رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 13 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 13

 

گاهی وقتها دغدغه ی بعضی از آدمهای اطرافم برام مسخره بود.

مشکلاتشون رو که با مشکلاتم مقایسه میکردم از شدت تاسف زیاد به خنده میفتادم.

نمونه اش همین پگاه….غرق پول بود و به فرار فکر میکرد.من اگه کانون گرم خانوادمون ازهم نپاشیده بود شاید هیچوقت پا تو زندگی دخترخاله ام نمیکردم حالا هرچقدرهم که شیفته ی تیپ و شخصیت و وجنات سکنات مهرداد شده باشم.

آدمایی مثل پگاه خوشی بدجور میزنه زیر دلشون…بدجور….

قهوه اش که تموم شد نگاهشو از زمین خیس و بارون زده برداشت و گفت:

 

 

-بهار تو باهم میای پارک دخانیات؟

 

 

متعجب گفتم:

 

 

-مگه تو سیگار میکشی!؟

 

 

نگاهش روی صورتم به گردش دراومد.اون از تعجب من به تعجب افتاد و گفت:

 

 

-چرا اینجوری نگام میکنی!؟

 

 

-چجوری نگات میکنم!

 

 

-یه جور نگام میکنی انگار یه نفرو کشتم..پاشو…پاشو بریم قسمت پارک دخانیات من سیگارمو بکشم…

 

 

بلندشدم و همراه هم رفتیم پارک دخانیات دانشگاه.یه قسمت جداگونه برای اونایی که میخواستن سیگار بکشن.

کوله اش رو جلو پاهاش گذاشت و بعد سیگار و فندکش رو بیرون آورد و باتکیه دادن کمرش به تنه ی قطور درخت خیلی ریلکس مشغول کشیدن سیگار توی دستش شد.

بدون هیچ حرفی به صورتش نگاه کردم .با وجود این سن کم ولی میشد آثار جراحی های زیبایی زیادی روی صورتش دید…مثل بینی جراحی شده اش، لبهای پروتز شده، مژه های کاشته شده، ابروهای میکروشده …حتی چشماش هم لنز بود.

آخه ولی چرا…چرا همه اینقدر صورتاشون ، اورجینال نیست!؟

نمیدونستم تا کی باید اونجا بمونم و سیگار کشیدن یه دختر 21ساله رو تماشا کنم!

پرسید:

 

 

-تو دوست پسر داری بهار؟

 

برای اولینبار جرات پیدا کردم تا از مهرداد برای یه نفر حرف بزنم:

 

-آره!

 

-ای جونم..اسمش چیه!؟

 

-مهرداد…

 

-فقط به دوستی فکر میکنین یا خیالهای دیگه هم توسر دارین!؟

 

 

شونه بالا انداختم و گفتم:

 

 

-فعلا که هیچی مشخص نیست

 

با ذوق گفت:

 

 

-ببینم عکسشو!؟ نه واستا من الان جیگر خودمو بهت نشون بدم.

 

فورا قفل گویشو زد و عکس بقول خووش جیگرشو بهم نشون داد و گفت:

 

 

-اینم جیگر من

 

 

بچه بود.خیلی هم بچه بود.بشدت بی بی فیس…اونقدر که آدم حس میکرد 17-18سالش بیشتر نیست! لبخند ملیحی زدم و گفتم:

 

 

-خوشقیافه اس!

 

 

گوشی رو با عشق به سینه اش چسبوند و گفت:

 

 

-آره خودم میدونم.حالا مهرداد جونتو نشون بده ببینم.

 

یکی دوتا سلفی ای که بامهرداد داشتم رو بهش نشون دادم و اون چتد تا سوت زد و گفت:

 

-اوووف! خیلی خفنه…آدم دوست داره درسته….

 

حرفشو کامل نزده بود که تلفنش زنگ خورد.نوشته بود مای لاو…چه باحال! کاش منم میتونستم بدون ترس اسم مهرداد رو بجای “محبوبه”همون مهرداد با مای لاو ثبت کنم.

جواب داد و ظاهرا دوست پسرش بود.بهش گفت یه لحظه پشت خط منتظرش بمونه و بعد رو به من گفت:

 

 

-بهار تو برو…ما مکالمه هامون معمولا ساعتو رد میکنه عزیرم.منتطر نمون که خسته بشی…

 

 

باشه ای گفتم و از اونجا بیرون اومدم درحالی که حس میکردم تنم بو سیگار میده.

درست همون موقع با حاتمی از دور چشم تو چشم شدم.

نمیشد بپبچونم چون در هرصورت باید از کنارش رد میشدم.

نزدیک که شدم گفتم:

 

-سلام استاد!

 

یکم بو کشید.بعد گفت:

 

-علیک سلام….پارک دخانیات بودی احمدوند!

 

 

خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:

 

 

-بله استاد….

 

 

-تو سیگار میکشی!؟

 

 

خیلی سریع سرمو بالا آوردم و گفتم:

 

 

-نه استاد! با دوستم اونجا بودم

 

 

-دوست….پسر!؟

 

 

صداش یه جوری بود.شاید عین کسی که یه لحظه ته دلش خالی شده باشه.و میدونم چرا اولین حدسش پسر بود.آخه معمولا پسرها از اونجا استفاده میکردن.

سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه استاد…با رفیقم بودم.پسر نیست…

 

 

قفسه ی سینه اش به نرمی بالا و پایین شد.

انگار که یه نفس راجت کشیده باشه.

بعد یه ادکلن کوچیک از کیفش بیدون درآورد و گفت:

 

 

-بگیرش!

 

-چیه استاد!؟

 

-اینقدر سوال نپرس…بگیرش تا هزارتا حرف پشت سرمون ردیف نشده

 

 

فورا عطر رو ازش گرفتم.از این عطرهای کوچیک بود.از اینا که جیبی هستن.

نگاهمو از عطر برداشتم که گفت:

 

 

-خوب نیست دختر بوی سیگار بده…بزن به خودت.

 

 

و رفت.درحالی که نگاه من همچنان قفل شده بود روی عطر توی دستم.

 

#پارت_۱۲۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

به عطر توی دستم نگاه کردم.

حاتمی،این مزد موقر و باهوش

به چیزهای کوچیک و آنتیکی اعتقاد داشت.مثلا همین که خوبیت نداره دختر بوی سیگار بده….

اون درست خلاف مهرداد فکر میکرد.آخه اون میگفت دخترها در سه زمان به سکسی ترین و اغواگرترین حالت خودشون درمیان…

وقتی بوی سیگار و ویسکی میدن…

وقتی میخندن درحالی که رژ سرخ به لبهاشون زدن و وقتی رونهای خوشحالت پاشون تو معرض دید!

 

لبخندی زدم.من گیر کرده بودم بین دو آدم کاملا متفاوت!

از اون ادکلن به لباسهام زدم چون خودمم خیلی راضی نبودم بوی دود سیگار بدم.درست عین پسرا !

 

بعد از کلاس تاکسی گرفتم و یه راست اومدم خونه.تو راه به مامان و سهند زنگ زدم.به تنها کسایی که حس میکردم دارم.

سهند گفت که تو کارگاه پدرش رفته سر کار و اونجا حسابدار…و مامان….خبر تازه ای نداشت.در واقع حتی بیشتر اون بود که اطراف من دنبال خبر میگشت.

کرایه تاکسی رو دادم و پیاده شدم.

قبل اینکه بخوام زنگ خونه زو بزنم خدمتکار خونه یعنی شهناز درو باز کرد درحالی که کیسه های زباله دستش بود.

هم چشماشو باز و بسته کرد و هم لبهاشو….

صدای “سلامش”رو به سختی شنیدم.جوابش رو دادم و اومدم داخل.

اونم وفتی آشغالارو تو سطل اهنی جلوی در گذاشت پشت سرم اومد داخل.

آهسته قدم برمیداشتم که بهم برسه و بتونم باهاش همکلام بشم.

لازم بود قبل اینکه داخل برم‌چیزایی ازش بپرسم.

اول بهش گفتم:

 

 

-خسته نباشید شهناز خانم.

 

 

کوتاه و مختصر گفت:

 

 

-ممنون!

