رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 14 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 14

 

هرچند دقیقه یکبار میرفتم سمت پنجره و نگاهی به بیرون مینداختم.

استرس نداشتم اما دلیلی هم نمی دیدم که بخوام ببینمش.

پگاه که کنار بخاری دراز کشیده بود و با گوشیش بازی میکرد گفت:

 

 

-میگمااا….اونی که تورو اینجوری بیقرار کرده وقتی برسه اینجا خودش یه بوقی یه اِهنی یه اُهنی میکنه…بیا بشین!

 

 

نمیدونم هوا واقعا سرد بود یا من بیخودی لرز داشتم.

پرده رو رها کردم و برگشتم سمت پگاه و گفتم:

 

 

-اینجا همیشه اینقدر سرده!؟

 

 

پاشو تکون تکون داد و گفت:

 

 

-نه.وقتایی که من آرتین نیستیم و اینجا نمیایم اینجوریه…الان آرتین یه چند روزی میشه که رفت پیش برادرش ترکیه….چون اینجا نیست منم فقط گاهی سر میزنم.ولی من عاشق اینجام.بهترین خاطره هامو اینجا با آرتین داشتم.

 

 

کنارش نشستم.زانوهامو جمع کردم وبا حلقه کردن دستهام به دورشون گفتم:

 

 

-پس اینجا وطن دومت….وطنی که قراره بعداز ازدواج بهش مهاجرت بکنید!

 

 

خوشش اومد چون بشکنی زد و گفت:

 

 

-آفرین.زدی تو خاااال…نمیدونی بهار ..نمیدونی چقدر دوست دارم همچی حل بشه…از اینکه هی بین پدرومادرم پاس بشم بیزارم.ازهردوشون خسته ام…من حتی از رشته ی پرستاری هم خوشم نمیاد چون بجز آرتین همیشه تو بقیه ی تصمیمات زندگیم مامان و بابام دخالت داشتن…

 

 

مطمئنم اگه زیروروی زندگیم رو برای پگاهی که قبلا فکر میکردم از اون مدل ادمهاست که به دل نمیشینه رو داریه میریختم صدرصد به این قضیه که یه نفر با شرایط بحرانی تراز خودش هم هست می رسید و دیگه نمی نالید.لبخند زدم و گفتم:

 

 

-همچی یه روز درست میشه.شک نکن.. .

 

 

-امیدوارم….

 

 

باز صدای تلفن من هردومون رو ساکت کرد.پگاه ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت و بعد گفت:

 

 

-فکر کنم آقات اومده!

 

 

گوشی رو برداشتم و با وصل تماس گفتم:

 

-بله!

 

-من پایینم بیا….

 

 

پگاه گوشش رو چسبوند بود به گوشی تا صدای مهرداد رو بشنوه.از طرفی استرس داشتم و از طرف دیگه کارای پگاه به خنده انداخته بودم.با شنیدن صدای بوق ممتد قطع تماس گوشی رو آوردم پایین و گفتم:

 

 

-چیکار میکنی دختر!

 

 

-عجب صدایی داره! صداش که خوبه! ببینم خودش چطوره!

 

 

-خیلی خلی!

 

 

بلندشدم و رفتم سمت پنجره.یکم از پرده رو کنار زدم و ازهمون بالا پایین رو نگاه کردم.دیدمش.تکیه داده بود به ماشینش و پاشو تند تند تکون میداد.هروقت عصبی بود اینطوری رفتار میکرد.

پگاه باهیجان گفت:

 

 

-کوش کدوم!؟ کدوم یکیه…

 

 

ماتم برد و محو تماشاش شدم هرچند از اون فاصله هیچ عضوی از صورتش برای من مشخص نبود.

نمیدونم فقط من اینطوری بود!؟ اینکه تا اونی رو که دوستش دارمو میبینم قلب که نه…تمام وجودم به تکاپو و هیجان میفته!؟؟ یا نه.بقیه هم همینطورن!؟

 

 

جواب پگاه رو به شوخی دادم و گفتم:

 

 

-بجز اون آخه کس دیگه ای هم میبینی!.؟؟خودش…مهرداد

 

 

پگاه بشکنی زد و گقت:

 

 

-من اینو دیدم! بجون خودم دیدمش…اومده بود جلوی دانشگاه دنبالت.مگه خودش نیست!؟

 

 

-چرا!

 

 

-جوووون! عجب تیکه ای تور کردیاااا! اگه خودش باشه که باید بگم نه تنها چشما و تیپ و هیکل و ماشینش بلکه صداشم سگ داره….

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-تا کفری نشده من برم!

 

 

-باشه باشه برووو….

 

 

با عجله سمت در رفتم.نمیدونم باز قراره ازهم دلجویی کنیم یا نه…اینکه بیفتیم بجون هم!؟

پگاه به شوخی گفت:

 

 

-میخوام وقتی برگشتی شیر باشی…بعد من واست بر طبل شادانه بکوبم….

 

 

باخنده سری به تاسف اونم واسه این حرفهای مسخره اش تکون دادم و بعد از خونه رفتم بیرون.

نمیدونم مهرداد این موقع از شب چرا اومده بود اینجا اما ته ته دلم از این اومدن خوشحال بودم.چون با این اومدن بهم ثابت کرد دوستم داره و برام اهمیت و ارزش قائل….

من براش مهم بودم.اگه نبودم میتونست بیخیال باشه…

از اسانسور اومدم بیرون و سمت در خروجی رفتم.

باید اعتراف کنم دلم براش تنگ شده بود.

حتی با اینکه فقط چند ساعت از تدیدنش میگذشت….

فاصله ای باهاش نداشتم.

هموم نزدیک ماشینش دست برده بود تو جیبهاشو قدم رو می رفت….

نفس عمیقی کشیدم و بعد به طرفش رفتم….

 

#پارت_۱۳۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و به طرفش رفتم.فاصله ام که کم شد صدای قدمهام روی زمین خیس بارون خورده رو شنید و متوجه اومدنم شد.

چرخید سمتم و دستهاشو از جیب شلوارش بیرون آورد.

 

رو به روش ایستادم.بهش خیره شدم و خونسرد گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

انگار که کلمه ی مسخره ای شنیده باشه هیستریک خندید و بعد در آنی صورتش ترسناک شد و گفت:

 

 

-بهار تو کی اینقدر عوض شدی که من نشناختمت!

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-من عوض شدم؟پس چرا من دارم برعکسشو فکر میکنم!؟

 

-چون تو دیوونه شدی!

 

-هه! من!؟

 

-آره تووووو

 

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

 

-باشه.من دیوونه ام.حالا این دیوونه برمیگرده همونجایی که تا چند دقیقه پیش بوده

 

 

عقب گرد کردم و خواستم برم که با چندگام بلند خودشو بهم رسوند و با گرفتن دستم از پشت، منو چرخوندسمت خودش گفت:

 

 

-تو هیچ جا نمیری بهار…

 

 

دیگه نتونستم خونسرد باشم.از کوره در رفتمو با محکم کشیدن دستم بلند بلند گفتم:

 

 

-تو هم خدارو میخوای هم خرمارو…هم منو هم نوشین رو…از یه طرف واسم ریخت و پاش راه میندازی که ثابت کنی دوستم داری و از طرف دیگه جوری باهام رفتار میکنی که انگار هیچی نیستم…هیچی…

 

 

چند ثانیه ی اول هیچی نگفت.دوتا دستشو تو موهاش فرو برو و یه نیم چرخ آرومی زد و بعد گفت:

 

 

-اشتباه نکن بهار…زندگی من قبل اومدن تو این مدلی نبود.من بعداومدن تو خوب شدم…بعداز اومدن تو عاشق این زندگی شدم.چرا برای خودت قصه بافی میکنی!؟هان؟

 

 

دست به سینه شدم و گفتم:

 

 

-اینا قصه بافی نیست.آدمی که توی یه رابطه خیالش آسوده باشه به هول ولا و جلز و ولز نمیفته….تو تا کیفت کوک با من خوبی تا کیفت کوک نیست مثل صبح بهم میگی….

