رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 62 - رمان دونی

#پارت_۵۵۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

کیفم رو برداشتم و برای فرار از نگاه های نیما همونطور که سمت در می رفتم گفتم:

-خداحافظ….

قبل از اینکه از خونه بزنم بیرون عمو کف دستش رو به میز تیکه داد و بعد با بلند شدن از روی صندلی گفت:

-بهار عمو…

ایستادم و به سمتش چرخیدم.کیفمو توی دست جا به جا کردم و منتظر موندم ببینم چی میخواد بگه.
سرش رو بالا گرفت و
با حالتی شرمنده و ناراحت نگاهم کرد و بعد گفت:

-عمو جان…بخاطر من آبرو داری کن و اگه کسی ازت پرسید چیشده یه جورایی قضیه رو ماس مالی کن کسی نفهمه پسر من اینجوری مشت زده زیر چشمت!

نیما از سر ناباوری خندید و گفت:

-چیمیگی پدر من !!! نکنه واقعا …

عمو حرف نیما رو یرید و حتی اجازه نداد حرف بزنه و بعد هم گفت:

-کارت اصلا جای توجیه نداره..میفهمی؟

نیما کفری تر از قبل اون هم درحالی که تلاش زیادی داشت صدای خودش رو برای پدرش بالا نیره گفت:

-ای بابااا… هرچی ما میگیم غلطی نکردیم هی….عجب!

عمو زیر یار نرفت و باصدای بلند گفت:

-دیگه این کارتو تکرار نکن نیما …نمیخوام مردم دروغهای که رویا جونت پشت سرمون گفته رو با این دسته گلت باور کنن…

نیما عصبانی و کفری لقمه توی دستشو محکم پرت کرد روی میز و گفت:

-حالا هی پیاز داغشو زیاد بکنین…هی زیادش بکنین! اهههه!

خیلی عصبانی و کفری شده بود.از آشپزخونه بیرون رفت و حتی یه نگاه ترسناک هم به صورت من انداخت.
از اون نگاه ها که شک نداشتم معنیش میشه:

“مگه دستم بهت نرسه ”

تنه ای بهم زد و بعد از کنارم رد شد و رفت سمت اتاقهای بالا.
زن عمو با ناراحتی پرسید:

-ببین چیکار کردی! اونقدر کشش دادی اعصابش خرد شد و رفت!خوب شد؟ راضی شدی الان؟

عمو با لحنی کفری و عصبانی جواب داد:

-به درک! زیر چشم دختره رو نگاه کن…چندتا از در و همسایه اینو اینجوری ببینن شرف و آبرومون میره…
البته…آبروی ما که البته خیلی وقته رفته…
اونم با زن گرفتن آقا…زنی که باهمه بود!

زن عمو دلخور و دلگیر گفت:

-بسه دیگه این ماجرارو کش نده!

اصلا راضی نبودم بحث به اینجا کشیده بشه.
من فقط میخواستم یکم حال نیما گرفته بشه و رفتارهای بدش رو تلافی بکنم همین.
واسه اینکه یه جورایی یه این بگو مگوها خاتمه بدم گفتم:

-عمو نگران نباش…من به کسی حرفی نمیزنم.خیالتون راحت باشه! بااجازتون!

سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:

-خیلی خب..به سلامت!

اینبار با عجله ی بیشتری از خونه ی عمو زدم بیرون.
فکر کنم با دروغم یه جنجال راه انداخته بودم و صبحشون رو به هم ریختم.
از حیاط زدم بیرون.
دستهامو تو جیبهای مانتوی تنم فرو بردم و قدم زنان به راه افتادم.
یه پیامک برام اومد.
تلفنم رو از جیب کیفم بیرون آوردم و پیام رو باز کردم.
از طرف پگاه بود.
با چشم خوندمش و همزمان لبخندی بی رمق زدم:

” سلام خانم بی وفا…سلام رفیق بد…سلام دوستی که دوستشو فراموش کرده.بیا تو تلگرام چندتا عکس برات فرستادم”