 

 

با مکث ازش پرسیدم:

 

 

-من دیشب پیش دوستم بودم.امروز فهمیدم حال دخترخاله بدشده…کی آوردنش!؟ چیشد یهو!؟

 

 

سر به زیر گفت:

 

 

-من میخواستم برم خونه ولی دیدم جالشون اصلا خوب نیست.اول قرص خواستن.بعدکمپرس یخ…بعد یه چیز خنک که بخوره…میگفت حس میکنه تو دلش آتیش…بعدش که از حال رفتن….

 

 

-الان خوبه!؟

 

 

-آره..بد نیستن …تو اتاقشونن…

 

 

وقتی رفتیم داخل اون سمت آشپزخونه رفت و من سمت اتاق نوشین.از داخل اتاقش صدای بگو بخند میومد.

همونجا ایستادم و بدون اینکه پامو جلوتر بزارم به اون صداهای ترکیبی گوش دادم.

 

یه صدای خنده ی مردونه و یه صدای خسته و ضعیف.اول فکر کردم صدای مهرداد ولی نبود.مهرداد این مدلی نمی خندید.

با پشت انگشتای دستم چند ضربه ی آروم به در زدم و بعد که صدای ضعیف”بفرمایید” نوشین رو شنیدم به خودم اجازه داخل رفتن دادم.

درو بستم و بعد

خیلی آروم به سمت تخت چرخیدم جایی که احتمال میدادم نوشیم باشه…و بود.

هم اون هم یه مرد جوون که تا حالا باهاش برخوردی نداشتم.

خیلی اروم گفتم:

 

 

-سلام.

 

 

نوشین چندتا سرفه کرد و گفت:

 

 

-سلام چطوری!؟

 

 

-فکر کنم اینو من باید بپرسم…من خیلی بدم دخترخاله….ای کاش میفهمیدم تو حالت بده وگرنه زودتر میومدم پیشت.

 

 

متعجب پرسید:

 

 

-تو میدونستی!؟ تو از کجا فهپیدی من حالم بده!

 

 

و…وای! من سوتی دادم.من گند زدم…گند زدم….حالا باید چی جوابشو میدادم باید میگفتم از کجا فهمیدم.

مونده بودم گندمو چطور جمع و جور کنم.

خدایا حس میکردم قراره دنیا سرم آواربشه.

 

چیزی که شهناز نفهمید رو نوشین در لحظه گرفت.

عین پرنده ای بودم که تو تله افتاده….

قلبم تند تند زد و چشمام رو دو جفت چشم کنجکاو به گردش دراومد.

در آخر من من کنان گفتم:

 

 

-زنگ زدم به گوشیت خ…خاموش بودفکر کنم.بعد زنگ زدم به آقا مهرداد اون بهم گفت حالت بده…

 

 

مریض احوال بود و باهمون حالت عاجز گفت:

 

 

-آهان آره….گوشیم خاموش.خودم خاموشش کردم.روشن که باشه هی زنگ میخوره…هی زنگ میخوره….

 

 

خدا میدونه تو اون لحظه چطور تو وجودم از ته دل آروم شدم.قبلش حس میکردم‌پاهام سست بشه و تا مرز از حال رفتن هم پیش رفته بودم.

لعنت به این حواسپرتی.لعنت!

 

 

-آقا فکر کنم منو یادتون رفت.

 

 

هردو سرمونو به سمت مرد جوان چرخوندیم.

خنده رو لبش بود ولی کی بود؟؟؟

بهش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-ببخشید.سلام…

 

-و علیکوم….البته خدا ببخشه من کی باشم

 

 

نوشین بیحال اما به شوخی گفت:

 

 

-بهار جان این گل یارو قدبلنده که داره به ما میخنده عرفان پسر خاله ی مهرداد…

 

 

لبخند محوی زدم و گفتم:

 

 

-خوشبختم.منم بهارم دخترخاله ی نوشین….

 

#پارت_۱۲۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

این اولینباری بود که یکی از اقوام مهرداد رو اینجا می دیدم.

نمیدونم روابطش باخانوادش در چه حد بود اما میدونستم که حتی یکبارهم نشد که خانوادش به دیدنش بیان.و حالا عجیب یود که پسرخاله اش اینجاست!

از تخت فاصله گرفت و قدم زنان اومد سمت من و با لحن سرزنده وشادی گفت:

 

 

-باحال نیست…درحال حاضر پسرخاله و دخترخاله ها اینجان….

 

 

کنج لبمو دادم بالا و گفتم:

 

 

-البته من خیلی وقت اینجام

 

 

براندازش کردم.قد متوسط داشت و موهای بلند.احساس میکردم از اون مدل آدمهاست که اصلا به دل من نمیشینن.نمیدونم! شایدم داشتم عجولانه شخصیتشو پردازش میکردم.

موهای بلند رنگ شده اش رو پشت گوشش زد و بعد پرسید:

 

 

-شما دانشجویی!؟

 

 

-بله!

 

-چه رشته ای!؟؟

 

-پرستاری!

 

 

-خوشبختم.منم آبیاری گیاهان دریایی میخونم!

 

 

نوشین و خودش خندیدن اما من نه.حتی به زور هم نتونستم واکنشی مشابه به چیزی که اون میخواستم از خودم بروز بدم.

حالا فهمیدم که نه تنها از اون دسته آدماس که به دل نمی نشینه بلکه حتی از اون دسته اس که فکر میکنن خیلی بانمکم درحالی که نیستن!

سمت نوشین رفتم کنارش رو تخت نشستم و بعد پرسیدم:

 

 

-دخترخاله چه اتفاقی برات افتاد!؟

 

 

دستشو روی سرش گذاشت و گفت:

 

 

-یه حمله ی میگرنی بود ولی…راستشو بخوای بیشتر یه زیاده روی بود.

 

-مهمونی!؟

 

-آره!

 

-باید بیشتر مراقب خودت باشی دخترخاله.ببخشید که پیشت نبودم تا ازت مراقبت کنم.

شب رو پیش دوستم پگاه بودم چون خانواده اش نبودن .صبح رو هم دانشگاه بودم…

 

 

لبخندی زد و گفت:

 

 

-عزیزم مهرداد بود.تازه عرفان هم از صبح اومده اینجا پیشم بوده.یه لحظه هم تنهام نذاشته…

 

عرفان اومد سمتمون و گفت:

 

 

-بابا زن پسرخاله من مخلصتم..نوکرتم …راستی بهارخانم.شماهم عجب آدم اجتماعی و خفنی هستیااا

 

 

سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

 

 

-چطور!؟

 

 

دسته کلید توی دستشو چرخوند و گفت:

 

 

-تو این مدت کوتاه یه رفیق پیدا کردی که شبو پیش اون میگذرونی…

 

 

نمیدونم منظورش از زدن این حرف چی بود ولی درهرصورت من اصلا خوشم نیومد از حرف و لحن و حتی اون نگاه های معنی دارش.

با اخم گفتم:

 

 

-این برای شما عجیب!؟

 

 

شونه هاش بالا انداخت و گفت:

 

 

-نههه! میدونی چرا!؟ چون تویی عجیب نیست…قشنگ معلوم خون گرمی و اونقدر مهرت زود به دل بقیه میشینه که….

 

 

در باز شد و مهرداد اومد داخل و همزمان گفت:

 

 

-مهر کی به دل کی نشست!؟

 

 

جهت نگاه هممون به سمت مهرداد سوق پیدا کرد.عرفان خندید و گفت:

 

 

-ای موش لای دیوار…مهر بهار خانمو میگم.میگم از اون مدل آدماس که مهرش به دل همه میشینه..

 

 

مهرداد پوزخند زد و انگار که بخواد به من هشدار بده پسر خاله اش رو خطاب قرار داد و گفت:

 

 

-واسه مخ زدن خوب کسی رو انتخاب نکردی.دخترخاله ی خانم ما اهل پا دادن به تو نیست عرفان خان….

 

 

حس کردم با این حرف بهم هشدار داده.که حواست باشه …که بدون و بفهم این چه جور جنسیه….نوشین خندید و عرفان چپ چپ مهرداد رو نگاه کرد و گفت:

 

 

-دست شما درد نکنه.ما مخ کی رو زدیم!؟

 

 

مهرداد خندید و گفت:

 

 

-اووووو….اداره ی آمارهم نمیتونه امارشو دربیاره….