 

 

حرفمو برید و گفت:

 

 

-من تا کیفم کوک باتو خوبم!؟؟ من!؟؟ تو از من واسه خودت چی ساختی!؟؟ تو فکر میکنی من تو این چند سال شرایطشو نداشتم که با کسی وارد رابطه بشم!؟؟ هم داشتم هم میتونستم….لب تر میکردم به اشاره ای بی هیچ دردسری صدتا دخترو میتونستم صیغه کنم به ولله قسم!

دور و برم پر بود از دخترای رنگاورنگی که برعکس تو ذره ای براشون اهمیت نداشت من زن دارم یاحتی شاید بچه و با اشاره ای به هرنیتی حاضر بودن تا هرجا که بخوام باهام باشن ولو واسه دو سه روز تفریحی….بعد تو به من همچین انگی میزنی!؟؟؟ به منی که میتونستم و نخواستم!؟

 

 

انگشتش اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت:

 

 

-تو یه چیزی رو اشتباه گرفتی…بد اشتباه گرفتی…

 

 

 

خونسرد شونه هام بالا انداختم و انگار که برام مهم نباشه که واقعاهم نبود گفتم:

 

 

-من کار عجیب غریبی انجام ندادم.حرف عجیب غریبی هم نزدم.تو گفتی بهتره کنارهم نباشیم خب…منم قبول کردم و اومدم اینجا….

 

 

گرچه تلاش زیادی کرده بود تا جوش نیاره اما آخرش نتونست خودشو کنترل کنه و با صدای بلند گفت:

 

 

-اینجا اصلا کجاست که تو اومدی هاااان !؟

 

 

مهرداد کلا آدم خشمگینی نبود.از اون بچه پولدارهای از دماغ فیل افتاده هم نبود.

بیشتر از اون مدل مردها بود که سرشون تو لاک خودشون و نه با کسی سر شاخ میشن و نه بحثی رو ادامه میدن.

من بارها شاهد بودم وقتی نوشین باهاش جرو بحث میکرد و دا و هوار راه مینداخت اون چطور گاهی با سکوتش آتیش اون بحث هارو کمتر میکرد. اما حالا…

می دیدم که درمقابل خودم چندان نمیتونست اون بیتفاوتی رو اجرا کنه!

دلم نمیخواست آزارش بدم.من از خشمگین شدن اون لذتی نمی بردم برای همین جواب دادم:

 

 

-پیش دوستمم…فقط خودم و خودش اونجاییم….اسمش پگاه ست.تاحالا ندیدیش ولی دختر خوبیه….

 

 

دستاشو بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-اوکی حله.دختر خوبیه.خب…برو از اون دختر خوب تشکر کن و وسایلتو بردار که بریم خونه….

 

 

سرمو تکون دادمو کاملا جدی گفتم:

 

 

-من باتو جایی نمیام مهرداد…

 

 

مثل خودم با لجاجت و اما تاکید گفت:

 

 

-منم بدون تو جایی نمیرم…

 

 

-بیخیال مهرداد بر…

 

 

حرفم تموم نشده بود که دستمو گرفتو منو کشوند سمت خودش و بغلم کرد.

محکم و حریصانه…شاید به تلافی این چند ساعت دلتنگی!

دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و با استشمام بوی تنم منو به خودش میفشرد.

نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:

 

 

-مهرداد….مهرداد یه نفر ممکن ببینه خوب نیست….

 

 

بدون اینکه سرشو برداره گفت:

 

 

-بزار ببینن! مهم نیست برام…اهمیتی نداره واسم…

 

 

-مهرداد لطفا…

 

 

-تو لطفا ..برگرد…بیا بریم…بریم خونه….

 

 

-آخه چه فرقی میکنه…بیام اونجا تو میری تو اتاق خودت و منم اتاق خودم.پس چه فرقی میکنه!؟ هان!؟

 

 

-همین که باشی خوب…اینکه حس کنم توهم توهمون خونه ای هستی که من هستم برگرد بهار…برگرد…

 

 

 

به آرومی خودمو ازش جدا کردم.نسبت به چند دقیقه پیش یکم نرمتر شده بودم.با این حال گفتم:

 

 

-نمیتونم بیام…نمیتونم پگاه رو تنها بزارم…

 

 

-پس من چی!؟ دوستت اهمیت داره من ندارم!؟

 

 

-اشتباه فکر میکینی….من فقط نمیخوام تنهاش بزارم.برو خونه…برو پیش نوشین…برو مهرداد….

 

-میرم ولی به یه شرط…

 

 

برای شنیدن شرطش سراپا گوش شدم.نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-باید فردا برگردی!

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-فردا بعداز کلاسهام برمیگردم.

 

 

-قول!؟

 

 

-قول…

 

 

یک قدم بهم نزدیکتر شد و با پر کردن فاصله پیشونیم رو بوسید و بعد گفت:

 

 

-فردا منتظرتم…..

 

#پارت_۱۳۳

 

 

🌓🌓‌ ‌دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

تا ازم قول برگشت نگرفت راضی نشد بره .عقب گرد کرد و سمت ماشینش رفت.

تو سرما ایستاده بودم و تماشاش میکردم.

برای چندمین بار پرسید:

 

-فردا میای دیگه!؟

 

-اگه پگاه تنها نباشه

 

 

دلخور گفت:

 

 

-د ن دیگه! تو قول دادی فردا بیای!الان داری جلوی خودم زیرش میزنی

 

انگشتامو توهم قفل کردمو من من کنان گفتم:

 

 

-مهردااااد….

 

 

در اوج دلخوری گفت:

 

 

-جووون دلم…قربون این مهرداد گفتنهات برم…

 

 

لپهام از شرم و ذوق سرخ شدن.سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-پگاه تنهاست….نمیخوام تنهاش بزارم!

 

 

تکیه به ماصینن داد و گفت:

 

 

-کاص من جای پگاه بودم….

 

 

-مهردااااد…

 

 

-خب باشه…فقط مطمئن باشم اگه موندی دلیلش اینه نه چیز دیگه ای!

 

 

-بجون مهراد غیر این نیست

 

 

گفتن این جمله آرومش کرد.ته ریششو خاروند و گفت:

 

 

-چیبگم که هرچی بگی نمیتونم باور نکنم حتی اگه بگی که شلغم قاطی میوه هاشده

 

خندیدیم.هردوباهم انگار نه انگار اون آدمایی بودیم که دلخور و ناراحت قهر کرده بودیم و هرکدوم وقت رو یه ور دیگه ای گذرونده بودیم.سر تکون دادم و آهسته گفتم:

 

 

-خیلی دیوونه ای مهرداد

 

-آره دیگه…دیوونه ی توام…پول داری؟؟ چیزی کم و کسر نداری!؟ شام خوردی!؟

 

 

-نه ولی خودمون یه چیزی درست میکنیم!