لبخندم عریضتر شد.چندبار باخودم اسمشو نجوا کردم.
پگاه پگاه…
چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
انگار سالها از ندیدنش میگذشت.
اونقدر این مدت درگیر اتقاقات جدید زندگیم بود که هیچوقت فرصت نکردم حتی یه پیام خشک و خالی براش بفرستم.
اینترنتم رو روشن کردم و رفتم توی تلگرام .
چندتا تصویر واسم فرستاده بود.
عکسهارو باز کردم و نگاهی بهشون انداختم.
لبخندی از سر دلتنگی روی صورتم نشست.
از کلاسهامون، از پاتوقهام از جاه هایی که همیشه اونورا می چرخیدیم.
از نیمکتی که همیشه روش مینشستیم.
چقدر احساس دلتنگی بهم دست داد.
دلتنگی برای روزای خوبم.
برای روزای خوبی که حضور فرزین توشون پررنگتر از همیشه بود.
لبخند تلخی زدم و زمزمه کنان باخودم گفتم:

“چقدر ولم واسه اون روزا تنگ شده….
روزایی که فرزین هم جزشون بود”

تاخواستم جواب پیامهاش رو بدم صدای ترمز ماشین توجه ام رو جلب کرد.
وقتی سر برگردوندم شیشه ی پایین اومده و صورت برافروخته از خشم نیما رو به رو شدم…

#پارت_۵۵۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

تاخواستم جواب پیامهاش رو بدم صدای ترمز ماشین توجه ام رو جلب کرد.
وقتی سر برگردوندم شیشه ی پایین اومده و صورت برافروخته از خشم نیما رو به رو شدم.
آخ آخ…کارم تموم شد! لب گزیدم و عقب عقب رفتم.
از ماشین پیاده شد.
ترسیدم اما دلم نخواست این ترس رو بروز بدم.
واسه همین تظاهر به خونسردی کردم.
صاف و شق ایستادم تا وقتی که اومد سمتم.
رو به روم ایستاد و پرسید:

-اون مزخرفات چی بود به بابا گفتی!؟ هااااان ؟

صدای هان گفتنش چهار ستون بدنم رو لرزوند اما من همچنان سعی داشتم خودمو خونسرد نشون بدم.
فقط یکی دو قدم عقب رفتم و گفتم:

-من یه کار بد کردم و تو اینقدر بهت فشار اومد.ببین در حق من چه کارها که نمیکنی و ببین من چه فشاری رو تحمل میکنم!

داد زد:

-تو گه خوردی اون دری وری هارو گفتی…من کی زدم زیر چشمت!؟

پوزخندی زدم.صورتم به وضوح ترس درونم رو نشون میداد هر چند تلاش زیادی داشتم این ترس و نگرانی رو بروز ندم.
سگرمه هامو زدم تو هم و گفتم:

-یه جوری میگی من کی زدم زیر چشمت انگار تا حالا یه بار هم دستت رو صورت من بلند نشده….تو خیلی اینکارو انجام دادی…خیلی.
الان هم خوب گوشاتو وا کن آقاااا نیمااااا…فقط یه یار دیگه.یه بار دیگه دست رو من بلند بکنی یا باهام بد رفتار کنی یه راست میام پیش عمو…
ظاهرا اون خوب میدونه چه جوری حقتو کف دستت بزاره….

دندونهاشو روی هم فشرد و بعد فاصله اش رو باهام به حداقل ممکن رسوند و گفت:

-تو خیلی غلط میکنی.من تورو میکشمت بهار

یقه لباسمو به زور از چنگش بیرون کشیدم و یازهم در حد یکی دو قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:

-حتی تو کوچه هم صداتو واسه من بالا میبری!؟

با غیظ و خشم زیادی گفت:

-لازم باشه وسط همین خیابون مثل سگ میزنمت تاحالیت بشه با کی طرفی.حالا دیگه پشت سر من دری وری میگی؟
بابا رو میندازی به جون من!؟

پوزخندی زدم و با تاسف پرسیدم:

-چیه؟ میخوای بزنی!؟ باشه… باشه بزن…هرچقدر دوست داری بزن…منم اونقدر تو همین کوچه داد و هوار راه میندازم که تمام عالم و آدم خبر دار بشن….

از خشم زیاد به نفس نفس افتاده بود.
خوب میدونستم اگه جایی بودیم که خلوت تر و خصوصی تر از کوچه بود پدرمو درمیاورد و حسابمو می رسید.
نفسش رو داد بیرون و گفت:

-خب! فعلا تو شاد باش…ما که باهم تنها میشیم…ما که بالاخره میریم خونه ی خودمون!