 

 

اینو گفت و اومد کنار نوشین نشست.یه جورایی درست رو به روی من…

 

#پارت_۱۲۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

مهرداد خیلی منو نگاه نمیکرد.گاهی همینقدر محتاط میشد و گاهی هم کاملا بی پروا… با این حال اما

به سبک خودش برام سیگنال میفرستاد.مثل توصیه های نامحسوسش درمورد پسرخاله ی به دل نشینش! ولی حالم بدجور گرفت وقتی چنان نوشین رو تحویل گرفت که انگار لیلی و مجنونن !

پشت دستشو رو گونه ی نوشین کشید و گفت:

 

 

-حالت بهتر شده!؟

 

 

نوشین دست مهرداد رو گرفت و گذاشت رو قلبش و گفت:

 

 

-آره عزیزم.مرسی که تمام مدت پیشم بودی!

 

 

غمگین آه عمیقی کشیدم و بعد انگشتامو توهم قفل کردم که عرفان با لحن شوخی گفت:

 

 

-آقا بعد عمری اومدیم اینجا تو شکممون کودتاه به پا شده ..نمیخواین به ما شامی چیزی بدین!؟؟

 

 

نوشین خندید و گقت:

 

 

-بنده ی شکمی دیگه! چیکارت کنم! الان شهناز رو صدا میزنم!

 

 

خود شهناز عین حالالزاده ها یه ضربه به در زد و بعد اومد داخل و گفت:

 

 

-سلام خانم…شام آماده است میز رو هم چیدم….

 

 

عرفان خندید و گقت:

 

 

-آقا کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم …والله

 

 

مهرداد بالشت رو پرت کرد سمتش و گفت:

 

 

-برو بمیر پفیوز….تو چوب خطت پیش خدا پر پر ….

 

 

نوشین با لبخند و انگار که دوباره رابطه اش با مهرداد خوب شده باشه گفت:

 

 

-مهرداد…عزیزم کمک میکنی بلند بشم!؟

 

 

-بلهههه که کمک میکنم….

 

 

از گوشه چشم بهش نگاه کردم.عین پرستار به نوشین تو انجام معمولی ترین کارهاش کمک میکرد.

با حسرت به نوشین که تو آغوش مهرداد بود نگاه کردم هیچ توجهی به من نشون نمیداد و همین عصبیم میکرد .

هرچقدر تلاش میکردم نمیتونستم بیتفاوت بمونم.

نه دوست داشتم لمسش کنه نه نگاهش کنه و نه بهش اهمیت بده….

دوست داشتم فقط یه من توجه کنه…فقط به خودم نه کس دیگه ای…نه نوشین!

یه حس بدی عین خوره افتاده بود به جونم و ول کنم نبود.

من چه مرگم شده بود آخه….!؟

چرا کم کم داشتم فکر میکردم اونی که پاشو تو زندگی اون یکی دیگه گذاشته نوشین نه خودم!

 

دیر تر از اتاق رفتم بیرون…نگاهم رفت پی دست مهرداد که روی کمر نوشین بود و حتی دست نوشین که روی کمر مهرداد بود.

آخ! گاهی به سرم میزد برم از مهرداد جداش کنم و بگم دست از سرش بردار اون مال منه….

عرفان که انگار متوجه شده بود تو لک و تو فکرم متعجب نگاهم کرد و گفت:

 

 

-بهار نمیای بیرون!؟

 

 

بهار…؟! اه! چه زود دخترخاله شده بود این پسرخاله ی نچسب مهرداد!

سرم رو تکون دادم و خیلی ضعیف لب زدم:

 

 

-چرا میام….

 

 

هردو دور میز جمع شده بودیم.شهناز ظرف سوپ رو پیش روی نوشین گذاشت و گفت:

 

 

-خانم واسه شما یه سوپ مقوی درست کردم…شما از این میل کنید!

 

 

مهرداد صندلیش رو به نوشین نزدیک کرد و گفت:

 

 

-عزیزم کمکت کنم!؟

 

-وای مرسی فدات شم….

 

 

وای خدا! دل و قلوه گرفتنهاشون داشت روانیم میکرد.چرا اینقدر باش اهمیت میداد!؟ چرا حتی یه نیم نگاه هم به من نمینداخت!؟

داشتم بهم می ریختم و تو بگو بخند اونا هیچ مشارکتی نداشتم.

سگرمه هام توهم بود و حتی تقریبا دیگه میلی هم به غذا خوردن نداشتم.

لقمه هارو به زحمت قورت میدادم…لقمه نبودن که…عین زهرمار بودن برای من بهم ریخته.

عرفان که تند تند و عین کسی که دنبالش کردن یا از قحطی برگشته غذا میخورد رو کرد سمت مهرداد و گفت:

 

 

-آقا پایه ای بعد ناهار بریم پیش حبیب اینا!؟

 

 

-مگه از بندر برگشته!؟

 

 

-اره اتفاقا سراغ تورو هم زیاد میگرفت!بریم!؟

 

 

مهرداد نگاه عاشقانه ای به نوشین انداخت و گفت:

 

 

-نه…میخوام امشبوخونه پیش نوشین بمونم….میترسم حالش بد بشه …

 

 

نه! دیگه نتونستم تحمل کنم.بلندشدم و گفتم:

 

-ببخشید.من باید برم بالا استراحت کنم …امروز یکم…یوم خستمه….

 

 

نوشین نگام کرد و گفت:

 

 

-عزیزم تو که چیزی نخوردی!

 

 

به سختی لبخندی زدم و گفتم:

 

 

-ممنون…میل ندارم…

 

 

قبل رفتن با مهرداد چشم تو چشم شدم.

پوزخندی زدم و بعد شب بخیر گفتم و رفتم بالا….

 

#پارت_۱۲۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

در اتاق رو بستم و رفتم داخل.

یه راست سمت پنجره رفتم.پنجره رو باز کردم و سرمو بیرون بردم تا بادی به کله ام بخوره و یکم ذهن لعنتیم آروم بشه!

 

لعنت به تو مهرداد…لعنت…که هم‌میخوامت و هم ازت در رنجم….دستامو رو لبه ی پنجره گذاشتم و سرمو رو دستام.

من واسه خودم نگران بودم.اینکه که مهرداد رو فقط واسه خودم میخواستم عین رنجم میداد.

 

یکم‌که هواخوردم،از پنجره فاصله گرفتم و رفتم سمت کمد لباسهام.

تاپ و شلوارک سفیدی که فیت بدنم بود پوشیدم و بعد چراغ رو خاموش کردم و با برداشتن هدفونم دوباره رفتم سمت پنجره…..

هدفون رو گذاشتم رو گوشهام و به نقطه ی نامشخصی خیره شدم….

 

دمدمای صبح بود و من هنوز کنار پنجره…در بازشد و مهرداد اومد داخل.تصویرشو از شیشه پنجره دیدم.

کسی میتونست درکم‌کنه!؟

من از خودش ناراحت بودم اما حالا که اومده بود تو اتاق خوشحال بودم….

 

 

نگاه خمارش رو، روی بدنم حس میکردم. داشت دیوونه میشد.

 

تاپ و شلوارکی که پوشیده بودم؛ رونای سفیدم رو به نمایش گذاشته بودن.

قدم زنان اومد سمتم‌

طرز نگاهش میگفت دلش میخواد لمسم کنه!

 

خودمم طاقتم داشت طاق میشد.آره میدونم احمقانه بود.میدونم ازش ناراحت بودم اما اون هم درد بود و هم درمون!

 

اون همه زندگیم بود.‌ نمیخواستم اذیتش کنم.

همونطور بی سرو صدا و بی هیچ حرفی اومد سمتم.فاصله اش که باهام‌کم شد،

دستاش رو دور کمرم حلقه کرد‌؛

 

چیزی نگفتم که سرش رو داخل گردنم فرو بردم. آهسته گفتم:

 

-من زنگ تفریحتم!؟؟

 

هر لحظه، بیشتر به جنون میرسیدم. عطر تنش، دیوونه کننده بود.با این حال سعی کردم حس واقعی و خوشحالیم از بودنش کنار خودم رو لو ندم.

خیلی آروم گفت:

 

 

-تو زنگ‌تفریح نیستی….تو تمام‌منی….

 

 

-تمام تو نوشین نه‌….

 

 

-هیسسسس…ادامه نده…ادامه نده بزار سیر ببوسمت‌..

 

 

دیگه تحمل کردن بسم بود. منم با تمام‌وجودم میخواستمش به سمتش چرخیدم. و محکم و با تموم وجود،‌ لباش رو بوسیدم.