 

 

نگران گفت:

 

-نخوردی هنوز!؟ ای بابا…ببین…قرار نیست ما آرامش همدیگرو بگیریم یک…قرار نیست وقتی قهریم غذا نخوریم دو….اصلا از این به بعد قهر ممنوع! تو دلیل حال خوب منی…دلیل حال خوب من دلیل حال بد من نشو…

 

 

لبخندی روی صورت سردم نشست.سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-چشم.

 

-آفرین…حالا شد.برو داخل .میترسم سردت بشه سرما بخوری…لازم هم نیست چیزی درست کنین.براتون غذا سفارش میدم و میفرستم

 

 

-نه نیاز نیست

 

 

-چرا نیاز هست…نمیخوام روزی اگه برگشتی خونتون مامانت بگه اوااا…هلو دادم لولو گرفتم….

 

 

ابنبار نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند خندیدم.

در ماشین روباز کرد و

سوار شد.موندم تا بره و بعد به سمت ساختمون رفتم.

تا زنگ رو زدم به یک ثانیه نکشیده پگاه درو برام باز کرد.

با اون چشما ورقلمبیده و صورت کنجکاوش زل زد بهم.

خندیدم و گفتم:

 

 

-تو کنار در بودی!؟ چقدر زود درو باز کردی!؟

 

 

درو بست و به سمتم چرخید و هیجان زده گفت:

 

 

-چیگفت!؟ چیشد!؟ چیکار کردین!؟ قهرتون ادامه داره!؟

 

 

چون خیلی سردم شده بود لبخند زنان سمت بخاری رفتم.چه چیزایی که نمیگفت! دستامو بالای بخاری گرفتم و گفتم:

 

 

-نه!

 

-یعنی آشتی کردین!؟

 

 

-آره!

 

-اگه آره پس چرا همراهش نرفتی!؟

 

-چون تو تنها میموندی…چون نمیخواستم تنهات بزارم.

 

 

تا اینو جوابو از من شنید بدو بدو به سمتم اومد و خودشو انداخت تو بغلم و گفت:

 

 

-واااای خدااا….تو جقدر خوبی بهار…بخدا…بخدا اینقدر خوشحالم که باتو دوست شدم.بی دوستی خیلی بده…عین بی پولی یا بی عشقی…

 

خندیدمو گفتم:

 

-تو هم خلی …ولی خل بودن خوب…

 

 

ازم جدا شد و گفت:

 

 

-الان میپرم سر خیابون دوتا ساندویچ درجه یک میخرم و میام…

 

 

قبل اینکه بره مانعش شدم و گفتم:

 

 

-نه نیازی نیست!مهرداو برامون سفارش داد

 

کف دستاشو بهم مالید و گفت:

 

 

-نه خوشم اومد.حس میکنم خیلی این آقا مهرداد شمارو دوست دارم….دمش گرم…

 

 

با لبخند نگاهش کردم.عین بچه ها می موند.از اون دختر بچه های دوست داشتنی….

 

#پارت_۱۳۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

غرغرهای پگاه تمومی نداشت.هم از کارهای عملی خسته بود و هم از درسهای تئوری….

تا از بیمارستان اومدیم بیرون و گفت:

 

 

-اه اه…تاحالا تو عمرم پرستار به اون چندشی و پر دفاده ای ندیده بودم دیدی توروخداااا…اونقدری که اون خودش رو میگرفت دکتره نگرفت …ولی دم دکتر حاتمی گرم…چقدر هوامون رو داشت. بهار…میگم بنظرت حاتمی یکم شبیه کسی نیست که تو رو خیلی دوست داره!؟

 

 

انگشت اشاره امو جلو لبهام گرفتمو گفتم:

 

 

-هیس! هیچوقت جلو مهرداد اینو نگیااا…اصلا حتی اسم حاتمی رو نیار…

 

 

با ادا و اطوار بامزه ای که بیشتر نشون میداد میخواد سربه سر من بزاره گفت:

 

 

-ای وای من! چرو !؟ فرزین حاتمی که خیلی جنتلمن و دوست داشتنیه!

 

دستامو تو جیب پالتوی خاکستری رنگم فرو بردم و گفتم:

 

-آره ولی مهرداد خیلی روش حساس…الانم میخواد بیاد دنبالمون سه تایی ناهارو بریم رستوران…

 

 

ذوق کرد و گفت:

 

 

-الهی من فدای این مهردادتون بشم…

 

-شما قربون آرتین جون خودت برو…

 

-حسود!

 

خنده کنان خیابون شیب دار رو پایین رفتیم.اصولا جاه های شلوغ محل قرار خوبی نبود.جای خلوت آدم میتونه بفهمه دور و برش چخبره اما جاه های شلوغ نه ….همیشه ممکن وسط سلوغی یه جفت چشم مچت رو بگیره!

 

مهرداد زنگ زد و ما یه گوشه زیر یه درخت پناه گرفتیم تا اون بیاد.بارون شدید میبارید اما بارون شدیدش خوب بود دیگه.

ماشینش رو که از دور دیدم لبخندی روی صورتم نشست.دل شاد شدم و گفتم:

 

-اومد!

 

 

پگاه هیجان زده گفت:

 

 

-جوووون…بخدا این بشر هم خودش عشق هم این ماشینهای باصفاش….

 

 

مهردا ماشین رو نگه داشت و ما قبل از اینکه عین موش آب کشیده بشیم فورا سوار ماشین شدیم.

سلام کردیم و اونم با خوش رویی جواب سلام هردوی مارو داد.

داشتم دستای سرد و یخ زده ام رو نگهاه میکردم که متوجه سنگینی نگاه هاش شدم. سرمو بالا گرفتم .چشماش روی موهای خیس و چسبیده به پیشونیم درگردش بود.

قبل حرکت کردن دستشو رو پیشونیم گذاشت و با کنار زدن موهام گفت:

 

 

-سردت عزیزم!؟

 

اینکه برای یه نفر تا به این حد اهمیت داشته باشی خیلی قشنگ بود.با محبت بهش خیره شدمو گفتم:

 

 

-نه خیلی!

 

 

-کاپشن منو بپوش…

 

 

با کمال میل همینکارو کردم.حالا مجبور به تحمل سنگینی نگاه های پگاه شیطون بودم.

 

پگاه شیطون گفت:

 

 

-بابا جلو من لاو نترکونید یارمون ازمون دور…

 

 

مهرداد خندید و گفت:

 

-چشم…

 

-بی بلا…

 

 

کاپشن خاکی رنگ مهرداد رو پوشیدم و عطرش رو عمیق بو کردم….با انگشتاش رو فرومون ضرب زد و گفت:

 

 

-خب دوشیزه بهار و دوشیزه پگاه بفرمایند کدوم رستوران!؟؟

 

 

پگاه کله اشو آورد جلو و گفت:

 

 

-من یه جارو میشناسم خیلی خفن…یه رستوران ایتالیایی با پاستاهای درجه یک….

 

 

مهرداد دستی تو موهاش کشید و گفت:

 

 

-چشم…شما آدرس رو مرحمت بفرما…ما سه سوته شمارو اونجا میبریم….

 

 

انرژی ای که پگاه داشت به تنهایی برای سرگرم کردن هزار نفرهم کافی بود چه برسه به ما.

