رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 6 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 6

 

میز رو چیدم…

باید از هر کاری برای پرت و منحرف کردن ذهنم استفاده میکردم‌،باید برای خودم مشغله های مختلف درست میکردم‌ تا یادم نیفته چه کار کثیفی انجام دادم….

نوشین پرسید:

 

 

-کمک نمیخوای !؟

 

 

-ظرف سالاد رو از توی یخچال دربیار…فقط همین….

 

-وای…سالاد شیرازی هم درست کردی !؟ دمت گرم !

 

 

ظرف سالاد رو درآورد و گذاشت روی میزو رو صندلی نشست‌‌.‌..نگاه پر تحسینی به غذاهای روی میز انداخت و گفت:

 

 

-بهار تو کی وقت کردی اینقدر کدبانو بشی!؟

 

 

شاید مسخره باشه اما من دیگه حتی نمیتونستم درست و حسابی لبخند بزنم….انگار دستهام به خون کسی آلوده بود که اونجوری وحشت سراسر وجودمو گرفته بود و هر آن حس میکردم نوشین مچ دستمو میگره و تف میندازه تو صورتم….

خدایا….چرا همیشه باید کارهامون یه گیر و گوری داشته باشن !؟؟

زورکی ودرحالی که اصلا توان چشم‌تو چشم‌ شدن باهاش رو نداشتم گفتم:

 

 

 

-از بچگی گاهی وقتها خودم آشپزی میکردم…..

 

 

خندید و یه ترشی کلم گذاشت دهنش و گفت:

 

 

-برعکس…من اصلا حال و حوصله آشپزی نداشتم هیچوقت….نسترن اما عاشق آشپزی بود…همیشه هم اون واسه بقیه غذا درست میکرد….خداییش دستپختش خیلی خفن و عالی بود….رسول میگفت نسترن با همچی و با هیچی غذایی درست میکنه که آدم انگشتاشو قورت میده…حتی یادم یبار که نسترن نبود و مامان خودش غذا درست کرد نه من نه نسرین و نه حتی رسول و رهام هیچکدوممون از اون غذا ن…..

 

 

بجای ادامه دادن حرفش یه نفس عمیق و یا بهتره بگم یه آه عمیق کشید….انگار دلش واسه خواهرو بردارهاش تنگ شده بود…بغض کرد…بعد بغضش خورد و بجاش یه تیکه ته دیگ گذاشت دهن خودش و گفت:

 

 

-دستپخت تو منو یاد نسترن میندازه‌‌‌‌‌….

 

 

خواستم حرفی بزنم که درباز شد و مهرداد اومد داخل…خدایا….نفسم تو سینه حبس شد….عرق سردی روی پیشونیم نشست….دستم جون نداشت که قاشق رو بگیره و لقمه بزاره دهنم….

داشت تلفنی صحبت میکرد و همزمان سمت ما میومد….صحبتش که تموم شد عطر غذاهارو بو کشبد و گفت:

 

 

-این بوی غذای رستوران نیست….نوشین هم….

 

 

مکث کرد…انگشت اشاره اشو سمت نوشین گرفت:

 

 

نوشین نگو که تو درست کردی!؟

 

 

نوشین که رگهای چشمش بخاطر بغض فروخورده سرخ شده بودن با لبخند سر تکون داد و گفت:

 

 

 

-نه خیررررر من درست نکردم….دخترخاله ی هنرمندم درست کرده…..دستاتو بشور بیا…..

 

 

مهرداد که پیش از این شکمو بودن خودص رو ثابت کرده بود،دستهاشو تو سینک شست و بی توجه به اعتراضهای نوشین اومد پشت صندلی و دقیقا روبه روی من نشست و گفت:

 

 

-هووووووم….به به….میگم یه پیشنهاد برات دارم…..

 

 

بشقابشو پر از برنج کرد و پیشنهادشو به زبون آورد:

 

 

-من میگم تو بجای پرستاری برو آشپزی بخون….جدی میگم….دستپختت عالیه!

 

 

نوشین سرشو به سمت مهرداد چرخوند و گفت:

 

 

-مگه تو دستپختشو خوردی….؟

 

 

انگار که جون از قالب تهی کرده باشم تمام بدنم سرد و کرخت شد….نکنه شک کرده باشه….آخه ما یه بار باهم غذا خوردیم…..خدایا خودت رحم کن…

مهرداد اما خونسرد گفت:

 

 

-نه ولی الان میخوام بخورم…..اصن کاملا مشخص چقدر خوشمزس…..

 

 

دستمو به پیشونیم تکیه دادم….آب دهنمو به سختی قورت دادم…به جد باید اعتراف کنم که این جز سخت ترین روزای زندگیم بود…سخت ترین و نفس گیر ترین……

 

 

داشتیم غذا میخورویم که حس کردم یه پا داره لای پام میره‌….این دقیقا همزمان شد با لحظه ای که مهرداد صندلیشو کشیده بود جلوتر…..

لقمه تو دهنم ثابت مون و من از شوک حرکت پای مهرداد روی پاهام نتونستم بجومش….

همزمان ازنوشین پرسید:

 

 

-تو بهادر مشکی رو از انبار انداختی بیرون!؟

 

 

-آره….مشکی لجن مهرداد….حرومزاده ایه که دومی نداره….اومد التماس محلش ندادم…‌تو هم محل نده‌‌‌‌‌…..

 

 

میخواست من لنگهامو باز کنم….نمیخواستم‌روسیاه بشم….آخه اون زمانش بود…..سماجت میکرد و میخواست من پاهام رو ازهم باز کنم…

بدنم از ترس عرق کرد….و بعد با ترس و از روی درماندگی پاهامو ازهم باز کردم….

 

#پارت_۵۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

سماجت میکرد و میخواست من پاهامو از هم باز کنم…

بدنم از ترس عرق کرد….تمام وجودم پر از ترس و دلهره بود…..با ترس و از روی درماندگی ودرحالی که حس میکردم چاره ای جز انجام کاری که دلش میخواد رو ندارم، پاهامو ازهم باز کردم ….

وقتی فهمید بالاخره تسلیم شدم نیمچه لبخند خودخواهانه ای زد و پاش رو به وسط پاهام فشار داد….

 

لبمو زیر دندون فشار دادم و لقمه رو آروم دهنم گذاشتم…راستش تو اون لحظه بخاطر کارهای مهرداد که اصل نمیخواست مراعات بکنه، تمایلی به خوردن غذا نداشتم….

ریتم نفسهام کشدار و عمیق شده بود…

تنها چیزی که تو اون لحظه دوست داشتم تنها و تنها این بود که مهرداد بیخیال انگولک کردن من بشه و دست از سرم برداره ….

 

زبونن که نمیشد ازش بخوام ولی با طرز نگاه هام سعی کردم اینو بهش بفهمونم…یه جورایی داشتم با چشمام بهش التماس میکردم که بیخیال بشه ولی انگار تازه خوشش اومده بود چون هی کف پاشو به جای حساسم فشار میداد یا روش می مالید….