 

ازش جدا شدم.

 

با خماری لب زد:

-دارم دیوونه میشم. آرومم کن.

دلم خیلی برات‌ تنگ شده. به وجودت نیاز دارم.

 

منم بهش نیاز داشتم.

 

برق نگاهش، دیوونه کننده بود.

 

انگشت سبابم رو، روی سینش کشیدم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-مهرداد آزارم نده….دیگه آزارم نده…بدون تو دنیا جهنم

 

 

با این حرفم، انگار دیگه‌ نتونست طاقت بیاره یه دستش رو از زیر پام رد کرد و یه دستش رو هم از زیر باسنم.

 

تو بغلش گرفتم و به سمت تخت حرکت کرد.

قلبم تند تند میزد. هم هیجان داشتم هم اشتیاق

انداختم رو تخت و بلافاصله، روم خیمه زدم.

 

بی وقفه، لباش رو با شدت روی لبای قلوه‌ایم گذاشت و با تموم وجودش مشغول بوسیدنم شد.

 

همونجوری که مشغول لبام بود، تک تک اجزای بدنم رو لمس میکرد و من با این کارش، غرق لذت میشدم.

 

عاشق کاراش بودم. عاشق تک تک حرکاتش‌.

وقتی دید نفس کم اوردم، ازم جدا شد.

 

تاپمو از تنم بیرون کشید. سوتین مشکی که پوشیده بودم؛ بدجور با پوست سفیدم در تضاد بود.

 

تو چشمام نگاه کرد و گفت:

 

-دیگه نمیتونم طاقت بیارم.

 

 

اینو گفت و سریع سو*تینم رو از تنم خارج کرد.

سینه های بزرگم مثل همیشه برق از سرش پروند.البته….میدونم اندامهای زنانه ی نوشین خیلی بزدگتر از من بودن اما اون‌میگیعت من واسش خاصترم…عزیزترم….شیرینترم….

 

خم شد و زبونش رو آروم روی نوک سینم کشید که ناله‌ی آرومی کردم…

 

کنار گوشم گفت:

 

 

-هیسسس!آروم….

 

 

-مهرداد

 

-جونم….

 

-دوست دارم….

 

-من بیشتر….من بیشتر…من میلیونهابار بیشتر…

کسی که بخاطرش خونه موندم تو بودی نه نوشین….تو عزیزم….تووو…

 

#پارت_۱۲۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

نمیدونم اینکه یه نفر هم درد باشه هم دردمون چیز خوبیه یا نه…ولی وابستگی من به مهرداد اونقدر زیاد شده بود که کم کم همه چیز داشت همینطور میشد.

مثل امشب که با وجود دلخوری و ناراحتیم ولی بازم تا دیدمش نتونستم با نگاه هام شماتتش کنم.برنجونمش یا اینکه خیلی عصبانی و جدی پسش بزنم.

سرمو خیلی آروم کج کردم و به نیمرخش نگاه کردم.

گاهی قشنگترین و پر آرامشترین شبهای من تو دل همین اضطرابها جوونه میزدن!

بهترین لحظه ام تو آغوص مهرداد رو همین تخت رقم میخورد اما….

هنورم در موردش مردد بودم.هنوزم در موردش گیر کرده بودم بین درست و غلط بودنش !

بعضی گناه ها اونقدر واسه آدم شیرینن که ترکشون رنج میاره…بغض و دل ناگرونی میاره!

انگار مهرداد واسه من همون سیبی بود که نباید بهش گاز میزدم و جرم انجام دادنش بیرون افتادن از بهشت….

اما حتی حوا هم نتونست از تیر گناهش بگذره چه برسه به من!

ساعد دستشو گذاشته بود رو چشماش و پاشو که روی اون یکی پاش انداخته بود تکون می داد.

پتورو زیر گردنم با دو دست نگه داشتم و گفتم:

 

 

-من ازت عصبانیم! گفتم که بدونی!

 

 

بدون اینکه چشماش رو باز کنه گفت:

 

 

-اگر با من نداشت میلی چرا منو بوسید بهار!؟

 

 

به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم:

 

 

-گند زدی به شعر!

 

 

-اصل منظور که رسونده شد…

 

به پهلو چرخیدم.دستشو از روی صورتش آوردم پایین و با صدای خیلی آرومی گفتم:

 

 

-مهرداد…

 

چشمامو باز کرد و گفت:

 

-جانم!

 

 

-دیگه…دیگه حق نداری جلوی من….

 

 

هی حرف میومد نوک زبونم و هی من قورتش میدادم.من من کنان هی حرفمو نصفه میزدم و یه کلمه در میون ادامه اش میدادم.عشق که نه…وابستگی آدمارو ضعیف میکنه…وابسته که باشی دیگه نمیتونی احساسات واقعیت رو بروز بدی.حتی وقتی از طرف مقابلت رنجیده خاطر بشی ممکنه ترس از دست دادنش که حاصل وابستگیه نزاره چیزی بگی.بعد غمها تلنبار میشن رو دل…تو وجودت….اونوقت که از خود چسور واقعیت فاصله میگیری…خیلی ام فاصله میگیری.چون تبدیل میشی به آدم محافظه کار و توسری خوری که کاسه راضی نگه داشتن طرف مقابلش از خودش غرورشم زیرپا میزاره!

این من و من کردنهام رو که دید گفت:

 

 

-حرفتو بزن بهار…بگو ببینم.چی میخوای بگی!؟

 

 

نفس حبس شده تو سینه امو رها کردم و گفتم:

 

 

-مهرداد وقتی من تو جمعتونم دیگه هیچوقت…هیچوقت اونجوری با نوشین گرم نگیر!

 

 

روشو که کاملا به سمتم برگردوند به وضوح تونستم تعجب از دوگانگی و دو پهلو بودن حرفهای قبلی خودمو تو چشمها و حالت نگاهش ببینم.حتی اینو به روم آورد و گفت:

 

 

-بهار…خوبی!؟؟ تو خودت از من میخواستی با نوشین رفتار محبت امیز تری داشته باشم…تو حتی سر اینکه من گرم نمیگیرم باهاش پدرمو درآورده بودی…بخاطرش با من قهر میکردی حالا….

 

 

انگشتمو رو لبهاش گذاشتم و گفتم:

 

 

-هیس! آروم.میشنوه هااا…

 

 

خبال جمع گفت:

 

 

-نمیشنوه! مسکنهایی که اون واسه خواب میخواره نهنگ و فیل و هرجونور دیگه ای رو بیهوش میکنه!

 

 

پتو رو زیر گلوم محکم نگه داشتم و گفتم:

 

 

-آره من ازت اینارو خواستم ولی نگفتم جلوی چشمای خودم قربون صدقه اش برو…این حس بدی بهم میده.اینکه تو گوشم کلی حرف عاشقانه بزنی بعدهمون حرفهارو به نشوین هم بزنی…حالم بدمیشه ….

 

 

خواست حرفی بزنه که باز انگشتامو رو لبهای نرمش گذاشتم و گفتم:

 

 

-مهرداد…گوش بده….آره من به تو گفتم با نوشین بهتر باش..من بودم که گفتم وقت بیشتری براش بزار، محبتتو زبادتر کن… .میدونم …میدونم همه حرفهارو خودم زدم ولی….جلوی من اینکارارو نکن!

 

 

بی هوا خندید.ترس منو که دید اما خنده هاش بیصدا شدن انتظار هر واکنشی رو داشتم جز خنده!بالاخره گفت:

 

 

-امان ار شما زنها….سعنی شمارو هیچوقت هیچکس نمیشناسه جز خودتون!

یه فرهنگ لغت جدیدین واسه خودتون! یا ته اصلا یه زبان جدید و عجیب غریبین… هی باید ترجمتون کرد…بدهم که بفهمیمتون کنفیکون راه میندازین!