کل مسبر درحال مزه پرونی بود.یه لحظه هم سرجاش بند ننبشد.منم که اونقدر خندیده بودم حس میکردم فکم درد گرفته.

مهرواد ماشین رو نزدیک رستوران پارک کرد و بعد هرسه سه تایی زیرهمون بارون سمت رستوران رفنتیم.

داخل که شدیم گارسون به استقبالموت اومد و مارو به سمت میز خالی هدایت کرد.

دور میز نشستیم و سفارش غدا دادیم پگاه اما رفت که دستهاشو بشوره ..

تنها که شدیم پرسیدم:

 

 

-نوشین خونه بود!؟

 

-آره….

 

-نفهمه با منی!

 

-بچه شدی!

 

-پس بهش گفتی میری کجا!؟ حرفی از من نزد!؟

 

 

-نه…تو نگران تباش…نوشین همیشه هزار راه برای سرگرم کردن خودش داره…دیشب دوباره بلند شد رفت مهمونی.اونقدر خورده که مست مست….بلند هم بشه نه به من فکر میکنه نه تو…ناهار مورد علاقه اشو میخوره، تو استخر یه حالی به خودش میده بعد آرایش میکنه ناحن هاشو لاک میزنه اندازه ملانیا ترامپ به خودش میرسه و میره مطب و بعدهم ددر….

 

 

همون موقع پگاه اومد پیشمون.با اومدنش سکوت کردیم.پر انرژی گفت:

 

 

-میگم…نظرتون چیه امشب خونه ی ما بگذرونید! منظورم خونه ی آرتین البته…

 

میدونم احتمالا این بهترین خبر برای مهرداد اما من فورا گفتم:

 

-نه شاید آرتین راضی نباشه!

 

 

پگاه با اخمی تصمنی گفت:

 

 

-عه..آرتین خیلی مهربون و پایه اس…اتفاقا اینقدر خوشحال تو پیش منی…مطمئنم اگه مهرداد رو ببین حتما باهاش رفیق میشه…امشبو خونه ما…قبول!؟

 

 

مهرداد لبخندی سرخوش زد و گفت:

 

 

-رو حرف پگاه خانم نمیشه حرف زد.میایم.

 

#پارت_۱۳۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

 

چیزی که درمورد پگاه برام عجیب بود این بود که در هیچ شرایطی خانوادش سراغی ازش نمیگرفتن.یه جورایی انگار براشون اهمیت نداشت دخترشون کجاست و چیکار میکنه.وسط خوردن شام تلفنش زنگ خورد.ذوق زده گفت دوست پسرش آرتین بعدهم بلندشد رفت تا صحبت کنه .

به محض رفتنش مهرداو گفت:

 

-رفیق باحالی داری! خب حالا تقریبا خیالم راحت شد که دیشبو بد جایی نبودی!

 

 

بکم نوشابه خوردم و پرسیدم:

 

 

-یعنی تا الان خاطر همایونی شما راحت نبود!؟

 

 

جفت اب وهاشو هماهنگ بالا انداخت و بعداز یه نووووچ کشیده و طولانی گفت:

 

 

-نه! نبود

 

 

از زیر میز پاهاشو دور پاهام حلقه کرد و بعد چشمکی زد.خندیدم و پرسیدم:

 

 

-مهرداد تو واقعا امشب میای خونه ی پگاه!؟

 

 

درحالی که با اشتها غذاش رو میخورد پرسید:

 

-دوست نداری بیام !؟

 

 

قبل پیش اومدن سوتفاهم و بد متوحه شدن منظورم جواب دادم:

 

 

-چرااا از خدام.ولی همش باخودم میگم نوشین چی میشه!؟ من نیستم…توهم میخوای نباشی…شک نکنه!؟

 

 

-نه! مثل اینکه قرار نیست تو خیالت حالاحالاها راحت باشه.

 

یه دستمال از جعبه ی روی میز بیرون کشید.گوشه لبش رو تمیز کرد و همزمان جلو چشمای خودم شماره ی نوشین رو گرفت و گذاشتش رو آیفون…اولش نمیدونستم میخواد چیکار کنه حتی شک داشتم که میخواد به کی زنگ بزنه تا وقتی که شماره و تصویر نوشین رو دیدم.چند لحظه بعدهم که صداش به گوشم رسید درحالی که انگار یه جای شلوغ بود:

 

-چیه مهرداد!

 

-کجایی نوشین!؟

 

-گودبای پارتی نسترن و سیروس…قراره واسه همیشه برن تورنتو…

 

-آهان پس تو الان اونجایی!؟

 

-آره .مشکلیه؟

 

 

-نه فکر میکردم خونه ای.خب حالا تا کی اونجایی!؟

 

-معلوم نیست.چطور مگه! چرا منو هی سین جین میکتی تو!؟؟

 

-هیچی هیچی…فقط زنگ زدم بگم منم با رفقام اومدم بیرون.احتمالا امشب خونه نیام

 

-مهم نیست…به من چه اصلا

 

پوزخندی روی صورت مهرداد نشست.هردو بدون خداحافظی تماس رو قطع کردن.گوشی رو گذاشت کنار و گفت:

 

 

-خب! حالا چیمیگی!؟ همچنان نگران نوشین هستی!؟

 

 

سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

 

-حالا دیگه نه!

 

گپ و گفت پگاه که تموم شد اومد پیشمون .معذرتخواهی کرد و یکم از از آرتین برامون حرف زد.اینکه تا هفته آینده نمیتونه برگرده…اینکه اونجا پیش داداشش…

بعد از خوردن شام تو همون یخبندون به پیشنهاد پگاه رفتیم بستنی فروشی.

البته من خیلی موافق نبودم اما مهرداد کاملا پایه ی انجام اینکارا بود.

من یکی که می لرزیدم و بستنی لیس میزدم.مهرداد و پگاه خگدیدن و من با حرص گفتم:

 

-آخه مگه مجبوریم ما! بمیری پگاه با این پیشنهاداتت!

 

 

پگاه که انگار سرما حالیش نبود و به اینکار عادت دیرینه داشت گفت:

 

 

-هوا منچستریه….نق نزن بستنیتو بخور…

 

 

مهرداد اومد سمتم.از پشت دوتا لبه ی لباس تنش رو باز کردو بعد منو کشید تو بغلش…حالا انگار دوتامون توی یه کت بودیم.

کنار گوشم گفت:

 

 

-خودم گرمت میکنم خاااانوم…شما از هیچی نترس نه سرما نه گرما….

 

 

لبخند محبت آمیز و عاشقانه ای تحوبلش دادم.حالا دیگه من عاشق سرما بودم اگه ختم بشه به آغوش گرم مهرداد.

بعداز خوردن بستنی راه افتادیم سمت خونه ی آرتین و پگاه.

مهرداد ماشین رو تو پارکی پارک کرد و بعدهم رفتیم بالا.

چقدر خوشحال بودم که میتونستم یه شب دیگه باهاش تنها باشم….یه شب دیگه کنارش باشم…تو آغوشش باشم….

پگاه درارو باز کردو هرسه رفتیم داخل.

با روشن کردن چراغ خواب به یکی از اتاق خواب هاشاره کرد و گفت:

 

-مسیو مهرداد و مادام بهار…بهترین اتاق هتل پگاه امشب دراحتیار شما قراره میگیره.اوقات خوشی را برای شما آرزومندم.

 

 

خندیدمو با گرفتن دست مهرداد به سمت اتاق خواب رفتیم.