دیگه نتونستم بصورت نرمال به غذا خوردنم ادامه بدم و به جورایی فقط خیره بودم به بشقاب غذام و سعی میکردم جلوی شل و ول شدن خودمو بگیرم…..

 

نوشین گوشیشو نگاهی انداخت و گفت:

 

 

-فردا تولد دوستم ستاره است….جراح و متخصص فک….خیلی دختر خوبیه…میخوای تو هم فردادبیای!؟هان بهار؟؟مهمومی باحالیه! مهمونی های ستاره همیشه باحالن!

 

 

سرمو که به سمت نوشبن برگردوندم نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد درحالی که چون ذهنم درگیر کار مهرداد بود حتی درست وحسابی نفهمیده بود چی گفت….

راستش روم نشد دوباره ازش بخوام حرفشو تکرار کنه اما مهرداد به موقع مداخله کرد و گفت:

 

 

 

-از این مهمونی های مسخره اس دیگه…کجاش خوب….از اینا که یه مشت دکتر و حضرتهای والامقام دورهم جمع میشن و پز دارندگی ها و برازندگی هاشونو میدن! هرواح عمه شون…

 

 

 

نوشین که رفتار و حرفهای مهرداد اصلا به مذاقش خوش نیومده بود گفت:

 

 

-من این طرز فکر تورو اصلا درک نمیکنم….مهمونی هایی که تو گیری خوبن ولی اونایی که من دعوتم مسخره ان!؟؟ اتفاقا ستاره تاکید کرده تورو هم باخودم ببرم….

 

 

بالاخره پاشو از وسط پام برداشت….تو اون لحظه فقط چشمامو بستم و یه نفس راحت کشیدم…مهرداد با دستمال گوشه لبهاشو تمیز کرد و گفت:

 

 

-بگو مهرداد تهران نیست!

 

 

نوشین با صدای پر عشوه ای اسم مهرداد رو کشدار صدا زد و گفت:

 

 

-مهردااااد…خواهش میکنم…ایندفعه دیگه بهونه رو بزار کنار…من دوست دارم سه تایی باهم بریم….من و تو و بهار….نه هم نیار که خیلی ازت دلخور میشم…فقط همین یه بارو بیا….

 

 

مهرداد دستمالو پرت کرد توی بشقاب و گفت:

 

 

 

-تا حالا با همین حمله ی ” فقط همین یه بار صدبار منو صد مهمونی مختلف بردی!

 

 

چون دوباره داشتن بگو مگو میکردن از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

 

 

-بابت غذا ممنون دختر خاله…من میرم یکم استراحت کنم….

 

 

نوشین یه نگاه به من و یه نگاه به ظرف غذام انداخت و گفت:

 

 

-تو که هیچی نخوردی….

 

 

-مرسی…همین هم کافی بود!

 

 

-اوکی! هرجور راحتی خوشگل خانم!

 

 

 

لبخند زدم و با قدمهای سریع رفتم بالا…راستش غذا و کم اشتهایی و استراحت بهونه بود و من فقط دلم میخواست دیگه اونجا نمونم تا هی بخاطر کارای مهرداد حرص بخورم و استرس زیادی رو تحمل کنم…..

 

تا رسیدم توی اتاق درو از بستمو تکیه ام رو به در دادم…..

یه نفس عمیق کشیدمو دستمو وسط پاموبردم…

لعنت به من و لباس زیر خیس خیسم….

 

#پارت_۵۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دستمو از کمر ساپورت و لباس زیرم رد کردمو وسط پاهام بردم…وقتی بیرونش آوردم کف دستم خیس و لزج بود!

 

دست دیگه ام رو روی پیشونیم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم…لعنت به من که نرم نرمک درحال وابسته شدن به شوهر دختر خاله ام بودم و با هر کارش اینجوری خیس میشدم…..

 

احساس کسی رو داشتم که تب کرده و دست که روی تنم میگذاشتم آتیش از زیر پوستم بلند میشد …

شک نداشتم این حرارت بخاطر شدت اضطرابهایی که مهرداد بهم تحمیل میکرد…

خونسرد وریلکس هرکاری دلش میخواست حتی با وجود و حضور زنش انجام میداد و مراعات من رو هم اصلا نمیکرد!

 

آخه اصلا اون چرا باید به من علاقمند بشه!؟ به منی که هربار تو چشمای نوشین نگاه میکردم دلم میخواست از خجالت آب بشمو برم توی زمین…

 

مهرداد همه چیزایی که یه دختر دوست داره طرف مقابلش داشته باشه رو داره ولی…ولی اون یه زندگی داشت و من با پا گذاشتن توی این زندگی و تبدیل شدن به نفر سوم یه رابطه زناشویی شدیدا با خودم تو تکاپو بودم درحالی که یه حسم مذمتم میکرد و حس دیگه ام از دونستن علاقه ی مهرداد لذت میبرد….

 

دستامو شستم و چند مشت آب بهدصورتپ زد و بعد هم برگشتم توی اتاق…صندلی کنار میز مطالعه رو عقب کشوندم و روش نشستم … حوصله خوندن و مرور کردن هیچکدوم ازکتابهامو نداشتم….

 

یاد محبتهای نوشین که میفتادم بیشتر از درون رنج میبردم…و همه چیز میشد قوز بالای قوز!

اه که چه حس و حال مزخرف و عذاب آوری بود!

سرمو گذاشتم روی کتابهای قطورم و به دل کندن و نکندن فکر کردم…..

نه دل موندن داشتم و نه پای رفتن….

گیر کرده بودم بین خودم و احساستم…بین بازی عقل و دل! کار درست چی بود!؟؟ باید چیکار میکردم !؟؟

تلفنم که زنگ خورد گوشی رو برداشتم….مامان بود….حالمو پرسید و منم یه مشت جواب تکراری بهش دادم…خوبم…همچی عالیه…نوشین حواسش بهم هست…درس ودانشگاه خوب پیش میره و از این دسته حرفها….

 

حس کردم صداش گرفته اس…عین کسی که گریه کرده باشه وفتی ازش پرسیدم چیشده بالاخره واداد و گفت باید بهراد رو پیش دبستانی ثبتنام کنه اما پول پرداخت هزینه رو نداره….

اینو که شنیدم حس کردم حالم بد شد…دلم نمیخواست من اینجا تو این خونه ی عیونی باشم و مامان و بهراد تو اون شرایط بد…..

بهش گفتم پول رو جور میکنم و براش میفرستم و بعد هم خداحافظی کردمو دوباره سرمو گذاشتم روی کتابها….

 

حالا باید چجوری اون پول رو جور میکردم!؟؟

باید دوباره راه میفتادم دنبال کار…آره….باید صبح زود راه میفتادم دنبال کار تا مخارج مامان و بهراد رو دربیارم….

 

 

*******************

 

صبح زود از خواب بیدار شدم…لباس پوشیدم واز پله ها اومدم پایین….

نوشین توی آشپرخونه پشت اوپن ایستاده بود و تند تند صبحانه میخورد….

