تونست داخل رو ببینه و با خیال راحت خودم رو بهش نزدیک کردم تا بغلش برم.
– اگر یه کوچولو باهام مهربون تر بشی که لازم نیست همیشه من قهر کنم …دیشب که بوسم نکردی! خب منم …
حرفم رو قطع کرد و دستش رو به حالت سکوت روی بینیش گذاشت.
– هیس؛ آفاق که گوش هاش سنگین نیست نشنوه دخترش چیا میگه.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
– از اون بوس های لب تو لب که منظورم نبود …از هر دینی حساب کنی بوسه روی لپ واجباته اصلا مستحبه!
کاملا مشخص بود شبیه داماد هایی که اومدن خواستگاری از خجالت گوش هاش سرخ شده بود و یکم اخم هاش پر رنگ تر شد.
– دیگه چی؟
شونه بالا انداختم.
– حالا اگر تو از بوس کردن من نیت بدی داری اون دست خودته وگرنه من که فقط و فقط احساس پدرانه ازت میگیرم.
بغلش انقدر حس خوبی داشت که دوست نداشتم حالا حالا ها ازش بیرون بیام و توی همون حالت صورتم رو بهش نزدیک کردم.
– منتظر چیی پس؟
می دونستم انجامش نمیده و زیادی مکثش طولانی شد.
– شرط داره!
خنده ای کردم که صدام بین قفسه سینهش گم شد.
– حالا واسه بوس هم شرط میزاری؟
سر تکون داد و منو از بغلش جدا کرد.
منتظر نگاهش کردم که به دفتر و کتابم روی تخت اشاره کرد.
– امتحان ریاضیت کیه؟
متفکرانه نگاهش کردم.
این وسط بوس و ریاضی ربطشون به هم چی بود؟
– من که مدرسه نمیرم …امتحان کلاس کنکورمم فردا؛ البته همچین مهم نیست.
سری تکون داد.
– بوس هم بستگی به نمره ریاضیت داره …بالای هجده هرچی بگی قبوله!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.