 

#پارت_۱۳۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

پیرهن و شلوارش رو با بیخیالی از تن درآورد و انداخت روی زمین.

بعد نگاهی اجمالی به اتاق انداخت و گفت:

 

-تخت خوابشو موش خورده !؟

 

خم شدم.پیرهن و شلوارشو از دوی زمین برداشتم وحین مرتب کردنش گفتم:

 

 

-هتل شش ستاره و فول امکانات پگاه همین دیگه!

 

 

صدای در که اومد بی اینکه بخوایم حدس بزنیم کی میتونه باشه و از اونجایی که درجریان بودیم بعداز خودمون تنها جاندار توی خونه پگاه هست باهم گفتیم:

 

 

-بیا داخل

 

 

پگاه درو بازکرد و عین میمون ازش دستگیرش آویزون شد و گفت:

 

 

-شما که نسبت به امکانات هتل من اعتراضی ندارین!

 

 

مهرداد دستی به موهاش کشید و گفت:

 

 

-نه! اختیار داری این چه حرفی! ما همینقدر که تو این اتاق سرد تا صبح زنده بمونیم کافیه!

 

 

پگاه خندید و اومدداخل.رفت سمت کمد دیواری اتاق و بعد گفت:

 

 

-ببخشید بچه ها اینجا نه که جز من و آرتین کس دیگه ای نمیاد کلا خیلی وسیله نداره یا معمولا سرد…حالا البته ما بعدا واسه این جا وسیله میخریم.

 

با رضایت خاطر گفتم:

 

 

-من که اینجارو خیلی دوست دارم.حتی اگه سردتر از خونه ی اسکیموها باشه

 

 

-اینجا هم تورو خیلی دوست داره…

 

 

از تو کمد چندتا تشک و پتو درآورد و گذاشت روی فرش و گفت:

 

 

-فعلا باهمینا بسازید…خاطره میشه بعدا واستون! خب دیگه…من برم.بای بای!

 

 

پگاه که رفت من تشک هارو روی فرش پهن کردم و با گذاشتن بالشت و پتو فضا رو برای خواب آماده کردم.میدونم مهرداد عادت به خوابیدن روی زمین نداشت اما من شک نداشتم بقول پگاه اینا بعدا خاطره میشن.

از اون که سرش تو گوشیش بود پرسیدم:

 

 

-خاموش کنم لامپ رو !؟

 

 

با تکون سر رضایت رو اعلام کرد.لامپ رو خاموش کردم و روی تشک دراز کشیدم.چون هوا سرد بود دوتا پتو روهم انداخته بودم و دوتاروهم تا خرخره بالا آوردم.

دلم میخواست مهرداد زودتر بیاد پیشم واسه همین گفتم:

 

 

-بیا دیگه مهرداد! گوشی رو بزار واسه بعد!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به سقف.بودن با مهرداد خصوصا شبهایی که دلمون میخواست باهم باشیم اونقدر دنگ و فنگ و دردسر و اضطراب داشت که یه همچین وقتهایی از ته قلبم دعا میکردم صبح نشه. آرزو میکردم شب اونقدر به درازا بکشه که یه دل سیر کنارش بمونم…..

نوشین…نوشین کاش قدر چیزی که داره رو بدونه…

اون دارش و اهمیتی بهش نمیده من ندارمش و اینقدر میخوامش!

 

امان از داشته ها و نداشته ها!

بالاخره گوشی رو گذاشت کنار اومد و سمتم.

پتورو بالا گرفت و زیرش دراز کشید درست کنار من.بعد به پهلو چرخید و گفت:

 

-بریم زیر!؟

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-خب الان کجاییم!؟ زیرشبم دیگه!

 

 

-نوچ…زیر یعنی این!

 

 

اینو گفت و پتوها رو تا روی سرمونم بالا آورد.نتونستم جلوی این خنده های گاه و بیگاهی رو بگیرم.شروع کردم خندیدمو گفتم:

 

 

-نمیبینمت!اینجوری حس میکنم نیستی کنارم

 

 

-دستتو میگیرم پامم میزارم لای پاهات تا دیگه حس نکنی کنارت نیستم.

 

 

کارهایی که وعده شون رو داده بود انجام داد.

دستمو تو دستش گرفت و پاشو لاب پام گذاشت.

اره راست میگفت.حالا همه جوره حسش میکردم.

گرمایی که از تنش ساطع میشد شیرین و دلپسند بود.

من صدای نفسهاش رو…هرم داغشون روهم حس میکردم.

دست دیگه اش رو روی کمرم کشید و گفت:

 

 

-یه روز توی خونه ی خودمون بی دردسر بی نگرانی رو تخت نرم دونفرمون راحت و آسوده میخوابیم….

 

 

با حسرت گفتم:

 

 

-یعنی میشه!؟

 

برخلاف من که با حسرت این جمله ی پرسشی رو به زبون آوردم اون ریلکس و با لحنی که امیدوار کننده بود گفت:

 

 

-آره…چرا نشه…تو دنیا هیچ کاری نیست که نشه انجامش داد….

 

با انگشتم اجزای صورتش رو لمس کردم و گفتم:

 

 

-من عاشق اون روز میشم.روزی که بی دغدغه و ترس و عذاب وجدان کنارهم باشیم …

 

گونه ام رو ماچ کرد و گفت:

 

 

-فردا میبرمت یه جای توپ!

 

-توپ!؟ چقدر توپ!؟

 

-حالا خودت میفهمی!!!

 

انگشتمو روی لبهاش متوقف شد.نرمیشون رو لمس کردم و گفتم:

 

-دوستم داری!؟

 

-از خودمم بیشتر….

 

اینو گفت و انگشتمو برد تو دهنش…اول گازش گرفت…خندیدم و سعی کردم از دهنش بیرون بیارمش ولی این اجازه رو نداد و مثل یه شبرینی شروع کرد مکیدنش….دیوانه بود! دیوانه

 

#پارت_۱۳۷

 

 

🌓🌓 ‌‌دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

لغزیدن لبهاش روی لبهام، صدای رعد و برق، گرمی تنش، داغی هرم نفسهای آرومش….

دیگه به نوشین حسادت نمیکردم چون من درحال تجربه ی همچین موقعیتی بودم و اون اما نه….

چطور میتونه تو مهمونی های مختلف میون زنها و مردهای مختلف بلوله درحالی که کسی چون مهرداد رو داره….!؟

راست که میگن آدم قدر داشته هاشو نمیدونه! نه! آدما قدر داشته هاشون رو نمیدونن…واقعا نمیدونن!

 

با صدای دورگه ای گفت:

 

 

-عاشقتم عزیزم….عاشق ناله هات….عاشق طعم لبات….

 

 

لبخندی روی صورتم نشیت و وقتی دوباره لبهاشو روی لبهام گذاشت با جون ودل همراهیش کردم درحالی که حتی تو اون لحظه هم به این موضوع واقف بودن اون مال من نیست….

 

 

******

 

 

خمیازه ای کشیدم و به جهت مخالف چرخیدم.نگاهم که رو چشمای بسته ی مهرداد و صورت غرق خوابش افتاد لبخندی زدم.

دستمو آهسته رو صورتش گذاشتم….خوابش اونقدر سنگین بود که متوجه این لمس نشد …

گرچه وفتی بیدار شدم حالم بد گرفته شد که چه زود صبح شده حتی اگه واقعا زود صبح نشده باشه اما همین که چشمم به ههرداد افتاده غم چند لحظه پیش پر کشید و رفت…..