گاهی از لیوان شیر میخورد و گاهی از لیوان شیر و گاهی هم تندتند مربا به نون تست میمالید و گازش میزد….تا منو دید با لبخند نگاهم کرد…اول لقمه اش رو قورت داد و بعد گفت:

 

 

-صبح بخیر بهار….کلاس داری!؟

 

 

چون دوست نداشتم دلیل اصلی بیرون رفتنم رو بدونه به دروغ جواب دادم:

 

 

-آره….

 

 

-خب پس بیا صبحونه بخور تا یه جایی میرسونمت…..

 

 

به خوردن یه لیوان شیر بسنده کردم…همون کافی بود…راستش حس میکردم تا اون پول رو جور نکنم نمیتونم با خیال راحت جیزی بخورم……

باهم زدیم بیرون….رفت توی پارکینگ و از بین سه ماشین پارک شده توی پارکینگ یکی که رنگش با لباسش ست بود رو سوار شد و اومد بیرون…..

درو باز کردمو سوار شدم و گفتم:

 

 

-راضی به زحمت نیستم دخترخاله!

 

 

-نه چه زحمتی …میرسونمت….

 

 

 

اینجوری مجبور میشدم محض تظاهر هم که شده باهاش برم دانشگاه ولی خب چیکار کنم که راضی نمیشد خودم برم…شیشه رو داد پایین تا از هوای خنگ پاییزی لذت ببره و بعد گفت:

 

 

-امشب مهمومی یادت نره…

 

 

آخه منو چه به مهمونی!!! اونم بین یه عده خانم دکتر! پرسیدم:

 

 

-میشه من نمیام…؟حس میکنم اگه بیام احساس راحتی نمیکنم…..

 

 

یه آدامس گذاشت دهن خودش و بعد همزمان که به من تعرف میکرد گفت:

 

-به احساسات منفیت توجه نکن…..مطمئن باش بهت خوش میگذره….

 

 

آدامس رو ازش گرفتم و سکوت کردم….چاره چی بود!

 

#پارت_۵۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دیگه جونی تو پاهام نمونده بود و رسما از رمق افتاده بودم….

یا کار نبود یا اگه بود حقوقشون کم بود یاهم اصلا زن استخدام نمیکردن…با این حال به خاطر بهراد و مامان نمیتونستم مایوس بشم…

من هرجور شده باید کار پیدا میکردم…..هر جور که شده!!!

 

خسته و کوفته از سوپری یه آبمیوه و کیک گرفتم و یه گوشه روی یه پله نشستم تا لااقل انرژی واسه یکم دیگه گشتن پیدا کنم…..

تلفنم زنگ خورد…..

از جیبم بیرون آوردمو به صفحه اش نگاه کردم…مهرداد بود…دلم نیمخواست جواب بدم و برای اینکار دلایل مختلفی داشتم اما…

اما….اما گاهی یه بهانه قوی تر از صدهزار دلیل….

دکمه سبز رو کشیدم و گفتم:

 

-الو….

-سلام…خوبی؟

-سلام…آره خوبم..

-کجابی!؟

 

 

نگاهی به اطراف انداختم….باید چی بهش میگفتم…!؟ میگفتم توی شهر دنبال کارم…نه …تو اون لحظات و تو اون موقعیت دروغ بهتر از راست بود! برای همین جواب دادم:

 

 

-دانشگام….

-دانشگاه…!؟؟

-آره…کلاس دارم….

-اهوممم…که هینطور…خیلی خب….فعلا….

 

 

پیش از اینکه جواب خداحافظیش رو بدم صدای بوق ممتد توی گوشهام پیچید…دوباره گوشی رو گذاشتم توی جیب مانتوم و بعد کیک نصفه نیمه رو به دهنم نزدیک کردم اما همون موقع چشمم به یه کاغذ آ چار سفید افتاد…. یه آگهی کار تو ردیف مغازه های رو به رویی….!

 

بلند شدم…آشغالا رو انداختم تو سطل اهنی کنار جاده و بعد رفتم همون سمت خیابون…یه عکاسی بود….عکاسی نورای!

نسبت یه عکاسی آشنایی داشتم اخه قبلا تو عکاسی یکی از دوستای داییم کار میکردم.

مقنعه ام رو مرتب کردم و رفتم داخل…

دوتا مرد اونجا بود….یکی حدود بیست و سه چهارساله و یکی دیگه سی و چندساله…

رفتم سمت اونی که سنش بیشتر میزد و گفتم:

 

 

 

-سلام….

 

 

سرشو بلند کرد…زل زد تو چشمام…صورتمو با لبخند از نظر گذروند و بعد با صدای بم و دورگه هی که انگار جزیی از پرستیژ خاصش بود گفت:

 

 

 

-سلام خاااانوم….درخدمتم…

 

 

از نحوه ی سلام کردنش خوشم نیومد.اما خب…باید این چیزارو نادیده میگرفتم… با کمی خجالت گفتم:

 

 

-برای آگهیتون اومدم …آگاهی کار….

 

 

ابرو بالا انداخت و گفت:

 

 

-آهان…برای کار! اوکی! شما با کارای عکاسی آشناهستین….؟؟

 

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-بله تاحدودی…قبلا حدود یه چند ماهی توی یه عکاسی کار میکردم ولی بعد چون اون شخص نقل مکان کرد به شهر دیگه ای…

 

 

مابقی حرفم رو گرفت و گفت:

 

 

-خب اوکی…مشکلی نیست…چیزی هم بلد نبودی من خودم بهت یادم میدم نگران نباش عزیزم….اونجا بشین تا بگم یه چیزی بیارن بخوری…

 

 

 

با طرز حرف زدن و نگاهی سنگینشون اصلا حال نکردم .سر خم کردمو روی مبلی که چسبیده به دیوار بود نشستم….رو کرد سمت دوستش و گفت:

 

 

-نیما دوتا نسکافه میاری!؟

 

 

-باشه الان….

 

 

اوند و کنارم نشست یکم خودمو کشیدم سمت راست تا بهم نچسبه…لبخند کجی زد و گفت:

 

 

-با چقدر حقوق راضی هستی!؟؟

 

 

متعجب بهش نگاه کردم حس کردم سوالش معنی دار…آهسته گفتم:

 

 

-شما برای اینکار چقدر حقوق درنظر گرفتین!؟

 

 

با اون چشمای قهوه ای رنگش که زیر سایه ی پلکهای خمارش یه حالت مرموز به خودش گرفته بود بالا تنه ام رد برانداز کرد و گفت:

 

 

-از چی باشه واسه تو دوبرابر حساب میکنم…..

 

 

 

منظورش هرچی بود خوب نبود….مونده بودم چی بگم که همون موقع یه نفر از در اومد داخل….

و اون یه نفر کسی نبود جز مهرداد…..

 

#پارت_۵۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

از دیدنش تو اون عکاسی جاخوردم…به حدی که فقط تونستم نگاش کنم نه اینکه بلند بشم و ازش بپرسم اینجا چیکار میکنه یا حتی هر کار و حرف دیگه ای…

عصبانی بود و من با مدل عصبانیتش کاملا آشنا بودم…اون حتی وقتی هم با نوشین دعوا میکرد و حسابی ازش دلخور و عصبانی میشد، صورتش عاری از هرگونه حالتی میشد و منتهای خشمم وقتی بود که پوزخند میزد….به جورایی عصبانیشت با سکوتش رابطه مستقیمی داشت….