 

 

نیم خیز شد.پاورو کنار زد و بعد خم شد و پیرهنش رو از رو زمین برداشت.پرسیدم:

 

 

-میری!؟؟

 

 

نمیدونم متوجه غم توی صدام شد یا نه اما…واقعا از همچین لحظه های بیزار بودم.از لحظه های بعداز یه رابطه ی عاشقانه که تهش نمیتونی تو آغوش مرد محبوبت بخوابی…فقط باید دور شدنش رو تماشا کنی و دم نزنی…

 

#پارت_۱۲۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

نمیدونم متوجه غم توی صدام شد یا نه اما…واقعا از همچین لحظه های بیزار بودم.از لحظه های بعداز یه رابطه ی عاشقانه که تهش نمیتونی تو آغوش مرد محبوبت بخوابی…فقط باید دور شدنش رو تماشا کنی و دم نزنی…

ولی اون فهمید.فهمید با چه اندوهی دارم ازش سوال میمرسم واسه همین گفت:

 

 

-دوست نداری برم!؟

 

 

مظلومانه نوچی گفتم و بهش خیره شدم که دوباره گفت:

 

 

-ولی من دوست دارم برم.میدونی چرا!؟

 

 

حس کردم این جمله رو اشتباهی شنیدم.ولی نه درست بود.اون دوست داشت بره.

همینطور بهش خیره موندم و بعد با حالتی شوکه زده لب زدم:

 

 

-چرا!؟

 

 

-چون تو اصلا واسه من تره هم خورد نمیکنی….شد ما یه بار بیاییم‌پیشت و تو یه لباس خواب خوشگل تنت کرده باشی…؟؟از همونها که واست هدیه گرفتم

 

 

 

از اعماق وجودم بابت شنیدن این حرف نفس عمیقی کشیدم‌.وای خدا! منتظر بودم بگه چون دیگه دوستم نداره ولی…لعنتی!چقدر میخواستمس…. دلم میخواست حتی پایین هم نره.باید می موند.باید همش همینجا کنار خودم می موند.

با بغضی مصنوعی و خاله زنکی گفت:

 

 

-هیییی روزگار…نه تره واسمون خورد میکنه نه یه بار قربونت برمی بهمون میگه…نه عینهو این دختر زبون بازا تو عشقم منی ای بهم میگه ….تو عمرمی….خیل…

 

 

 

حرفشو کامل نزده بود که دستامو قاب صورتش کردم و گفتم:

 

 

-مهرداد….تو عشقمی…دوست دارم….دوست دارم…

 

 

عین خنگا گفت:

 

 

-هان؟؟جااان؟؟چی فرمودی!؟؟

 

 

سرمو جلو بردم و وحشیانه به جون لبهاش افتادم.ا نقدر محکم میخوردم که دوباره داغ کرد.چون هلم داد رو تخت و خیمه زد روی تنم….

 

 

****

 

از نفس افتاده و خسته،با صدای بی رمقی اسمش روکنار گوشش لب زدم:

 

 

-آااااه مهرداد….

 

 

فکر کنم از لحنم فهمید دیگه توان ادامه ندارم برای همین بالاخره دست کشیدو خودش رو کنارم ولو کرد.

بدنم کرخت شده بود و چشمام به زور باز میشد.حتی نمیوونم چند بار به لذت رسیده بودم.

راستی ما امشب چند بار باهم معاشقه داشتیم!؟؟؟

 

هردو خیره به سقف بودیم.هر چه زمان میگذشت حرکات و حرفام موقع رابطه بیشتر و بیشتر تو ذهنم تداعی میشدن و خجالت زدم میکردن…!

بخصوص وقتی مثل یه تشنه به آب مشتاقانه و حریص ازش میخواستم زودتر شروع کنه! محکمتر بین پاهام خودشو بالا و پایین کنه….یا بوسم کنه و بدنمو بماله….اوف! چه افتضاحی!!!

 

 

اون تاحالا همچین بهاری ندیده بودآخه!

 

از گوشه ی چشم نگاهی به مهرداد انداختم…کاملا ریلکس خونسرد بود!اون هیچوقت هیچ زمانی و بعد از انجام هیچکاری خونسردی و ریلکسی اخودش رو از دست نمیداد اما من چرا….من از دست میدادم!

 

مثل الان که حرفای س.ک.س.ی که موقع رابطه تو گوشش میگفتمو وقتی یادم میفتادن دلم میخواست آب بشم برم توی زمین و دیگه هیچ اثری ازم پیدا نشه!

 

از خجالت زیاد با دستام صورتم رو پوشوندم و به پهلو چرخیدم.نمیدونم فقط من این مدلی بودم یا نه….

یا اینکه بقیه هام وقتی یاد حرفهاشون میفتن قدِ من خجالت می

کشن!؟؟

چرخیده بودم تا چشمم به جمالش میفته تما چند دقیقه بعد اونم از پشت بهم چسبید.البته نه جهت ابراز علاقه بعد رابطه…بلکه برای چزوندن و عصبی کردن من!

 

سر انگشتش رو از روی سرم تا روی سر شونه ی لختم پایین کشید و گفت:

 

 

-پس گفتی عاشقمی.کشته مردمی..تند تند بمال و فشار بدم…بخورم…؟!

 

 

چشمام و بهم فشردم و تو دلم کلی فحش به خودم دادم! آخه من بعد از این چطور میتونستم تو صورتش نگام کنم ؟؟!!

با اینکه از احساس شرمندگی و خجالت زیاد داشتم از درونم میترکیدم اما خودمو نباختم و گفتم:

 

 

-پررو نشو مهرداد….حالم میزون نبود یه چیزی گفتم…

 

 

قلقلکم داد و گفت:

 

 

-حالت میرون نبود یا حشری شده بودی!؟

 

 

-مهرداااااد

 

 

-اووووف جوووون…چیه بازم میخوای…کمر واسم نذاشتیاا

 

 

با آرنج زدم به پهلوش و گفتم:

 

 

-برووووو…دیووونه ی از خود راضی…

 

 

 

گوشم رو با شیطنت زبون زد وبعد صداش رو تاحدودی زنانه کرد و کنار گوشم گفت:

 

 

 

-اووووف…نهرداد..دارم می میرم….زود باش…من این لعنتی رو میخوام…اووووم…آخ….بکن توش….آه جرم بده….

 

 

خاک تو سر بی جنبه ات کنم بهار!!! اینو بیشتر از صدبار به خودم گفتم و هیچوقت هم از گفتنش به خودم توی اون لحظه سیر و خسته نشدم.دلم میخواست یه هفت تیر بردارم و مخ خودمو بترکونم.آخه واقعا چرا من کنترل خودمو از دست داده بودم؟؟!

چرا شده بودم عین این دودول ندیده ها!

 

عصبی و سرخور دوباره با آرنجم زدم به پهلوش و گفتم:

 

 

-میخوام بخوابم پاشووو بروووو

 

 

ازم فاصله گرفت و گفت:

 

 

-و بهار داگ میشود

 

 

-داگ خودتی

 

 

-ای توله سگ سکسی!

 

#پارت_۱۲۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

میدونست هر وقت حرفها و کارامو بیادم میاره چقدر خجالت میکشم واسه همین با بدجنسی تمام دست از اینکارش برنداشت و هی کنار گوشم تک تک کلماتی که وسط رابطمون از سر شهوت زیاد گفته بودم رو با ادا و اطوار و صدای زنونه به زبون میاورد تا اذیتم کنه .

دستامو رو گوشهام گذاشتم و شمرده شمرده گفتم:

 

 

-من….هیچی….نمیشنوم…من نمیشنوم…نمیشنوم….

 

 

-اه مهرداد ….بمالش…بخورش….اه محکم…محکمتر….

 

 

-من نمیشنوم.نمیشنوم…..

 

 

-اوف سینه امو بکن…گازش بگیر….

 

 

-مهراد برو بمیررررر…

 

 

خندید اما تا چند دقیقه ای حبری ازش نشد تا وقتی که با سرانگشتاش موهامو زد پشت گوشم.

بوسه ای روی لاله ی نرم گوشم کاشت که با قویترین مسکنها برابری میکرد.

ناخواداگاه دستام از روی گوشهام پایین اومد و پلکهام نه به اراده ی خودم بلکه بی اختیار سنگین شدن و روی هم افتادن.

دستش هرجااااایی از تنم رو که لمس میکرد من مست و از خود بیخود میشدم.

تو اون حالت خلسه مانند شیرین صداش خیلی آروم به گوشم رسید:

 

 

-پس تو حسودی هم میکنی گاهی!

 

 

چیزی نگفتم.تنم خسته بود اما روحم نه …روحم سرسختانه اونو طلب میکرد.بودنش رو …نرفتنش رو.

دستش از زیر پتو رد شد و روی بازوم لغزید.