بودنش برای من کافی بود ولو برای چند دقیقه!

 

مژه ها، لبها، بینی و حتی چونه اش رو لمس کردم و از این لمس لبخندی روی صورتم نشست.

کاش نجواهای عاشقانه اش رو هیچوفت فراموش نکنم…کاش از دوست داشتنم کوتاه نیاد…کاش دوستم داشته باشه….کاش فراموش نشه عشقمون!

قبل از اینکه بیدار بشه دستمو عقب بردم و بعد خیلی آروم از کنارش بلند شدم.

تنم لخت بود.سردم صد و پاهام چفت شدن.دستمو دور تنم حلقه کردمو نگاهی به دور و بر انداختم و هرکدوم از لباسهامو از یه ور برداشتم و بعد با پوشیدنشون گرم کن مهرداد رو هم پوشیدم و بعد رفتم بیرون .

اول رفتم سرویس و بعد که بیرون اومدم تصمیم گرفتم برای اون دوتا خوابالو صبحانه اماده کنم.

چایی درست کردمو سرکی تو یخچال کشیدم .چیزی نبود که بشه خورد…بجز دو سه دونه تخم مرغ…!

 

همون چند دونه تخم مرغ رو بیرون اوردم تا وقتی پگاه و مهرداد بیدار شدن براشون درست کنم.

بعد درست کردن چایی دوباره برگشتم تو اتاق.در اتاق رو آهسته بستم تا بیدارش نکنم اما وقتی چرخیدم چشمم به چشمای بازش افتاد…آهسته خندیدم:

 

 

-بیداری !؟

 

 

گوشیشو تو دستش تکون داد و گفت:

 

 

-آره! دیوثا بیدارم کردن! باید برم …یه ساعت بالا سرشون نباشی کاری رو میکنن که خودشون دلشون میخواد نه کاری که بهشون میسپاری….

 

 

اشاره کرد برم کنارش.رفتم به طرفش بالا سرش ایستادم که گفت:

 

 

-بیا قبل رفتن دو سه دقیقه بغلت کنم!

 

 

خم شوم، پتورو کنار زدم و کنارش دراز کشیدم. محکم بغلم کرد و بعد گفت:

 

 

-قول داده بودم ببرمت یه جای خوب ولی خودم میدونم برم کارخونه دیگه حالا حالاها ممکن نیست تایم خالی گیرم بیاد….

 

 

غرق شدم تو آغوش گرمش و بعد گفتم:

 

 

-هیچ اشکال نداره…من نمیخوام برات دغدغه بشم برو با خیال راحت به کارات برس…

 

 

-عزیرم دلم…چقدر تو خوبی آخه!

 

 

یکم دیگه تو بغل هم موندیم.این یکم داشت طولانی میشد واسه همین گرچه دلم میخواست تا خیلی ساعت همینجور تو همین حالت بمونیم اما واسه اینکه دیرش نشه گفتم:

 

 

-دو سه دقیقه ات داده میشه ربع ساعت….

 

 

تقریبا عین بچه های غرغرو نالید:

 

 

-اخخخخ! تف به این

 

زمان…تا میخوای دیر بره زودمیره تا میخوای زود بره دیر میره…

 

 

خندیدم و از بغل گرم و نرمش جدا شدم.لباسهاشو که مرتب گذاشته بود یه گوشه دادم دستش و گفتم:

 

 

-تا تو دست و صورتتو بشوری منم صبحانه ات رو آماده کردم!

 

 

دستمو گرفت و بلند شد.گونه امو ماچ کردو گفت:

 

 

-چشم خااااانوم…..

 

#پارت_۱۳۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

اون مشغول صبحونه خوردن بود و من مشغول تماشا کردنش…میدونستم احتمالا دیگه تا فردا نمیتونم ببینمش.تازه همون فردا هم دیدنش قطعا اتفاقیه!

یه لقمه ی گنده دهن خودش گذاشت و گفت:

 

 

-چیه بهارک؟ فیلم سینمایی نگاه میکنی!؟

 

 

خندیدمو با گذاشتن دستم زیر چونه ام گفتم:

 

 

-میخوام یه دل سیر تماشات کنم تا وقتی که ندیدمت کمتر دلم برات تنگ بشه!

 

 

واسه درآوردن لج منو به جوری اذیت کردنم انگشتای روغنیش لیس زد و گفت:

 

 

-قندهار که نمیرم! تازه بعدشم برمیگردم خونه!

 

 

با انزجار گفتم:

 

 

-اه نکن مهرداد…انگشتاتو چرا لیس میزنی؟

 

 

چینی به دماغش داد و گفت:

 

 

-چیه؟ حسودیت میشه!؟دوست داشتی خودتو اینجوری لیس بزنم خصوصا اون….

 

 

نگاهی به سمت اتاق پگاه انداختم و بعدانگشتمو به نشانه ی سکوت جلو لبهام گرفتم و گفت:

 

 

-هیس! میشنوه هاااا

 

 

بیخیال و انگار که اصلا براش اهمیت نداشته باشه شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-خب بشنوه….یعنی خودشو و نومزدش از این حرفها رد و بدل نمیکنن!؟

 

 

آهسته خندیدم و لیوان چاییش رو دادم دستش.

لاجرعه و داغ داغ سر کشیدش و گفت:

 

 

-من برم بهار….خیلی دیرم شده…تو امشب برمیگردی خونه!؟

 

 

یکم فکر کردمو بعد گفتم:

 

 

-نمیدونم…ولی نمیخوام پگاه رو تنها بزارم.اگه موند اینجا پیشش میمونم…اگه نموندهم برمیگردم…

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-اگه خواستی میتونی بمونی منم اگه تونستم میام پیشت….

 

رفتم سمتم.لباسش رو که خودم پوشیده بودم بهش دادم و وقتی پوشیدش کاورش رو مرتب کردم و بعد گفتم:

 

 

-توهم که حسابی این قضیه به نفعت شده!

 

 

دستاشو گذاشت رو شونه هام.کشیدم سمت خودش و گفت:

 

 

-بزار منم قبل رفتن تورو یه دل سیر ببوسم

 

 

متعجب گفتم:

 

 

-اینجا الان؟!بزارش برای بعدا

 

 

نوچ نوچ کنان گفت:

 

 

-ئہہہہ!چطور تو یه دل سیر منو تماشا کردی اما من یه دل سیر نبوسمت؟؟

 

 

خندیدم و با همین خنده رضایتمو واسه انجام هرکاری که دلش میخواد اعلام کردم.دستشو دور گردنم حلقه کرد و با بستن پلکهاش لبهاشو روی لبهام گذاشت….

غرق شدیم توی دنیایی که هیچی رو نمیدیدم.فقط خودمون بودیم…شیرین مثل عسل…اون عجله داشت اما عجله هم یادش رفت.کاش این بوسه تا همیشه ادامه پیدا میکرد. حریصانه تا ابد…..

 

خیلی آروم ازم فاصله گرفت .لبخند عریضی زد و گفت:

 

-دوست دارم بهار..از همین حالا تا وقتی که بخوام دوباره بیام پیشت واسه دیدنت لحظه شماری میکنم!

 

 

شور شعف و انرژی ای که این جملاتش بهم میداد قابل وصف نبود .

عقب عقب رفت.سوئیچشو از روی اپن آشپزخونه برداشت و بعد هم رفت.