با اون لبخند مبهمش که واسه من نشونه ی کاملا واضحی از خشمش بود اومد سمتم….

رو به روم ایستاو و دست به کمر گفت:

 

 

-به به ! میبینم کلاسهای دانشگاه جدیدا اینجا برگزار میشه!

 

 

مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و متعجب مهرداد رو نگاه کرد چون دید من چیزی نمیگم فکر کرد مهرداد مزاحم واسه همین گفت:

 

 

-مشکلی پیش اومده !؟ کاری داری !؟

 

 

جثه ی مرد رو از نظر گذروند و بعد از یه نگاه تحقیر آمیز ، بدون اینوپکه جواب سوال اونو بده از من پرسید:

 

 

-این چندمین باری که به من دروغ میگی هان!؟؟؟ دوست داری منو اذیت کنی!؟؟اذیت کردن من لذت زیادی داره برات !؟؟

 

 

از روی صندلی بلند شدم…تا خواستم حرفی بزنم پسر جوون از آشپزخونه بیرون اومد درحالی که دوتا فنجون نسکافه هم باخودش آورده بود…

 

و گل بود به سبز نیز آراسته شد…آخه همین کافی بود تا به تمام فکر و خیالات مهرداد دامن زده بشه…..

نسکافه رو به سمت همکارش گرفت و گفت:

 

 

-اینم سفارشتون….

 

 

پوزخند گوشه لبش غمگینم کرد.خواستم حرف بزنم که دستشو بالا آورد و گفت:

 

 

-نه نه…راحت باش….نسکافه اتو بخور…..

 

 

صاحب عکاسی عصبانی شد و گعت:

 

 

-چی میگی تو اقا!؟؟ چی میخوای اصن !

 

 

مهرداد با ابروهایی درهم گره شده دستشو رو شونه ی مرد گذاشت و با نشوندنش روی صندلی گفت:

 

 

-تو یکی هیچی نگو….

 

 

بعد گوشه مانتو منو گرفت و با عصبانیت دنبال خودش از عکاسی بیرون برد….با ترس کفتم:

 

 

-مهرداد….صبر کن….خواهش میکنم…..برات توضیح میدم…

 

 

منو هی دنبال خودش میکشوند بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده….بردم سمت ماشینش که کنار جاده پارک شده بود….

نمیفهمم کی و چطور اما منو دیده بود و یه جورایی تصورش این بود که مچمو گرفته…

اه لعنت به من که نتونستم بگیرم اون طرط حرف زدنش چقدر مشکدک….یه جورایی شک نداشتم وقتی ازم پرسید کجام و من بهش کفتم دانشگاه داشت تماشام میکرن…

 

در ماشین و باز کرد و دستشو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد داخل ماشین…خودش هم پشت فرمون نشست و بعد انگار که داره با زنش بحث میکنه گفت:

 

 

-بهار تو چراااا بدون اجازه من اومدی همچین جایی!؟؟؟ تو چراااا به من دروغ گفتی!؟؟ بار چندمت که به من دروغ میگی!؟؟؟

پیش اون یارو چیکار میکردی!؟؟؟ چه سر و سری باهاش داری هااان !؟

 

 

پشت سرهم سوال پیچم میکرد…سوالایی که همش از بی اعتمادی و حرص و عصبانیت سر چشمه میگرفت….واسه اینکه به این تشنج بیخودی خاتمه بدم گفتم:

 

 

-تو داری اشتباه میکنی!

 

 

خندید و بعد دستشو گذاشت وسط سینه اش و گفت:

 

 

-من !؟؟؟ من اشتباه میکنم…؟؟ من به توزنگ میزنم ازت میپرسم کجاسی و تو الکی میگی دانشگاه اونوقت از یه عکاسی سردرمیاری….عین کفتر عاشق کنار یارو میشینی و نسکافه سفارش میدی….حالا من اشتباه میکنم !؟؟

 

 

ثانیه به ثانیه ولوم صداش بالاتر می رفت و عصبی ترمیشد….ته جملاتش، با مشت به فرمون زد د با داد گفت:

 

 

-دیگه با کی درارتباطی!؟ تو جز من کی رو داری بهار؟؟

 

 

وقتی هی پشت سرهم سوال میپرسید و مواخذه ام میکرد اسنشو آروم صدا زدم:

 

 

 

-مهرداااد…

 

 

تو اوج عصبانیش یهو مکث کرد و ساکت شد…یه نفس عمیق کشیر و گفت:

 

 

-لعنت به اون مهرداد گفتنهات….

 

 

سعی کرد آروم بشه…با دستهاش فرمون رو گرفت و سرشو پایین انداخت….انگار که میخواست آروم بشه…به آرومی چند ساعت قبلش احتمالا!

اون یه حس مالکیت به من داشت….یه حس مالکین احمقانه…حسی که من میگفتم اما اون خودش زیر بارش نمیرفت….

علاقه ی ما به هم شکل و رسم غلطی داشت اما اون با توجیهاتش هردومون رو گول زد….

هم من ووهم خودش رو…..

بعد از چتد دقیقه سکوت درحالی که حالا آزومتر از قبل شده بود گفت:

 

 

 

-بهار تو اونجا پیش اون یارو چیکار میکردی!؟؟ هان !؟؟

 

 

 

سرمو پایین انداختم..لب پایینیم رو تو دهنم فرو بروم و شروع کردم به ور رفتن با بند کیفم…

من اصلا دوست نداشتم از وخامت شدید اوضاع مالی خانوادم بو ببره بخصوص مهرداد….

نمیخواستم بدونه چون به پول احتیاج دارم اینجوری مغازه هارو میگردم….

حتی دلم نمیخواست بدونه به چه دلیل اومدم لینجا اینبار اما انگار چاره ای نبود…

آهسته جواب دادم:

 

 

-برای کار اومدم…

 

 

-کار !؟

 

 

-آره…دنبال کار بودم…

 

 

-تو کار میخوای چیکار!؟

 

 

حالا نوبت من بود که پدزخند و لبخند تلخ بزنم….

اون به هوای خودش می رفت که فقط ماشین زیر پاش خداتومن می ارزید….خبر ندلشت بهراد ما بخاطر

 

#پارت_۵۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

فکر میکردم حالا که دلیل کارامو بهش توضیح دادم حتما آرومتر میشه اما بدتر شد….

سرشو با خشم و تاسف تکون داد و بعد گفت:

 

 

-بهار تو چرا اینکارارو با من میکنی هاااان!؟ چرا خودتو به من نزدیک نمیدونی!؟؟؟ چرا آخه !؟؟؟

اومدی اینجا واسه کار….!؟؟ پیش دوتا شاسکول احمق!؟؟

 

 

بین ما فاصله طبقاتی وجود نداشت….کوه طبقاتی وجود داشت….ادکلنی که اون به پیرهنش میزد میتونست معادل خرج و مخارج چند ماه ما باشه….حالا حتما یه همچین آدمی عارش شده که از دختری خوشش اومده که واسه مایحتاج خودش و مادر و برادر کوچیکش هیزی چشمهای بعضی هارو از سر ناچاری و نداری تحمل میکنه…

لعنت به فقر که ریشه ی تمام مشکلات….