تو خودم جمع شدم.

اینبار لبهاش روی شونه ام نشست.

چه بوسه های به دل نشینی!

چه نوازشهای نایابی!

کاش همینطور ادامه پیدا کنن.کاش تا همیشه کنارم باشه…کاش نره….کاش…

 

 

-بهارم!

 

 

با صدای دورگه شده ای گفتم:

 

 

-جونم

 

 

توهمون حالت ودرحالی که پشتم بهش بود سرمو تا اونجایی که راه داشت سمتش چرخوندم.بی هوا لباشو رو لبهام گذاشت و یه لب طولانی ازم گرفت.

دلم میخواست زبونشو اونقدر بخورم که تا همیشه مزه اش زیر زبونم بمونه….

دلم میخواست یه دل سیر بوسش کنم.یه دل سیر….

لباشو از روی لبهام که برداشت گفت:

 

 

-عرفان اینجا نبوده…منظورم تهرون ولی حالا مدتیه که اومده.از این به بعدهم ممکن زیاد بیاد اینورا….دلم نمیخواد تحویلش بگیری چون از اوناست که کافیه تو روش یه لبخند بزنی….

 

 

متوجه حرفهاش شدم و گفتم:

 

 

-راستشو بخوای خودمم یه همچین حسی نسبت بهش داشتم.

 

 

-خیالم راحت باشه!؟

 

 

-آره عالیجناب!

 

 

آهسته و تو گلو خندید و از کنارم بلند شد.یعنی بلندشدنش رو حس کردم چون تا قبلش از پشت بهم چسبیده بود.فورا چرخیدمو گفتم:

 

 

-مهرداد میری!؟

 

 

دستی تو موهاش کشید و گفت:

 

 

-قیافه اشو…انگار گاوش مرده!

 

-مهرداد….مسخره نکن!

 

 

-بابا تو نه به چند دقیقه پیش که میخواستی به زور بندازیم بیرون نه به….

 

 

حرفشو ادامه نداد و با مکث کوتاهی گفت:

 

 

-آره برم….یه وقت دیدی نوشین یهو از خواب بلند میشه منو نمیبینه داستان میشه

 

 

دستمو زیر سرم گذاشتم و پرسیدم:

 

 

-مگه تو نگفتی قرصایی که اون خورده فیل و کوسه روهم خواب نگه میداره….؟

 

 

-خب آره…ولی برم بهتره! دیگه تقریبا صبح هم شده…

 

 

آماده و لباس پوشیده،بالا سرم ایستاد.اول خوب تماشام کرد و بعد چشمکی زد و با قدمهایی آروم از اتاقم بیرون رفت.

با رفتنش

نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرمو رو بالش گذاشتم.

 

#پارت_128

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

با صدای پیامک گوشی از عالم خواب پا به عالم بیداری گذاشتم.البته بهتر بود بگم نیمه بیداری!

چون هنوزهم چشمام در برابر بیداری مقاومت به خرج میدادن.

بدون اینکه حتی پلکم یکم بالا بیاد دستمو اینقدر این طرف اونطرف بردم تا بالاخره اومد تو چنگم.

برداشتمش و به چشمام که تاحدودی همه چی رو از شدت خواب تار می دید نزدیکش کردم.

اولین چیزی که چشمم بهش خورد زمان بود.

ساعت یازده بود و من حتی نمیتونستم لای چشمام رو بز کنم!

و قطعا اینها آمار پریدن با مهرداد بود دیگه! تبدیل کردن من از یه آدم سحرخیز به یه آدم خوابالو !

به زور پلکمو باز کردم و متن پیامک رو خوندم.

اولش حس کردم دارم توهم میزنم ولی بعد کم کم نه…

پیامک واریز پول به حسابم بود اونم چند میلیون!

 

راستش خیلی بهم برخورد.اونقدر که تحملش غیرممکن شد.حس کردم یه هرزه ی تن فروشم که یه شب با یه پسر خوابید و بعد پول پرت کردن جلوش!به همون اندازه وحشتناک و رقت انگیز.

 

دیگه باوجود خستگی تمایلی به بیدار موندن نداشتم فورا از روی تخت بلند شدم درحالی که دلم میخواست یه دعوای حسابی باهاش راه بندارم.

اول دست و صورتم رو شستم و بعد یه چیزی تنم کردم و شتابان از اتاق رفتم بیرون.

نمیشد شماره اشو بگیرم برای همین بهش پیامک دادم که کجاست.

چند دقیقه بعد جواب داد و گفت که تو آلاچیق نشسته و قهوه میخوره.

اون نمیتونست بامن همچین کاری کنه.نمیتونست و نباید به من حس نفر سوم بودن و آشغال پولی دادن بده.من این اجلزه رو بهش نمیدم.

کفری و عصبانی رفتم تو حیاط.

وقتی از دور دیدمش خشمم چند برابر شد.

پا انداخته بود رو پا و لم داده بود به صندلی و قهوه میخورد.

با قدمهایی سریع رفتم به سمتش.برخلاف همیشه وقتی از دور دیدم لبخند نزند. نمیدونم جرا…شاید چون وضعیت قرمز بود احتمالا.

تا بهش نزدیک شدم چیزی گفت که درستی حدسم رو اثبات میکرد:

 

 

-تو گلخونه است.بلند حرف نزن!

 

 

خیلی خلاصه و مفید بهم هشدار داد ولی این چیزا برای من اهمیت نداشت چون اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست هزارتا جیغ بزنم.

گوشی رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-این چیه!؟؟

 

 

خونسردانه نگاهی به پیامک انداخت و پرسید:

 

 

-پیامک واریز پول خب!

 

با خشم گفتم:

 

-خبببب!؟؟؟

 

 

بازم با اون حالت خونسرد رو مخ و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه گفت:

 

 

-آره خوب چیه!

 

 

دستمو پایین آوردمو گفتم:

 

 

-واقعا که برات متاسفم مهرداد.تو راجب من چی فکر کردی هان!؟ منو یه هرزه ی پولی تصور میکنی!؟؟؟ آره!؟

 

 

انگار با شنیدن این حرفها یکم به خودش اومد.چون تکیه از صندلی برداشت و گفت:

 

 

-چی میگی تو بهار؟؟ از چی شاکی هستی دقیقا؟

 

 

انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

 

-دقیقاااا از تووووو….از تو که با اینکارت حس آشغال بودنو دودستی تقدیمم کردی! تو شب میای پیشم و صبح پول می ریزی به حسابم که چی رو بهم بفهمونی!؟ که نفر سوم رابطه ام!؟ که هرزه ام!؟ که آشغال پولی ام!؟

 

 

پوزخندی از تاسف زیاد زد و گفت:

 

 

-بهار تو دیواااانه ای! دیوانه!

 

 

از سر عصبانیت زیاد گفتم:

 

 

-آره من دیوونه ام…من دیوونه ام… اگه دیوونه نبودم که اجازه نمیدادم تو باهام اینطوری رفتار کنی.

 

 

یازم پوزخند زد.یه پوزخند تلح معنی دار! بعد سری به تاسف تکون داد و گفت:

 

 

-تو توی تماااام این شهر خراب شده…تو تمام دنیا بگرد و پیدا کن اونی که واسه عشقش خرج نمیکنه..بهش نمی رسه…میراره تنگی بکشه….پیدا کردی بیا اینجا یقه امو بگیر پیدا نکردی یقه تو میگیرم بهار.تو چی فکر کردی!؟ من تورو دوست دارم….تورو مال خودم میدونم ..عزیر خودم میدونم مگه میشه آدم حواسش به عزیز خودش نباشه هان!؟؟؟

من برای تو خرج میکنم به تو پول میدم چون وظیمه….

چون باید حمایتت کنم…من نکنم کی بکنه!؟؟؟من به تو نرسم کی برسه؟؟؟دستت دردنکنه بهار…دستت دردنکنه که رسما مارو قهوه ای کردی رفت.

 

 

 

دوباره رام شدم.به همین سادگی.آره . لعنت به من.چرا یهو ذانم رفت سمت اینکه مهرداد داره باهام مثل یه تن فروش رفتار میکنه!؟

حالا جاهامون عوض شده بود.

من مغموم و اون شاکی!

 

 

-چی میگید شما دوتا بهمدیگه !؟

 

 

صدای نوشین بود.مهرداد نه ولی من بهش نگاه کرد.