تا جلوی در بدرقه اش کردم و بعد درو بستم و دوسه قدم رفتم جلو که چشمم به پگاه افتاد.

اولش ترسیدم چون عین روح ظاهر شده بود ولی بعد از قیافه ی خوابالود و موهای فرفری پخش و پلاشده اش خنده ام گرفت و پرسیدم:

 

 

-تو از کی اینجایی!؟

 

 

دماغشو خاروند و گفت:

 

 

-از هموم موقع که دل سیر نگاه کردن هاتو با یه دل سیر بوسیدن جبدان کرد.

 

 

با یکم خجالت خندیدم و گفتم:

 

-خیلی دیوثی پگاه!

 

 

واسم زبون درآورد و گفت:

 

 

-من برم دستشویی تا اینجارو به گ…ه نکشیدم.

 

 

سری به تاسف واسش تکون دادم و بعد برگشتم داخل آشپزخونه .دوتا لیوان چایی برای خودم و پگاه ریختم و بعد از همون فاصله نگاهی به ساعت انداختم.

من و پگاه هم باید تا یکی دو ساعت دیگه میرفتیم بیمارستان.

از دستشویی که بیرون اومد یه راست اومد پیش من.رو به روم نشست گفت:

 

 

-آخ اخ! خیلی بد شد نه!؟

 

-چی بد شد ؟!

 

-همین که مهرداد جون شما اومد اینجا ولی یخچال ما خالی بود!

 

 

-نه بابا…تخم مرغ براش درست کردم.الان برای تو و خودمم درست میکنم!

 

 

دستمو گرفت و نذاشت بلند بشم و بعد گفت:

 

 

-نخیر! شما بشین من درست کنم!

 

بلندشد و با ریختن روغن تو ماهیتابه گفت:

 

– بهار تو امشب هم اینجا میمونی!؟

 

 

-نمیدونم چطور مگه!؟

 

 

-بمون ..تو بمونی منم میمونم…از تنهایی بدم میاد…تنها که میشم افسردگی میگیرم

 

-خب چرا پیش مامان یا بابات نمیری!

 

-اه بیخیال…حوصله هیچکدومشون رو ندارم..تو بمون باشه….؟

 

 

لبامو روهم فشار دادمو بعداز یه مکث کوتاه گفتم:

 

 

-نمیدونم والا…حالا ببینم چی میشه!

 

 

خودشو لوس کرد و با گرفتن یه قیافه ی مظلوم گفت:

 

-بمون دیگه…این تن بمیره…جون پگاه!

 

 

لبخندی زدم وگفتم:

 

 

-جهنم و ضرر!

 

 

-ای بلااااا اینجا بمونی ضرر یا نور علی نور!؟؟ ولی دمت گر! خیلی خاطرخواتم….

 

#پارت_۱۳۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

صبح بیمارستان بودیم و بعداز ظهر دانشگاه.

کم کم تمام اوقات من و پگاه داشت درکنارهم گذرونده و سپری میشد.

این اولین باری بود که درهمچین مدت کوتاهی اینقدر با یه نفر صمیمی میشدم.پگاه عالی بود البته نه به این خاطر که پولدار بود و برای من و خودش ریخت و پاش میکرد نه فقط حس میکردم سالهاست میشناسمش…یه جورای داشت با بودنش نبود سهند رو برام جبران میکرد.

آخه من واقعا حس میکردم نمیتونم دیگه دوستی پیدا کنم که ا نقدر خوب باشه و باهاش صمیمی بشم که قد سهند خاطرخواهش بشم ….

واسه شام پیتزا گرفت و بعدهم اومدیم خونه.البته خونه ی آرتین.

گوشیمو برای چندمین بار چک کردم چشم انتظار بودم و چشم انتظاری چقدر چیز بدی بود.

پگاه جعبه ی پیتزارو سُر داد سمتم و درحالی که سر نوشابه ی توی دستشو باز میکرد گفت:

 

 

-آخ اخ اخ….پدر عشق بسوزد! چیه هی اون گوشی رو فرت و فرت چک میکنی؟اون مهردادی که من دیدم کفتر جلد خودت.نترس! بخور تا یخ نکرده.از دهن میفته آ!

 

 

یه تیکه پیتزا دهنم گذاشتم و گفتم:

 

 

-فکر کنم رفته خونه شون!

 

 

تا اینو گفتم کنجکاوی پگاه گل کرد و گفت:

 

 

-خونه شون؟؟ مگه خونشون کجاست!؟ راستی بگو ببینم تو و مهرداد چحوری باهم آشناشدین؟ نسبت فامیلی باهم دارین!؟

 

 

اینو از اون سوالا بود که منو باز رنگ به رنگ میکرد.

میترسیدم از همچین سوالهایی چون شجاعتش رو نداشتم بگم اون شوهر دخترخالمه….می ترسیدم از طرد شدن…از ملامت شدن…از سرزنش شنیدن و از خیلی چیزای دیگه.

چشم دوختم به چشمای کنجکاوش .نمیدونستم چه درغی تحویلش بدم و همش تو دهنم دنبال یه دروغ میگشتم تا اینکا درنهایت موتور مغزم راه افتاد و با فعال شدن مدار دروغ ،گفتم:

 

 

-اون برادر شوهر دخترخالمه…من…من و مهرداد تو خونه ی نوشین باهم آشنا شدیم…آخه چون به من خوابگاه ندادم منم مجبور شدم برم خونه ی نوشین

 

 

البته حرف من خیلی هم دروغ نبود.خب مهرداد قبلا همین نسبت رو با نوشین داشت.دقیقا قبل از اینکه مجبورش کنن با نوشین ازدواج کنه.

چشمکی زد و با شوخ طبعی گفت:

 

 

 

-عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.خدایی کار خدارو میبینی!؟به تو خوابگاه نمیدن و تو مجبور میشی بری خونه دختر خاله ات و اونجا با کسی آشنا میشی که تا به این اندازه خاطر خوات….آقا عشقتون پایدار تا پای دار….

 

 

روی اون صورت دستپاچه و مضطربم لبخند آشفته و بی رنگ و رویی نشست اما سعی کردم این اضطراب و دلشوره و حس عذاب وجدانی که دوباره اومده بود سراغم رو باخوردن غذا ازخودم دور کنم.پگاه دوباره گفت:

 

 

-ببین…بهش زنگ بزن امشب اگه تونست بازم بیاد پیشت.

 

 

لبخند زدمو گفتم:

 

 

-جدا !؟بنظر تو اینکارو بکنم؟

 

 

-آره بابا….آرتین که امشب نمیاد پس استفاده کنید…

 

 

خودمم دلم میخواست مهرداد بیاد پیشم برای همین شماره اش رو گرفتم و ازش پرسیدم که میاد با نه.از خدا خواسته اوکی رو داد و قرار براین شد شب بیاد خونه.

گوشی رو کنار گذاشتم و گفتم:

 

 

-آخرشب میاد!

 

 

پگاه دستاشو به هم مالید و گفت:

 

 

-خبببب….پس ما واسه جهت انجام یه سری عملیات حسابی وقت داریم!

 

-چه عملیاتی!؟

 

-عملیات سکسی کردن بهار!

 

 

خندید و با بلندسدن از روی صندلی اومدسمتم و گفت:

 

 

-یه حوری ای ازت بسازم من که مهرداد شق القمر کنه!