 

 

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

 

 

-گوش کن مهرداد….احساسی که بین من و تو به وجود اومده کاملا غلط….از ریشه غلط…ریشه ای هم اگه داشته باشه باید سوختش….باید آتیشش زد…من همینم که میبینی….یه دختر هیچی ندار….

دست از سر من بردار و بچسب به زن و زندگیت….نزار من بشم نفر سوم زندگی دخترخاله ام…. من از هیچ لحاظی به تو نمیخورم….از هیچ لحاظی…

الانم آره…

 

 

عصبی شد و گفت:

 

 

-اههههه!بس بهار….تو چرا هی همچی رو ربط میدی به نوشین….تو زندگی من یه زن بیشتر وجود نداره اونم تویی…نفر اول تویی…نفر دوم تویی …نفر سوم تویی….اصلا نفر اول و آخر تویی….دیگه دوست ندارم در این مورد با من بحث کنی….

 

 

-من بحث نمیکنم مهرداد…من دارم از واقعیت حرف میزنم…یه واقعیت تلخ که اگه رو بشه هردومون رسوا میشیم…..

 

 

خواستم پیاده بشم که دستمو گرفت و نگه ام داشت و گفت:

 

 

-تو داری به چی فکر میکنی!؟؟؟ به این خزعبلاتی که الان داشتی درموردشون حرف میزدی!؟؟؟ من از این عصبانی ام که تو چرا بجای اینکه مشکلاتت رو به من بگی راه میفتی اینورو اونور دنبال کار!؟؟

 

 

خیلی جدی گفتم:

 

 

-تو خیلی خودخواهی مهرداد…این دلیل اصلا برای من توجیه کننده نیست…این که چون تو منو دوست داری من نباید کار کنم….!

 

 

یکم خودشو رو صندلی جا به جا کرد تا بیتشر به سمت من باشه و بعد با گرفتن انگشت اشاره اش به سمتم گفت:

 

 

-من نمیخوام تو کار کنی چون نمیخوام سختی بکشی…میخوام تو عین مرواید تو دل صدف باشی…سختی نکشی…دل نگرون مادر و برادر

ت نباشی….تو باید خرج کنی و خوش بگذرونی و لذت ببری از زندگی….

 

 

نه…قسم میخورم تاحالا هیچوقت هیچکس اینجوری خواهان آرامش من نبود…هیچوقت….

هیچوقت…هیچ زمان…کسی اینطور محکم نمیگفت من نباید سختی بکشم….هیچوقت….

چه جملات بی نظیری….شیرین و بی نظیر…

 

 

دستشو تکون داد:

 

 

-کارت بانکیتو رد کن بیاد….

 

پرسشی نگاهش کردم:

 

 

-کارت بانکیمو برای چی میخوای!؟

 

با لحن تندی گفت:

 

-بده میگم….زود باش…

 

-برای چی م…

 

حرفمو با عصبانبت برید:

 

 

-اینقدر سوال نپرس…کارت بانکیتت رو بده….

 

 

وقتی معطلیم رو دید،کیفو از چنگم کشید و بعد محتواشو خالی کرد تا بتونه کارت بانکیم رو پیدا کنه….

همه وسایلم ریخت کف ماشین….

بینشون گشت و گشت تا کیف کارتهامو پیدا کرد و بعد یکیش رو درآورد و جلوی چشمهای خودم اعداد رو وارد گوشیش کرد…

چند لحظه بعد کارت پولیمو داد دستم…همون موقع یه پیامک برام اومد…

گوشیمو از جیب مانتوم بیرون آوردم و پیامک رو باز کردم….

چشمام رو ی اعداد ثابت موند…اون برام پول واریز کرد…اونم پنج میلیون…..

باور نکردنی بود….

نگاهمو از صفحه گوشیم برداشتم و بهش نگاه کردم…

تند تند گفتم:

 

 

-نه نه….من این پولو نمیخوام…..نمیخوامش…

 

 

اصلا حرفمو جدی نگرفت و بجاش گفت:

 

 

 

-تو حق نداری دنبال کار بگردی….تو هر وقت پول نیاز داشتی فقط باید به من بگی…تو اشاره بکن…دنیارو به پات می ریزم….

 

 

به محتویات کیفم که کف ماشین ریخته شده بود نگاه کردم….خم شدم و همه رو از کف ماشین جمع کردم و ریختم توی کیفم….

 

 

پیاده شد و خودش در ماشین رو برام باز کرد….

 

 

به صورتم خیره شد…بیشتر از همه به چشمهام….اهسته گفت:

 

 

-من فکر کنم تو به یکم تنهایی با خودت نیاز داری…منم میرم کارخونه….

 

 

سوار ماشینش شد….دور شدنش رو ازخودم تماشا کردم…گاهی به اون و گاهی به پیامک اومده روی گوشیم….

میتونستم چهارتومن از این پول رو به مادرم بدم و مابقی رو برای خودم نگه دارم….آره…با این پول مادرم میتونست تا چند روز راحت سر رو بالشت بزاره…

ولی من باید این چول رو قبول میکردم!؟؟؟

پولی که مهرداد ریخته بود به حسابم…..!؟

آه لعنت به بن بست!!! لعنت به هر چه مسیر بن بست….

کاش مهرداد همسر نوشین نبود…

کاش به کسی تعهد نداشت…

به کارت توی دستم نگاه کردم….من باید چیکار میکردم….؟؟؟پولو به حساب مادرم می ریختم تا واسه چند مدت هم که شده از سختی هادور باشه یا….یا به مهرداد برش میگردوندم…؟؟؟

مطمئنن اگه اینکارو میکردم پول رو پس نمیگرف

 

#پارت_۵۶

 

 

🌓🌓دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

شماره ی مامان رو گرفتمو منتظر موندم جواب بده…

بعد از خوردن سه بوق جواب داد…صداش که توی گوشم پیچید لبخند پهن و عریضی روی صورتم نشست….

 

-سلام مامان…

-سلام بهار..خوبی عزیزم!؟

-آره خوبم…تو خوبی؟ بهراد خوبه!؟

 

نفس عمیقی که بی شباهت به یه اه کشدار نبود، کشید و بعد گفت:

 

 

-ما هم بد نیستیم…

-برات یه مقدار پول ریختم..حالا هم میتونی بهراد رو ثبتنام کنی هم یه چند مدتی رو بی دغدغه بگذرونی….

-مگه چقدر فرستادی!؟

-چهارتومن….

 

چقزی نگفت..سکوتش از تعجبش بود.با تاخیر گفت:

 

-چهارمیلیون!؟؟؟ بهار تو این پولو از کجا آوردی!؟

 

چون مطمئن بودم همچین سوالی میپرسه جوابی که از قبل آماده کرده بودم رو تحویلش دادم و گفتم:

 

 

-توی یه درمونگاه خصوصی به صورت پاره وقت کارمیکنم…این پول مدتیه که اونجا دوشیفت کار کردم…بهرداو ثبتنام کنم…خودت هم اگه چیزی لازم داشتی بخر….