عوضی.واسه من خط و نشون می کشید.
اصلا خوب کردم.
حقش بود اون دروغ رو پشت سرش گفتم.دستم درو نکنه.
رفت سمت ماشین.
درو باز کرد و گفت:

-برو بتمرگ!

ابروهامو درهم گره کردم و گفتم:

-نمیخوام…راحتم…خودم میرم!

کفری شد و اومد سمتم.بازوم رو گرفت و کشون کشون بردم سمت ماشین.خودش درو باز کرد و انداختم داخل و بعد گفت؛

-وقتی یه چیزی بهت میگم
فقط بگو چشم….

چون با خشونت پرتم کرد داخل و آرنجم ضربه دید با عصبانیت گفتم:

-وحشی…

توجهی نکرد.درو خیلی خیلی محکم بست و بعد هم ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.

#پارت_۵۵۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

درو خیلی خیلی محکم بست و بعد هم ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
چسبیده بودم به در که بیشترین فاصله رو باهاش داشته باشم.
زد رو فرمون و حین رانندگی گفت:

-تو یه یار دیگه چرند و دری وری پشت سر من بگو ببین چه جوری حالتو جا میارم!

وقتی باهم تنها بودیم خیلی صلاح نبود تو روش بایستم.
اصلا دلم نمیخواست بازم کتک بخورم.
فقط خیلی آروم و آهسته گفتم:

-فکر کنم اونی که باید حواسش رو جمع کنه تویی…تویی که باید رفتارتو با من درست کنی!

دستشو بلند کرد که بزنه تو صورتم و همزمان گفت:

-دهنتو میبندی یا خودم ببندمش!؟

دستهامو سپر سروصورتم کردم و خودم رو کشیدم عقب.خوشبختانه نزد.اما من به اندازه ی اینکه اون کتک رو خورده باشم ترسیدم واسه همین داد زدم:

-خیلی وحشی هستی…خیلی نیما!

صداشو انداخت روی سرش.برافروخته و خشمگن داد زد:

-من یا تویی که گه زدی به صبحمون و همه ی خانواده رو ریختی به هم هاااان ؟

بلافاصله جواب دادم:

-توووو….چون تو کارو رسوندی به اینجا….توووو
تو همش به من میپری.

داد کشید:

-چون تو خوااااستی…چون تو میخواااای‌‌‌‌‌‌…

جو بینمون بدجور متشنج شده بود.
نه من با اون میساختم نه اون با من.
دستهامو مشت کردم و گفتم:

-من هیچوقت همچین چیزی نخواستم .من نمیخوام..توی خودشیفته ای که فکر میکنی عالم و آدم دشمنتن…از یکی دیگه ناراحتی اما تلافیشو سر من درمیاری…

کف دستش رو محکم زد رو فرمون و با صدای بلند گفت:

-تو خواست من نبودی….هیچوقت انتخاب من نبودی و نیستی…
اگه گرفتمت به اجبار بود.
وقتی به زور اومدی توی یه زندگی اجباری مثل آدم توی اون زندگی بمون و زر مفت نزن و کاری نکن دُمتو بگیرم و حتی از همین زندگی اجباری هم پرتت کنم بیرون…حالیته؟

دستهام رو به آرومی از روی سر و صورتم پایین آوردم و ناباورانه نگاهش کردم.
راستش دلم شدیدا از شنیدن اون حرفها شکست.
ببیین چه جوری ییچارگی و نداریم رو میزد توی سرم.
بدبختیامو…گرفتاری هامو
با تاسف نگاهش کردم و گفتم:

-خیلی حال بهم زنی نیما.

پشت دستشو زد توی دهنمو گفت:

-خفه شو باباااا….من به تو محل سگ هم نمیدم بجای تشکر کردن واسه بودن توی این زندگی که از سرتم زیادیه اظهار تاسف میکنی نکبت…

دیگه حتی یک ثانیه هم تحملش رو نداشتم دستمو رو دهنم گذاشتم و داد زدم:

-ماشین رو نگه دار…همین حالا نگهش دار میخوام پیاده بشم..

نه تنها نگه نداشت بلکه سرعت رو هم زیادتر کرد.
اما من اصلا تحملش رو نداشتم واقعا نداشتم برای همین درو باز کردم و با صدای بلند داد زدم:

-این لعنتی رو نگهش میداری یا خودمو پرت کنم بیرون!؟

زد زوی ترمز و گفت:

-برو به درک!