یه گلدون تو دستش بود و لبخند رو لبش….

قبل اینکه نزدیک بشه گفتم:

 

 

-اخم نکن.داره میاد سمتمون!

 

 

-با من حرف نزن…من آشغالم…من بدم….هودت گفتی دیگه…

 

 

-مهردااااد….

 

-مهرداد بی مهرداد! وقتی راجبم اینجوری حرف میزنی اصلا بهتره کنارهم و باهم نباشیم…

 

 

 

اینو که شنیدم قلبم اومد توی دهنم و نفسهام به شماره افتادن…

 

#پارت_۱۲۹

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

ترجمه ی جمله ی خصمانه ی مهرداد,یا بهتره بگم برداشتی که از حرفش داشتم فقط به یه چیز ختم میشد.اینکه میخواد با من کات کنه!

نه نه! حتی فکر کردن هم بهش حال منو بد میکرد.مگه میشه اینقدر آسون دستمو ولو کنه تا من از پرتگاه پرت بشم به قعر تاریکی!؟

تا خواستم ازش بپرسم منظورش چیه،نوشین اومد زیر آلاچیق.

این گذروندن دوره ی نقاهت هم بدجور به ضرر من لعنتی تموم شده بود.

لبخندی تحویل من که کم مونده بود گوله گوله اشک از چشمام سرازیر بشه داد و بعد با اشاره به گلدون توی بغلش گفت:

 

 

-عاشق این گلدون بودم…یه هدیه بود.اما الان ببینش.گندیده شد…پژمروه شد داغون شد….بهشون نرسیدم.براشون موسیقی پخش نکردم….حیف شد..خیلی حیف شد

 

 

کاش مثل توشین تنها دغدغه ام همین بود.خشک شدن گل توی گلدونم. کاش آه کشیدنم از سر دلسوزی واسه یه گل بود نه کل زندگیم…لم داد رو صندلی و کنار مهرداد نشست و بعد گفت:

 

 

-چقدر بیکاری بده مهرداد نه!؟

 

 

مهرداد همونطور که پاشو تند تند تکون میداد و با بیتفاوتی گوشه ی نامشخصی از حیاط رو نگاه میکرد جواب داد:

 

 

-بیکاری یا پول درنیاوردن!؟؟ هان نوشین خانم؟

 

 

نوشین خندید و گفت:

 

 

-خیلی بدجنسی! من اگه کارهم نکنم تا آخرعمرم اونقدری دارم که مثل یه ملکه اوقاتمو بگذرونم….ولی عجب صبح دل انگیزه ی هست نه بهار!؟؟ سرده اما میچسبه…حال میده….میگم نظرت چیه ناهار کباب بزنیم هان!؟ بگم شهناز بساطشو آماده کنه!؟ عرفان رو هم خبر میدیدم بیاد یکم جو رو عوض کنه.باهاش خوش میگذره!؟ نظرت چیه مهرداد!

 

 

-موافقم…

 

بعداز من پرسید:

 

 

-تو چی بهار؟ توهم پایه ای!؟

 

 

بیشتر میموندم بیشتر متوجه داغونی حال و احوالم میشدن.پس همون بهتر از این بهشتی که تو چند ثانیه شده بود بدترین جهنم دینا بزارم برم.

سرم رو غمگین تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه دختر خاله….من میرم دانشگاه…تاشب کلاس دارم.همین حالاش هم دیر کردم.خدانگهدار….

 

 

منتظر نموندم تا حرفی بزنه چون تقریبا اشک از چشمهام جاری شده بود.

پله هارو با عجله و زیر نگاه های کنجکاو شهناز بالا رقتم و خودمو به اتاق رسوندم. ضرروری ترین خرت و پرتهامو ریختم توی کیف و بعد هم لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.

فقط منتظر بودم از خونه دور بشم تا بتونم همونی بشم که دلم تو اون لحظه میخواد.

یعنی آدمی که بی واهمه اشک می ریزه و سبک میشه.

حیف که برای بیرون رفتن باید دوباره با نوشین و مهردار رو به رو بشم.

کوله ام رو روی دوشم انداختم و با فاصله از آلاچیق رد شدم .سرسری خداحافظی کردم و اون گفت:

 

 

-بهار کاش میموندی و یه چیزی میخوردی بعد می رفتی

 

 

حتی اگه می موندم هم نمیتونستم چیزی بخورم.یعنی چیزی از گلوی من پایین نمی رفت.هیچی…هیجی

 

 

-نه دخترخاله تو همون دانشگاه یه چیزی میخورم…

 

 

اینو گفتم و از خونه زدم بیرون.از خونه تا سر خیابونو یه نفس دویدم.حس میکردم هرچه بیشتر دور بشم بهتر میشه حال زارم….

مهرداد لعنتی! حالا که منو به خودش وابسته کرده هی سازی میزنه که نمیشه باهاش رقصید.

از اون مدل رفتارهاش گرفته تا….

بعضی وقتها نگاه های خیره ی عابرها به من میفهموند باز چشمهام بدون اجازه ی خودم دارن احساساتمو لو میدن.

نه.اینجوری فایده نداشت.با این شرایط و این روحیه نه تو کارهای عملی میتونستم موفق باشم و نه تئوری .

 

 

سر کلاس اصلا حواسم جمع نبود.اونقدر پرت افکار پراکنده و غمگین خودم بودم که حتی متوجه صدازدنهای پگاه هم نشدم تا وقتی که دستمو تکون داد و گفت:

 

 

-کجا داری سیر میکنی!؟ اینقدر قشنگ که دل ازش نمیکنی!؟

 

 

از فکر بیرون اومدم و با تاسف گفتم:

 

 

-نه بابا…اتفاقا خیلیم دنیای گهی بود!

 

 

خندید و بعد گفت:

 

 

-بلندشو بریم.

 

 

با شنیدن همین دو کلمه متحیر اطرافم رو نگاه کردم.اون کلاسی که تاخرخره دانشجو داشت حالا پر بوداز صندلی های خالی.

متعجب گفتم:

 

 

-کلاس تموم شده!؟

 

 

سوال من پگاه رو به خنده انداخت.قاه قاه خندید و گفت:

 

 

-اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شده و از همین چرت و پرتها….عاشقی یا چی که نفهمیدی!؟

 

 

لبخند محوی زدم و با برداشتن وسایلم دوشادوش پگاه از کلاس زدم بیرون.

بهش نگاه کردم. چشمهای لنز گذاشته و مژه های کاشته اش زیر سایه ی ابروهای سیاه و

موهای بلوندش جلوه ی زیبایی داشتن حتی در قالب فیک بودن .

با اینکه منو به خاطر تو فکر بودن مسخره میکرد اما مشخص بود خودشم چندان رو فرم نیست.

تو تاریکی هوا از دانشگاه زدیم بیرون بدوم اینکه ازهمدیگه بپرسیم آیا هم مسیریم.

پرسیدم:

 

 

-تو باید الان با عشق جونت فرار کرده باشی و توی یکی از اون هتلهای گرونقیمت ترکیه درحال بوس و موس باشی.اینجا چیکار میکنی!؟

 

 

دستاشو تو جیب سویشرت قرمزش فرو برد و گفت:

 

 

-بدون حمایت مالی پدرم هیچ جهنم دره ای نمیتونم برم.تو این شرایط هم نمیتونم بیشتر رو این قضیه پافشاری کنم.

 

-چه شرایطی!؟

 

-شرایط طلاق پدرو مادرم…

 

 

-میخوان طلاق

 

گیرن!؟

 

 

برخلاف من که با تعجب این سوال رو پرسیدم اون خودش خونسرد و انگار که اصلا براش اهمیتی نداشته باشع جواب داد:

 

 

-میخوان طلاق بگیرن نه…اونا طلاق گرفتن…چندسال پیش…هم از بابا عاجزم هم ازمامان و شوهر پفیوزش…باور کن حوصله دوتاشونو ندارم

 

 

میتونستم پگاه رو بفهمم.اون آوره بود بین پدرو مادرش و راه نجات خودش رو تو وجود پسر جوونی میدید که حاضربود باهاش فرار کنه.

به سنگ جلوی پاش ضربه زد و گفت:

 

 

-میدونی بهار…وضعیت من خیلی تخماتیک و گهه! اگه ارث لامصبو میگرفتم دست خودمو میذاستم تو دست آرتین و از این شهر خراب شده گم و گور میشدم.