-باشه مادر…دستت درد نکنه

-خب دیگه کاری نداری!؟

-نه…بهار…

-جانم مامان…

-زیاد کار نکن…خودتو بخاطر ما اذیت نکن و تو زحمت ننداز…درپناه خدا…

 

زیر لب خداحافظی کردم و بعدگوشی رو گذاشتم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس تا برم خونه….

تو تمام طول راه به درست بودن یا نبودن کارم فکر کردم…به گرفتن اون پول…من اونو برای خودم یه قرض تصور کردم…قرضی که به زودی پس داده بشه….

ولی چقدر خوب…چقدر خوب آدم یه‌حامی اینجوری داشته باشه…

حامی ای که هرزمان نیاز به کمک داشت به دادش برسه!!!

نقشی که همیشه تو زندگی من خالی بوده اما جدیدا مهرداد داشت اونو برام اجرا میکرد….

اتوبوس که ایستاد از فکر بیرون اومدم و پیاده شدم.یه کم از راه رو باید پیاده راه میرفتم….بد هم نبود…آخه من حس میکردم بیشتر از همیشه به خلوت باخودم نیاز داشتم…

وقنی رسیدم خونه دیگه نیازی نبود از دسته کلیدی که مهرداد چن مدت پیش بهم داده بود استفاده کنم…آخه ماشین نوشین جلوی در بود….

زنگ زدم و خودش درو برام باز کرد…همش داشتم تو حیاط با چشم دنبال ماشین مهرداد میگشتم…ماشینش نبود و این یعنی خودشم نیست.وارد خونه که شدم نوشین از توی اتاقش صدام زد و گفت:

 

 

-بهااااار…بیا اینجا که بدجور به وجودت احتیاج دارم…

 

کوله پشتیم رو روی شونه هام جا به جا کردم و بعد رفتم سمت اتاقش…چند تقه به در زدم و وقتی گفت” بیا تو” رفتم داخل…لبخندزدم و گفتم :

 

 

-سلام…

 

 

-سلام عزیزم…

 

شاید قابل باور نباشه اما اون یه اتاق کوچیک جدا از فضای اتاق خوابش داشت که سراسر کمد و قفسه بندی بود….

حق داشت اونجوری کلافه و گیج و سردرگم به لباسها نگاه کنه…آدمی که چند دست لباس بیشتر نداشته باشه خیلی راحت تر از آدمی که هزار دست لباس داره میتونه چیزی که میخواد رو انتخاب کنه….

 

نگاهی به ردیف کفشات و لباسها و کیفهاش انداختم…دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:

 

 

-واقعا نمیدونم چی بپوشم…بنظرت کدوم یکی از اون لباس مجلسی هارو ببپوشم…از لباسهای کمد آبی انتخاب نکن چون هرکدوم از اونارو قبلا یکبار پوشیدم….

 

 

با قدمهایی آروم سمت لباسها رفتم…هرکدوم قطعا بالای چند میلیون قیمتشون بود…اینجا بی شک یه تصور رویایی از مخزن لباسی بود که هر دختری میتونست آرزوش رو داشته باشه….

همه رو با دقت از نظر گذروندم و بعد لباسی که سیاه بود و حاشیه های طلایی داشت رو بیرون کشیدم و گفتم:

 

 

-این خیلی خوشگل….و میشه با سایه چشم طلایی ستش کرد…ولی….حیف که کوتاهه…

 

 

خندید و گفت:

 

 

-خب کوتاه باشه…ولی آفرین..از انتخاب و کمکت خوشم اومد…راستی تو چی میخوای بپوشی!؟

 

 

متعجب نگاهش کردم.فکر نمیکردم واقعا بخواد من همراهش بیام…..

 

#پارت_۵۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

متعجب نگاهش کردم‌‌.فکر نمیکردم واقعا بخواد من همراهش به اون‌مهمونی برم….

پرسیدم:

 

 

-منم باید بیام !؟

 

 

ظاهرا من نباید اون سوال رو می پرسیدم چون جا خورد…انگار که انتظارش رو نداشته باشه!

ابروهاشو بالا انداخت گفت:

 

 

-خب معلوم که تو هم میای…من نمیزارم تو تنها تو خونه بمونی بدون هیچ تفریح و شادی ای….

 

 

تا قبل امروز و در واقع الان، فکر میکردم این یه تعارف اما انگار قضیه مهمونی واسه اون جدی بود نه یه تعارف ایرونی!

 

 

دوباره گفت:

 

 

-خب میخوای چی بپوشی!؟

 

 

به زور لبخند کج و کوله ای زدم و بعد گفتم:

 

 

-من چیزی که مناسب همچین جایی باشه ندارم دخترخاله…فکر کنم من نیام بهتر باشه….

 

 

خندید و گفت:

 

 

-فقط به خاطر یه لباس!؟ بیخیال دختر….اگه مسئله فقط همین من الان حلش میکنم…..

 

 

لباس توی دستشو کنار گذاشت و بعد گشت و گشت و تو ردیف لباسهای رنگارنگ و جورواجورش ،یه لباس آبی کاربنی بیرون کشید و همونطور که توی دستش میچرخوندش پرسید :

 

 

-این چطوره!؟

 

 

با چشمای گرد شده لباس رو نگاه کردم…خیلی زیبا و خوش رنگ بود اما قطعا من هیچوقت نمیتونستم همچین چیزی بپوشم….یه لباس که همینطوری که نگاهش میکردم مطمئن بودم با یه خم شدن تمام دارو ندارمو نمایان میکنه…سرمو به چپ وراست تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه نه…این نه…کوتاه….

 

 

-خب چه ایرادی داره!

 

 

-نه نه…کوتاه

 

 

سری تکون داد و کوتاه اومد..دوباره رفت سمت لباسها….

 

گشتی بینشون زد و بالاخره یه لباس بلند تر برام آورد…لباسی که از کمر به بعد گشاد میشد و رنگش ترکیبی از سفید و گلهای نباتی رنگ بود …خودمم ازش خیلی خوشم اومد و تو لحظه با دیدنش چشمم درخشید…قطعا قیمت بالایی داشت…چون واسه چند ثانیه خودمو تو همچین لباسی تصور کردم لبخندی رو لبهام نشست و نوشین فهمید ازش راضی ام….

پرسید:

 

-پسندیدی!؟

 

-خوبه ولی…

 

-ولی چی!؟؟ تازه زیاد کوتاه هم نیست ….

 

 

ازش گرفتمش و براندازش کردم…پشتش یه زیپ ساده و مخفی میخورد…سرمو بالا آوردم و گفتم:

 

 

-تو راضی هستی که من بپوشمش!؟؟

 

 

تا اینو گفتم بلند بلند زد زیر خنده و بعد گفت:

 

 

-وای تو چقدر تعارفی و باحالی بهار….اصلا این کلا مال خودت …برو بپوشش و حسابی به خودت برس که میخوام امشب مخ یکی از اون دکی هارو تیلیت کنی..!