به محض اینکه ماشین توقف کرد درو وا کردم و با برداشتن کیفم پریدم بیرون.
تو همون خیابون با قدم های سریع و لا پای پیاده به راه افتادم.
اونقدر سریع قدم برمیداشتم که به نفس نفس افتاده بودم.
دستمو از روی دهنم برداشتم و نگاهی به انگشتام انداختم که مطمئن بشم خونی از دهنم بیرون نیومده.
خوشبختانه زخم نشده بود اما عوضش اشک از چشمم سرازیر شد.
بعضی وقتها درد شنیدن بعضی حرفها خیلی بیشتر از شنیدن درد بعضی از همیجن موردهایی یود.
اونقدر دلم پرشد که تلفنمو برداشتم و شماره فرزین رو گرفتم.
انگار خودم نبودم که شماره اش رو گرفتم.فقط منتظر بودم جواب بده…
منتظر شنیدن صداش…
منتظر یه الو …
اگه باهام حرف بزنه اگه بهم فرصت بده همین حالت همچی رو ول کردم و برمیگشتم تهران…
ایستادم.به خودم اومدم و خیلی زود تماس رو قطع کردم.
من چیکار میکردم ؟
من یه ارتباط تموم شده داشتم و فرزین بخاطرش واسه همیشه قیدمو زد حالا اگه میفهمید ازدواج کردم چیکار میکرد؟
منو می پذیرفت ؟ نه…قطعا نه…
شک نداشتن دیگه حتی اجازه نمیداد کار به بوق خوردن هم برسه!
اشکهامو پاک کردم و یه تاکسی گرفتم و زودتر خودمو رسوندم بیمارستان!

#پارت_۵۵۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

قاشق باریک رو توی لیوان چرخوندم تا قندهارو حل بکنم و بدم دست منیژه…
یه دختر ساده دل دوست داشتنی بود که نمیدونم چرا وقتی از خون و امپول زدن تا یه این حد می ترسید همچین رشته و شغلی رو انتخاب کرده بود.
لیوان رو به سمتش گرفتم و گفتم:

-بیا منیژه جان. یکم از این این رو بخور حالت جا بیاد! فشارت افتاده بود…

نفس عمیقی کشید و بعد لیوان رو ازم گرفت و یکمش رو چشید.با دست بیجونش خودشو باد زد و پرسید:

-میگم احمدوند…کسی که نفهمید!؟هااان؟

خندیدم.اولین پرستاری بود که دستش موقع آمپول زدن لرزید و لی خوشبختانه قبل از اینکه گند بزنه به دست بیمار و دردسر برای خودش درست کنه یه کوچولو فشارش افتاد و از حال رفت!
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:

-نه خیالت راحت! فقط یکی دوتا از بچه ها پرسیدن چی شدی منم گفتم پریودی و ناخوش! البته استادهم سراغتو پرسید که خب منم همین جواب رو بهش دادم

انگار جوابم خیلی حالش رو خوب کرد چون نفس راحتی کشید و گفت:

-وای مرسی…نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم.اصلا دلم نمیخواد مسخره ی اینو اون بشم!

کمر تاشده ام رو بلند کردم و با جدا کردن دستم از شونه اش گفتم:

-خب دختر خوب تو که میترسی چرا این رشته رو انتخاب کردی یا لااقل حالا که انتخاب کردی سعی کن به ترسات غلبه بکنی!

دستی به سرو صورتش کشید و جواب داد:

-چیبگم…اصرار خانواده…

صدای استاد از پشت سر باعث شد مکالمون طولانی تر از اون نشه :

-شماها چرا اینجایین!؟ احمدوند…دو نفر زخمی اومدن اورژانس…بدو برو رسیدگی کن .بدو!
منیژه جعفری…توهم دیگه ناز نکن همه دخترا پریود میشن…پاشو…پاشو

چشمی گفتم و خیلی تند و سریع بلند شدم.
روپوش منیژه رو مرتب کردم و آهسته گفتم:

-استاد مهربونه . الانم داره شوخی میکنه.میخوای بهش بگم حالت بده و بری خونه!؟

همراهم اومد و گفت:

-نه …بالاخره که چی! تهش که باید بقول تو به این ترس غلبه بکنم…

هردو باهمدیگه از اتاق استراحت اورژانس بیرون اومدیم .
راهمو از منیژه جدا کردم و با برداشتن وسایل بانداژ و ما مابقی وسایل مورد نیازبا عجله به سمت تخت هایی ردیف شده که حائل بینشون پرده های سبز رنگ بودن رفتن…