 

 

به حرفهاش گوش میدادم و همزمان به این فکر میکردم که ای کاش میشد امشبو نرم خونه.تنه ای بهم زد و گفت:

 

 

-باز داری کجا سیر میکنی!؟

 

 

-دلم نمیخواد برم خونه…فقط همین!

 

 

با ریلکس ترین حالت ممکن چاره جویی کرد و گفت:

 

 

-خب اینکه گریه نداره…امشبو میریم آپارتمان آرتین!

 

 

-آپارتمان داره؟

 

-آره.اتفاقا من بیشتر وقتها بجای خونه بابام میرم اونجا.البته بیشتر وقتی آرتین هست.اما الان ایران نیست..ترکیه اس.فعلا هم برنمیگرده….

 

 

فکر کنم تو اوج بدحالیم بهترین خبرممکن رو شنیدم.واقعا تو دلم از خدا میخواستم برم جایی غیر از خونه ی مهرداد و نوشین.

یه جورایی به یه خلوت احتیاج داشتم.به دور شدن از مهرداد….

برای همین قبول کردم که با پگاه برم خونه ی دوست پسرش.

 

#پارت_۱۳۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

بند کوله پشتیمو تو دست گرفتمو همونطور که با یکم فاصله از زمین دنبال خودم اینورو اونور میبردمش نگاهی به خونه ی دوست پسر پگاه انداختم.

فضاش خیلی سرد بود و اما کوچیک جمع و جور و باحال بود.از اون آپارتمانهای نقلی که قطعا حتی اجاره شون هم باید قیمت بالایی داشته باشه.

به دور خودم چرخیدم و بعد نگاهی به قاب عکسهایی که تعدادشون زیاد بود و جاه های مختلف خونه از دیوار آویزون بودن انداختم.

پگاه تا نگاه های من به اون عکسها رو دید گفت:

 

 

-آرتین دیگه!

 

 

خیلی بچه میزد.خیلی بیشتر از عکسهای قبلی. یعنی واقعا همدیگرو دوست داشتتن یا این فقط یه بچه بازی بود !؟

 

چراغهارو یکی یکی روشن کرد و بعد با روشن کردن بخاری گفت:

 

 

-آرتین و من بیشتر وقتمون رو اینجا میگذرونیم.من …من حالم به حال آرتین بسته اس…تا وقتی پیشمه تا وقتی باهام خوب، حال من رو به راه…وقتی هم نیست..یا قهریم روز من عین شبم سیاه میشه.بیا ..بیا کنار این بخاری بشین تا برم چایی درست کنم و بیام….

 

 

لبخندی زدمو گفتم:

 

 

-ممنون پگاه جان.

 

 

کنار بخاری نشستم.دیروقت شده بودم.شماره ی نوشین رو گرفتم تا بهش بگم که امشب نمیام.

طول کشیدتا جواب داد.بهش گفتم امشب پیش دوستم میمونم و اونم خیلی راحت پذیرفت.

نفس عمیقی کشیدم.گوشی رو کنار گذاشتم و به این فکر کردم چقدر جدیدا منم شبیه الان پگاه هستم.

آدمی که حال هواش به آدم دیگه ای بسته اش.!

با تاسف سرمو رومو رو زانوهام گذاشتم.حتی یه تماس یا یه پیام هم ازش نداشتم.

پگاه با دوتا فنجون اومد سمتم.حالا که مقنعه اش سرش نبود چقدر حس میکردم قیافه اش عوض شده! نازتر شده بود! و اصلا انگار پگاه نبود …

چهار زانو رد به روم نشست و بعد گفت:

 

 

-من حاضرم شرط ببندم تو با طرفت.. جی بود اسمش!؟ آهان…مهرداد….شک ندارم باهاش قهر کردی! یا دست کم ازش دلخوری!هان!؟ همینطوره!؟

 

 

چفدر منو خوب میشناخت.شاید این درد رو چشیده که تونست هم دردی کنه سرمو تکون دادمو بعد فنجون روازش گرفتم و گفتم:

 

 

-آره…راستش ..خیلی دلم ازش گرفته .بدتر اینکه حتی یه پیام خشک و خالی هم برام نفرسته.اونقدر براش بی اهمیتم که….

 

 

سرافکنده نگاهمو دوختم به شعله های بخاری.یکم از چاییش رو چشید و گفت:

 

 

-میدونی وجه اشتراک نود و نه درصد تمام مردهای دتیا یا اصلا همین مردای ایران جیه!؟

 

-چی!؟

 

-اینکه تا بفهمن چقدر دوستشون داری فورا عوض میشن.

 

 

-آرتین اینجوریه!؟

 

 

-حس میکنم گاهی ولی…ولی اون دوستم داره برای داشتن من هم از هیچکاری دریغ نمیکنه.اون با پدرم صحبت کرد.با مادرمم همینطور.. ماهمو واقعا میخوایم.

 

 

شرایط من با پگاه فرق داشت.آرتین که زن نداشت.ولی مهرداد داشت.برای همین نمیتونستم از خیلی موانع عبور کنم. با حرفهای پگاه از فکر مهرداد بیرون اومدم:

 

 

-حالا اینقدر تو فکرش نرو.بجز اون مورد اولی که بهت گفتم بین همه ی پسرا مشترک یه ویژگی ثابت دیگه هم دارن.هرچقدر بیشتر کم محلشون بکنی بیشتر دنبالت میان….

 

 

مهر جمله ی تاریخی پگاه خشک نشده بود که تلفنم زنگ خورد.فورا سر هردومون به سمت گوشی چرخید.ناباورانه به شماره ی مهرداد نگاه کردم و بعد گفتم:

 

 

-خودش!باورم نمیشه…

 

 

خندید و گفت:

 

 

-چقدر ناکس حلالزاده است.ای تف تو قبرش!جواب نده…جواب نده که بفهمه خیلی منتظرش بودی…

 

 

نگران گفتم:

 

 

  1. -اگه دیگه زنگ نزنه چی!؟

 

 

-میزنه!

 

 

-نه من میترسم نزنه…جواب بدم بهتره

 

 

-ای نومزد ذلیل…جواب بده میترسم سکته مکته کنی بیفتی رو دستم

 

 

فورا گوشی رو برداشتم وبا وصل تماس گفتم:

 

 

-بله

-کجایی بهار هان!؟

 

گرچه آرامش بی نهایت دلنشینی از شنیدن صداش به دلم نشسته بوداما بازم بااین حال گفتم:

 

 

-مگه فرقی هم داره!؟

-گفتم کجایی؟؟ هان!؟؟ تو توی این شهر خراب شده جز من کی رو داری که الان کنارشی!؟؟

 

لحن تند و خشنش، صدای مرتعشش میگفت غیرتی شده.چقدر برای هر دختری همچین لحظه ای دلنشین و خوشایند بود.اما من اینو به روی خودم نیاوردم و گفتم:

 

 

-چی میخوای!؟

-چی میخوام!؟ میگم کدوم جهنمی رفتی بهار!؟ هان!؟ پیش کی هستی!؟ بهار بخدا کنفیکون راه میندارم اگه همین الان نگی کجایی!

 

 

نه! انگار جدی جدی داشت رگ گردنش از جا کنده میشد.پگاه مدام اشاره میکرد نگم و از اون طرف مهرداد خط و نشون میکشید که اگه نگم ال میکنه و بل میکنه واسه همین بالاخره جواب دادم:

 

 

-پیش دوستمم.اصلا مگه واسه تو مهم.!؟ تو دوست داشتی من نباشم خب نیستم.حالا دیگه برو به نوشین برس ..

-بهار خون منو به جوش نیار.تا پنج دقیقه دیگه اگه ادرس رو نفرستی خون به پا میکنم…

 

صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچیدفهمیدم خیلی جدیه و اگه ادرسو نفرستم واقعا دردسر درست میکنه.گوشی رو پایین اوردم که پگاه گفت:

 

 

-بابا من خودمو جردادم این وسط…. چرا بهش گفتی آخه.میذاشتی تو خماری بمونه تا قدر بدون

 

 

-آخه خیلی عصبی بود!

 

 

-پس خیلی هم بی ت…خم نی! ولی تو هم بد ذلیلیاااا…

 

 

خندید و

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x