بدووو…که دیرمون شده….

 

 

متعجب پرسیدم:

 

 

-الام میرییم.!؟

 

 

-خندید:

 

 

-نه ناهار که نخورویم هنوز…شب میریم…..ولی من خودم چون آماده شدنم طول میکشه از الان آماده میشم…مثلا جواهراتی که میخوام رو جدا میکنم…لوازم آرایشی ای که باید استفاده کنم رو هم همینطور…خلاصه از اینجور کارها…

 

 

آهانی گفتم وبا زدن یه لبخند تصنعی، از اتاق اومدم بیرون…هنوزم داشتم با لذت و تحسین لباس رو نگاه میکردم….خیلی خوشگل بود…ساده و ظریف و خوش طرح و خوش ترکیب…

با عجله از پله ها بالا رفتم ….باورم نمیشد همچین لباس خوشگلی رو داده باشه به خودم….خیلی شیک و ظریف بود….

 

 

لباسهای بیرونمو از تن درآوردم و بعد دست و صورتم و شستم و نیم ساعت بعد با صدازدنهای نوشین رفتم پایین…مهرداد نبود و ما دوتایی مثل خیلی از اوقات غذای بیرون رو خوردیم و بعدهم طبق رسم این خونه هرکدوم رفتیم توی اتاق هامون….

چند ساعتی خوابیدم و بعد بلند شدم که برای اون مهمونی خودمو آماده کنم…اول لباس رو تنم کردم و بعد رو به روی میز آرایشی نشستم و به صورتم توی آینه نگاه کردم….

یه آرایش خیلی معمولی و ساده انجام دادم…شاید جدیدترین وسیله ای که استفاده کردم سایه چشم نباتی رنگ بود….حتی رنگ رژ لبمم خیلی مشخص و پررنگ نبود….موهام رو فرق زدم و از وسط والبته هردو طرف دوتا تار پیچ و تاب دار آزاد گذاشتم….همین….کل آرایش من همین بود…..

 

بلند شدمو از کله تا نوک پام رو توی آینه برانداز کردم…

دیدن خودم توی اون لباس مارک و خوش طرح لبخندی روی لبم نشوند…..تو اون لباس ،یه تفاوت فاحش با همیشه داشتم….

خوشگلتر شده بودم…اصلا انگار خودم نبودم….

فقط…از لختی پاهام یکم…یکم احساس نارضایتی داشتم…

همه جاش خوب بود…حتی آستینهاش ولی….مشکلم فقط با ماهمون بود….!!!

یه نفر به در زد…بفرمایید که گفتم نوشین با لبی خندون و سرو شکلی جدید اومد داخل….

وقتی چشمش بهم افتاد با تحسین براندازم کرد و شروع کرد تعریف و تمجید از قیافه و اندامم:

 

 

 

-وااااااایی….اینجارو….عجب لعبتی……نگاااش کن…. تووخیلی خوشگل و حوش اندامیااا شیطون….ساده و شیک و جذاب….

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-توهم خیلی خشوگل شدی دخترخاله…خیلی زیاد…

 

-مرسی عزیزم…خب بریم!؟؟ مهرداد پایین منتظرمون!

 

سر تکون دادم و بعد با عجله لباس بلندی پوشیدم و یه شال رو سرم انداخنم و همراهش از اتاق بیرون رفتم…..

 

#پارت_۵۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

همراه نوشین از پله ها پایین اومدم….

مهرداد پشت به ما داشت از پنجره ی بزرگ بیرون رو نگاه میکرد….

شما کسی رو میشماسین که درهمه حالت جذاب باشه!؟؟ مهرداد حتی از پشت هم خواستنی بود….و حالا توی این کت و شلوار هزار برابر همیشه جذاب شده بود….صدای پای مارو که شنید بالاخره چرخید سمتمون…برای دیدنش از رو به رو بیقرار بودم….و نپرسین چرا….نپرسین….

 

دست در جیب به سمتمون چرخید….نتونست نوشین رو نگاه کنه چون از همون ثانیه اول چشماش روی من ثابت موند…..

حتی پلک هم نمیزد ….! شاید فکر نمیکرد منم بخوام بیام چون لحظه آخر یه اخم ریز هم اومد برام…

زیر سنگینی نگاهاش گونه هام از شرم سرخ شد.کاش اینقدر ضایع نگاهم نمیکرد…میترسیدم نوشین شک کنه…

برای اینکه به خودش بیاد فاصله امون که کم شد گفتم:

 

 

-سلام…

 

 

جواب نداد….دیگه داشت یه چیزایی رو لو میداد…نوشین گفت:

 

 

-ما آماده‌ایم! بریم…!؟

 

 

بالاخره به خودش اومد…نگاهشو ازم برداشت و رو به نوشین جواب داد:

 

 

-آره…بریم….

 

 

هرسه باهم از خونه بیرون اومدیم…تو مسیر فرصت نشد حتی برای چند ثانیه باهم همصحبت بشیم….ذهن از مهرداد کشید شد سمت مهمونی ای که قرار بود اونجا برم…این جشنهای عیونی که بین یه عده مرفه برگزار میشد حتما باعث تازگی هایی واسه من داشته باشه…تو ذهنم یه تصور جالب ازش ساخته بودم…عین ورود آلیس در سرزمین عجایب!!!

نوشین دوباره خودشو تو آینه چک کرد و بعد رو به مهرداد با ناز گفت:

 

 

– مهردااااد….خوشگل شدم امشب !؟

 

 

مهرداد نگاهی بهش انداخت و گفت:

 

 

-آره تو همیشه خوشگلی حتی وقتی شلخته ای و تازه از خواب بیدار میشی….!

 

صدای خنده های پر عشوه ی نوشین تو ماشین پیچید…..باز پرسید:

 

 

-واقعا!؟

 

-آره عزیزم…

 

 

اینو گفت و از توی آینه به من نگاه کرد…حس کردم میخواست با این حرفها حسادت منو تحریک کنه و آزارم بده…که در هر صورت کار خوبی نبود…رومو برگردوندم و سعی کردم تا رسیدن به اون مهمونی بیرون رو نگاه کنم نه مهردادی که با بعضی حرفهاش سعی میکرد اذیتم کنه!

 

بالاخره ماشین رو یه جا پارک کرد.ظاهرا رسیده بودیم.وقتی نوشین پیاده شد منم پیاده شدم وهمراهش سمت درب بزرگ خونه ای رفتیم که شکوهش آدمو به ،به به چه چه کردن مینداخت…نوشین دکمه آیفن رو فشار داد و من تو اون لحظه سربرگردوندم و مهردادورو تماشا کردم…زیادی به خودش رسیده بود…البته اون اونقدر خوشتیپ و جذاب بود که با کمترین تغییر زیادی به چشم میومد….

 

در باز شد و باهم رفتیم داخل….سعی کردم بدون چرخوندن سرم و ضایع بازی درآوردن حیاط به اون زیبایی رو تماشا کنم….خونه ای که قطعا ارزشش میلیاردها تومن بود….اینجاست که قشنگ میشه فاصله طبقاتی رو حس و لمس کرد!