یه مرد روی تخت دراز کشیده بود و ناله میکرد و یکی دیگه پشت به من و رو به اون مرد کنار تخت ایستاده بود.
هرچه جلوتر می رفتم بیشتر حس میکردم اونی که سر پا ایستاده نیماست.
پا تند کردم سمتش. وقتی خواستم از کنارش رد بشم بالاخره سرش رو برگردوند سمتم و نگاهم کرد.
اون لحظه بود که چشم تو چشم شدیم.
اون اینجا چیکار میکرد؟
دست خودش هم زخمی بود اما ظاهرا بیشتر نگران اون یکی مَرد بود.
بدون اینکه از خودش چیزی بپرسم کنار کارگر ایستادم.
پاش زخمی شده بود.
نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:

-چیشده!؟چه اتفاقی واستون افتاده…!؟

با آه و ناله جواب داد:

-خانم پرستار قفسه های سنگین افتادن رو پام….وای ننه…آاااای….آخ پام!

قبل از اینکه بخوام کاری بکنم استاد با کمی فاصله از پشت سر نیما گفت:

-احمدوند!؟

سرمو برگردوندم سمتش و جواب دادم:

-بله استاد…

-جواب عکس اومده.خوشبختانه پاش نشکسته.زخمشو تمیز و باند پیچی کن عفونت نکنه!

اهسته گفتم:

-چشم استاد….

مرد که از روی نوشته ی روی روپوش آبی رنگش مشخص بود کارگر انباره زیادی آه و ناله میکرد.زخمشو با الکل و احتیاط زیادی تمیز کردم و همزمان پرسیدم:

-خیلی درد داری؟

دست از داد و هوار و ناله کردن برداشت و نگاهی به صورتم انداخت و جواب داد:

-خیلی…

یه جوون حدودا بیست و چندساله بود.لبخند زدم و واسه اینکه آروم بشه گفتم:

-مسکن زدم برات الان دردتون کم میشه آروم میگیرین…نگران نباش…

بازم بهم نگاه کرد اما نیما یه چشم غره بهش رفت و همون چشم غره باعث شد دوباره چشم ازم برداره و ریز ریز ناله کنه.
سرمو برگردوندم سمت نیما و پرسیدم:

-دستت چیشده!؟

با اون یکی دستش گرفته بودش.خون تو مشتش بود.فکر کنم زخمی شده بود…
قبل از اینکه خودش چیزی بگه کارگره گفت:

-آقای مهندس خواسته منو کمک کنه وسایل قفسه افتادن رو دستش.. آخ…وای…وای پام…

سرم رو پایین انداختم و مشغول کارم شدم…

#پارت_۵۵۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

سرم رو پایین انداختم و مشغول کارم شدم.با اینکه بخاطر رفنار صبحش بدجور ازش ناراحت و عصبامی و دلگیر شده بودم اما نمیتونستم ذهنم رو از زخمش منحرف بکنم.
برای همین بدون اینکه نگاهش کنم به صندلی پایه بلند کنار دیوار اشاره کردم و گفتم:

-اینجا بشین یه نگاه به زخمت بندازم….

با اخم گفت:

-لازم نکرده…کار اونو انجام بده!

بی شعور ! لایق توجه و دلسوزی من نبود.
من الا بابت رفتارهای صبحش حتی دیگه دلم نمیخواست چشمم به ریختش بیفته.
کارگره آرومتر شده بود. با مهربونی نگاهش کردم و پرسیدم:

-الان بهتر شدی؟

چون مسکن زده بودم مطمئن بودم که باید آرومتر شده باشه.
دستشو از روی پیشونیش برداشت و با صدای ضعیفی جواب داد:

-بله…یکم کمتر شده…

پسر باحالی بود.لبخند زدم و گفتم:

-بهتر هم میشی…پات هم که خداروشکر نشکسته…فقط چند تا بخیه خورده…

نیششو وا کرد و گفت:

-دست شما شفا بخش…دست شما درد نکنه…

خنده ام گرفت.خیلی بامزه بود.نیما یک قدم اومد جلو و با اخم و عصبانیت پرسید:

-همیشه با همه ی بیمارها اینجوری بگو بخند میکنی!؟

بالاخره سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
خیلی پررو تشریف داشت.
حتی به این موثوع ساده هم گیر میداد.
پوزخندی زدم و گفتم:

-تو مثل اینکه باید هی به این و اون گیر بدی تا روزت شب بشه آره؟ هه….