 

 

منو کشوند سمت حموم و گفت:

 

 

-مرحله اول دوش گرفتن و پاکسازیه!هررر چی که لازم هست داخل حموم دارم.طولش نده که خیلی باهات کار دارم

 

 

منو انداخت حموم و درو بست.انگار چاره نبود.نمیدونستم میخواد چیکار کنم ولی ظاهرا یه نقشه هایی برام داشت.فکر کنم باخودش تصمیم داشت منو تبدیل به هلو بکنه.

ربع ساعت بعد از حموم اومدم بیرون.پرسشی نگاهش کردم که گفت:

 

 

-اینجوری منو نگاه نکن.پسره میکوبه میپیچونه بیاد تورو ببینه خب توهم یه لباس خفن بپوش سورپریزش کن همچین درحد النپیک….حالا خودتو بسپار دست خواهر هنرمندت!

 

 

شدم مدل پگاه.موهامو درست کرد.آرایشم کرد.مجبورم کرد یکی از ست های لباس زیر نوش رو بپوشم و بعدهم یکی از لباس خوابهای خوشرنگ اما زیادی لختش رو بهم داد.

لباسی که بلند بود اما تقریبا با وجود بلندی هیچ قسمتی از بدن رو پوشش نمیداد.

دست اخر هم نشوندم رو ثندلی و آرایشم کرد.

خط چشم سیاه…ریمل….رژ لب سرررخ….رژگونه….و…

من حالا انگار یه نفر دیگه شده بودم.

بلندشدم و چرخی به دور خودم زدم.

پگاه محو تماشام گفت:

 

 

-بجوم خودم این تورو امشب جررر میده!

 

 

خندیدم و چشم غره ای نه خیلی ترسناکی بهش رفتم و بعد گفتم:

 

 

-بنظرت یکم شبیه این زنای هرجایی نشدم….؟؟؟

 

 

خواست جوابمو بده که تلفنم زنگ خورد.برداشتمش.

مهرداد بود.نمیدونم چرا استرسی شدم یهو….عین دختری که قراره بیان خواستگاریش…

تا گفتم الو صدای دل نوازش تو گوشم پیچید:

 

 

 

-من پشت درم بهار…..

 

#پارت_۱۴۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دستپاچه نگاهی به پگاه انداختم و بعد صفحه گوشیم رو به سمتش گرفتم و گفتم:

 

-وااای مهرداد!

 

خندید و گفت:

 

-وااای چرا میترسی حالا؟

 

نگاهی به سرو ریختم انداختم.ظاهر من دقیق و مستقیم یا بهتره بگم صریح ، سریع راحت چکشی میگفت”من آماده ی خوابیدن با توام” !

 

-آخه سرو ریختم ….

 

با حرص گفتم:

 

-واااای! دختر من وقتایی که آرتین میاد پیشم قدر بانو الکسیس به خودم میرسم…مردا دوست دارن طرفشون اینجوری به سرو وضعش برسه…خب دیگه..معطلش نکن برو دروباز کن .منم میرم تو اتاقن هدفون هم میزارم صداش روهم بلند میکنم که احیانا آخی اوخی اوفی آهی نشنوم..

 

 

خواستم بزنمش که خندید و دوید سمت اتاقش.

نفس عمیقی کشیدم و بعد رفتم سمت در…دستمو رو دستگیره گذاشتم و خیلی آروم بازش کردم.

اولش سرش تو گوشیش بود و تو همون حالت گف:

 

 

-چقدر دیر درو باز ….

 

 

سرشو که بلند کرد.چشمش که بهم افتاد حرفی که میخواست بزنه به کل یادش رفت و محو تماشام شد.

ماتش برد چون حتی پلک هم نمیزد.

به داخل اشاره کردمو گفتم:

 

 

-احیانا نمیخوای بیای داخل…یا نکنه میخوای تا صبح همینجا جلوی در بمونی !؟؟

 

 

بالاخره پلکهاشو تکون داد و گفت:

 

 

-نه نه…

 

-نه!؟

 

-چرا…چرا میام…

 

ظاهر من دستپاچه اش کرده بود اونقدر که گاهی نمیفهمید چی میگه!

اومد داخل و خودش هم درو پشت سرش بست و باز دوباره محو سرتاپای من شد. صورتش رو خاروند و گفت:

 

-ببخشید شما بهاری یا خاله الکسیس!؟؟

 

زدم به بازوش و گفتم:

 

-برووو…منو با اون مقایسه میکنی!؟؟

 

اومد سمتم.دسته ای از موهامو که روی شونه ام ریخته بود کنار زد و گفت:

 

 

-بخدا که اون تو زیبایی و لوندی به گرد پای تو هم نمی رسه….اصلا اون که خوشگل نیست.دو سه تا سوراخ ناقابل داره هردورو کرده دروازه غار اما توچی؟؟ موی سیاه ناخن دراز صورت جذاب به و به و به به….

 

 

خندیدم و گفتم:

 

-چیزی میخوری برات بیارم؟

 

-نه مرسی…همچی خوردم

 

-به نوشین گفتی امشب نمیری خونه؟

 

موهای روی پیشونیم رو با سرانگشتش کنار زد تا جلو چشمامو نپوشونن و بعد گفت:

 

 

-نترس…اون عادت داره به نیومدنهای من به خونه…چقدر تو خوشگل شدی بهار…یعنی خوشگل بودی…واویلا شدی!

 

 

تعریفش لبخندی روی صورتم نشوند.همه ی دخترا دوست دارن از زیبایشون تعریف بشه و این تعاریف از دهن مردی بیرون بیاد که خیلی دوستش دارن…

گوشهام صداشو دوست داشت و لبهام بوسه هاشو..هرچند که نمیدونستم این عشق خطاست…خطا..و یاشاید خیانت!

 

زل زد تو چشمام و گفتم:

 

 

-من الان نه میلی به خواب دارم…نه میلی به آب…نه میلی به غذا….من الان سراپا خواهان توام.فقط تو…ببینم.زیباترین اتاق هتل شش ستاره ی پگاه خالیه!؟

 

 

خندیدمو گفتم:

 

– آره

 

-پس بریم که دیگه طاقت ندارم..

 

دستمو کشید و بردم تو اتاق.

درو بسته و بعد هلم داد سمت دیوار.. خشونتش هم تحریکم کرد هم خندوندم.از جلو بهم جسبید. با خنده گفتم:

 

 

-چیکار میکنی دیوونه! آش و لاشم کردی…

 

 

دستشو رو تنم بالا و پایین کردم و خمار از تماشای تنم گفت:

 

 

-وقتی توی لامصب اینجوری جلوی من ظاهر میشی چه توقعی ازم داری!؟

 

 

موهامو گرفت اما خیلی آروم.سرمو کج کرد و گردنمو خیلی عمیق بو کشید و همزمان سرانگشتاشو یه جور خاص رو تنم کشید.

از لمس بدنم توسط دستاش حس خوبی سرتا سر وجودمو فرا گرفت.

من نوازش رو بیشتر از سکس دوست داشتم اما با این ظاهری که پگاه برای من درست کرده بود فکر کنم غیرعادی بود اگه فقط انتظار یه بوس ازش داشته باشم یا دست کم منتظر باشم که فقط همینکارو بکنه….

 

 

-بوی تنتو دوست دارم ..

 

 

با گفتن این حرف گوشه ی لباس مو کنار زد و با پایین زدن لباس زیرم انگشتشو دورانی دور نوک سینه ام چرخوند وبعد لبهاشو روی لبهام گذاشت …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x