سرش رو آهسته جنبوند و گفت:

-شیطونه میگه…

حرفش رو نزد.شاید هم زده بود و من نشنیدم. نگاه تندی بهش انداختم و گفتم:

-کارای من به کسی جز خودم مربوط نمیشه

باند رو بستم و بعد رفتم جلوتر تا زخمهای صورتش رو هم ببینم.
دیگه جرات نداشت مستقیم نگام کنه اما به همین بهونه بهم خیره شد و گفت:

-خانم پرستار دست آقای مهندس هم زخمی شده…

سرمو بالا گرفتم و نگاهی بهش انداختم.
حتی پیرهنش هم پاره شده بود.
دوباره گفتم:

-بشین دستتو نگاه بندازم!

لج نکرد.
گویا تو اون لحظات نیت کرده بود واسه چنددقیقه هم که شده دست از لجاجت برداره و از خر شیطون بیاد پایین.
از کنارم رد شد و رفت روی صندلی نشست.
کارای اون کارگر رو که تموم کردم رفتم سمت نیما.
دستمو دراز کردم و با گرفت دستش نگاهی به زخمش انداختم.
زخم خیلی ساده ای هم نبود.
بعد از اون نگاه و بررسی زخمش گفتم:

-اینجا فایده نداره…بیا برو رو تخت بغلی بشین درست و حسابی بهش رسبدگی کنم…

همزمان که آماده ی رفتن میشدم دوباره رو به کارگر پرسیدم:

-خوبی الان دیگه!؟

بعد از اونهمه مدت آخ و ناله کردن بالاخره یکم حالش خوب شده بود.
لبخندی از سر فارغ شدن از درد روی صورت نشوند و گفت:

-بله…دس شوما درد نکنه خانم پرستار…

نیما با اون یکی دستش بازوم رو محکم گرفت و رو به جلو هلم داد و گفت:

-به تو چه که حالش بدتر شده یا نشده!

با حرص نگاهش کردم و گفتم:

-من پرستارشم باید مطمئن بشم حال و احوالش خوبه یا نه!

دستمو رها کرد و گفت:

-دوبار پرسیدی کافی بود لازم نکرده دیگه بپرسی…

وای که حتی چشم دیدن نیما رو هم نداشتم.
متنفر بودم ازش متنفررررر!
پرده رو کنار زدم و اون رفت داخل.
رو صندلی مخصوص نشست و دستشو روی دسته اش گذاشت.
آستین پاره ی لباسش رو به آرومی تا زدم و با احتیاط و صبر و حوصله ی زیادی مشغول رسیدگی به دستش شدم و گفتم:

-یه چندباری هی باید باندش عوض بشه…خودم تو خونه واست عوض میکنم!

چیزی نگفت.دست برد تو جیبش که پاکت سیگارشو بیرون بیاره اما من اجازه ندادم و خیلی زود قبل از اینکه حتی بهش فکر کنه گفتم:

-اینجا سیگار کشیدن ممنوع!

غرواند کنان دستشو از جیب شلوار مشکی زنگش بیرون آورد و گفت:

-گه تو این قوانین بیمارستان!

#پارت_۵۵۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

غرولند کنان دستشو از جیب شلوار مشکی رنگش بیرون آورد و گفت:

-گه تو این قوانین بیمارستان!

با همه سر جنگ داشت.با من باخودش با بیمارستان و قوانیش.با همه چی…
میدونم چقدر اهل سیگار بود و تا نمیکشید آروم‌نمیشد.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

-درهر صورت نمیتونی بکشی‌…

نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد.همینجور که داشتم به زخمش می رسیدم پرسید:

-مسکن داری؟

نیم نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:

-واسه چی؟

آهسته جواب داد:

-سر درد دارم…یه قرص میتونی برام بیاری…

بهش خیره شدم.مشکلات من هزار برابر مشکلات اون بود اما اون بیشتر از من خودش رو درگیر میکرد.
آهسته گفتم:

-راه حل سردرد تو خوردم یه مسکن که چند ساعت آرومت بکنه نیست…تو باید بری خونه.
یه دمنوش بخوری…یکم استراحت بکنی و بخوابی…

چیزی نگفت.
فکر کنم خودش هم بدش نمیومد یکم استراحت بکنه.
باند دستش رو بستم. طاقت نیاورد و پرسید:

-مسکن‌میتونی بیاری یا نه؟

زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-میتونم بیارم اما تو نخور…تو خونه واست دمنوش درست میکنم.
هرچه کمتر به مسکن وابسته بشی بهتره….

نفس عمیقی کشید و ساکت موند.
زخمش نیازی به بخیه نداشت فقط یکم خون زیادی ازش رفته بود.
آهسته پرسیدم:

-جای دیگه ات زخمی نشده؟

سرش رو به عقب تکیه داد و گفت:

-نه!

وسایل رو جمع کردم.پنپه های آغشته به خون رو انداختم توی سطل آشغال و گفتم:

-پس تموم!

پیچیدم که برم اما همون موقع از پشت سر گفت:

-تا چند اینجایی؟

مکث کردم.نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بعد نفس عمیقی کشیدم و با نگاه به صورتش جواب دادم:

-الان دیگه تمومه!

از روی صندلی بلند شد و گفت:

-خیلی خب…کارای شریف رو که انجام دادم بیرون بیمارستان تو ماشین منتظرتم!

بلند شد.مشتشو باز و بسته کرد و با رد شدن از کنارم به سمت کارگرش رفت.
کارهام رو که انجام دادم لباسهامو عوض کردم و با پوشیدن مانتوی خودم و برداشتن کیف از اونجا اومدم بیرون.
منیژه هم همراهم بود.
دیدنش لبخندی روی صورتم نشوند.
دکمه های مانتوش رو تند تند بست و گفت:

-یه امروز رو هم خدا بخیر کرد!

خندیدم.
با این راه و رو به پیش می رفت یا کار دست خودش میداد یا بیمارها.
سرمو برگردوندم سمتش و پرسیدم:

-به نظرم یه فکری به حال این مشکل بکن!
سعی کن تمرین کنی…

دستهاشو بالا آورد و گفت:

-باورت میشه دستهای کل خانواده رو بخاطر همین جریان آمپول زنی تیکه تیکه کردم!؟ منو میبینن در میرن …

بازهم خندیدم.این دختر همکلاسزم بود اما هیچوقت فرصت اینکه بخوام باهاش همکلام بشم پیش نیومد اما هربار که بیمارستان میومدم هم شیفت بودیم واسه همین بیشتر از بقیه باهاش صمیمی شده بودم خصوصا اینکه خنده رو بود و مهربون…
دوباره گفتم:

-ولی سعی کن به ترست غلبه بکنی…پرستار باید قوت قلب باشه…

آهی کشید و گفت:

-آره میدونم…ولی خب چیکار کنم دست خودم نیست…

از در بیمارستان که رد شدیم چشمم افتاد به نیما.
کنار ماشینش ایستاده بود و سیگار میکشید.
مکث کردم.چشم از نیما برداشتم و رو به منیژه گفتم:

-خب دیگه منیژه جان…با من کاری نداری!؟

باهام دست داد و گفت:

-نه عزیزم..مرسی بابت کمکهای امروزت!

لبخند ملیحی زدم و گفتم:.

-خواهش میکنم…کاری نکردم..

ازش خداحافظی کردم و به سمت نیما که کنار ماشینش ایستاده بود رفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
💟
💟
2 سال قبل

پارت ۶۳ رو خو باید امروز بزاری پس بزارش

یاس
یاس
2 سال قبل

الان یعنی کردینش روزی یک پارت بخدا زور داره این ديگه چه جورشه

DJ
DJ
2 سال قبل

من این رمان رو توی یه سایت دیگه میخوندم حدودا 5-6 پارت جلوتر از این بود که سایت بسته شد . لااقل پارت هایی که نوشته شده هست رو که زودتر بزارین

یاس
یاس
2 سال قبل

مرسي فقط زود زود پارت بذاريد دق ندید آدمو خوب

یه بنده خدا
یه بنده خدا
2 سال قبل

😭 یا حداقل روزی دو تا پارت بزار یا پارت بیشتر کن بخدا من از همه چی میزنم بیام رمانتو بخونم ببینم پارت گذاشتی یا نه بعد میبینم میخوره تو پرجکم

دنیا
دنیا
2 سال قبل
پاسخ به  یه بنده خدا

آره، دقیقا منم اینطوریه، رمان قشنگیه، ولی پارتاشو خیلی کمه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x