 

به در ورودی خونه که نزدیک شدیم یه خانم به استقبالمون اومد….یه خانم بلند قد با کت و دامن زرد رنگی که سن و سالش رو خیلی کمتر از اونچه که بنظر می رسید نشون میداد…حسابی از نوشین و مهرداد استقبال کرد و وقتی از نسبت من و نوشین هم باخبر شد با من هم دست داد و خوشامد گفت….بعد از اون یه خدمتکار که لباس فرم تنش بود اومد پیشمون…لباشمونو ازمون گرفت و آویزون کرد….

 

من واقعا فکر میکردم وارد سرزمین عجایب شدم…زن و مردهایی با پوشش کاملا آزاد….دی جی….نوشیدنی های غیر معمول….و کیکی که چندین طبقه بود و من نمونه اش رو فقط تو عکس های پخش شده از تولد جیلو دیده بودم!!

 

اوایل از لختی موها و پاهام یکم حس معذب بودن بهم دست داد ولی وقتی دیدم همه ی خانمهای جمع چوشش راحتی دارن و یه جورایی حتی پوشیده ترینشون منم خجالتو کنار گذاشتم…..

 

 

نوشین که سرگرم صحبت با دوستهاش شد من موندم و تابلوهای نقاشی وصل به دیوار که شک نداشتم هر کدوم یکی از اون تابلوهای فاخر دوران رنسانس….محو تماشاشون بودم که خدمتکار نوشیدنی های توی دستش رو بهم تعارف کرد…..

نگاهم رو سه مدل نوشیدنی مختلف به گردش دراومد….

 

باورم نمیشد همچین چیزایی رو مثل نقل نبات تو مهمونی هاشون بهم تعارف کنن..بیشتر از این نشد معطلش کنم…به عنوان تشکر لخندی بهش زدم و بعد یه آب آلبالو برداشتم و دوباره رو کردم سمت تابلوها که یه نفر از پشت سر و کنار گوشم گفت:

 

 

-به تو نباید گفت بهار…تو دلبری….دلبر….

 

 

لیوان شربت رو از دهنم فاصله دادم و آهسته چرخیدم که با مهرداد چشم توچشم شدم….

زل زد تو جشماهم…میتونستم تصویر خودمو تو چشماش ببینم….لباشو ازهم باز کرد و گفت:

 

 

-تو در عین سادگی باشکوه و بی نظیری…عین اسمت…ولی کی گفته تورو باید بهار صدا زد….به تو فقط باید گفت دلبر…. دلبر….دلبر من……

 

 

لبهاش به سمت گردنم اومدن….

 

#پارت_۵۹

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

خودمو عقب کشیدم و سراسیمه و برآشفته نگاهی به اطراف انداخنم و بعد آهسته و با حرص گفتم:

 

 

-مهردااااد….تورو خدا….

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-آی بی شرف…اسممو که صدا میزنی دلم میخواد حنجره اتو ببوسم….صداتو ببوسم….

 

 

چپ و راستمو نگاهی انداختم و گفتم:

 

 

-یکی میشنوه…..یکی میبینه…..میخوای رسوا بشیم!؟

 

 

میترسیدم بزنه به سرش و قصد بوسیدنم رو داشته باشه…از اون این دیوونه بازی ها بعید نبود اما درست وقتی ترس از این موضوع برآشفته ام کرده بود یه مرد جوون از پشت سر صداش زد:

 

 

-به به باد آمد و بوی مهرداد اومد…حتما باید اینجورجاها ببینیمت دیگه آره !؟

 

 

حواس مهرداد که ازم پرت شد فورا جیم فنگ شدم…یعنی بهترین کار تو این موقعیت همین بود و بس…

تو اون جمعیت احساس غریبی میکردم..جمعی که هیچکدوم رو نمیشناختم…خانم دکترهای پر افاده ای که خدامیدونه چند میلیون خرج آرایش همین یه شبشون کرده بودن….

چیزی که اما اونجا توجه منو به خودش جلب کرده بود، نه اون وسایل گرونقیمت بود و نه اون خانم دکتر و اقا دکترهای مرفه بی درد ..فقط و فقط اون تابلوهای عصر رنسانس بود که قطعا اصل نبودن اما با اصل هم مو نمیزدن….

همینطور که داشتم تابلوهارو نگاه میکردم و آروم اروم قدم برمیداشنم ناگهان خوردم به جسم سفت و سختی…دستاپچه گفتم:

 

 

-معذرت میخوام آ….

 

 

 

حرفمو کامل به زبون نیاورده بودم که شوکه به فرد رو به روم خیره شدم.اونم به همین اندازه از دیدن من جا خورد…

باورم نمیشد…حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم دکتر حاتمی هم توی این مهمونی باشه…استادی که یه جورایی باهاش حسابی رودربایستی داشتم….

چشماشو ریز کرد و با دقت براندارم کرد و بعد گفت:

 

 

-به به…خانم احمدوند…شما کجا اینجا کجا….!؟

 

 

وایی که داشتم از خجالت آب میشدم دلیلشم لباسای تنج بود…اینکه استادم منو این ریختی ببینه واسم جای خجالت و شرم داشت…پاهامو بهم جفت کردمو با کش آوردن پایین لباسم سرم رو پایین انداختم و با لکنتی که حاصل دستپاچگی بود گفتم:

 

 

-س..سل….سلام استاد….

 

 

لبخندی زد و گفت:

 

 

-علیک سلام خانم احمدوند! شما کجا اینجا کجا !؟

 

 

لعنت به شانس من! آخه این اینجا چیکار میکرد!؟ سرمو بلند کردم و انگار که بخوام به ناظم مدرسمون جواب پس بدم‌ گفتم:

 

 

-را…راستش….با اصرار دخترخاله ام به این مهمونی اومدم…

 

 

پرسشی گفت:

 

 

-دختر خاله تون !؟

 

 

-بله….نوشین شهامت!

 

 

سرشو تکون داد و گفت:

 

 

-آهان! پس تو دختر خاله ی خانم دکتر هستی! چ جالب! خب…خوش بگذره خانم احمدوند….بهار احمدوند…درست میگم دیگه آره !؟

 

 

-بله! درست گفتید!

 

 

-حافظه من قوی….

 

 

زیر لب باخودم زمزمه کردم”برمنکرش لعنت”! حتما حافظه اش قویه که خیلی زود منو شناخت واسممو خاطرش بود…داشتن یه شانس به رنگ قهوه ایه هم دردسریه واسه خودش! یعنی آخرین کسی که روی کره ی زمین احتمال میدادم توی این مهمونی ممکن ببینمش، استاد بود!!!

کاش زودتر می رفت تا یه نفس راحت بکشم….

بالاخره نگاهشو ازم برداشت و بعد یه لبخند نثارم کرد و رو برگردوند و چند قدمی ازم دور شد اما درست وقتی که حس میکردم قراره بره سرشو به سمتم چرخوند و گفت:

 

 

-راستی….امشب خیلی خوشگل شدی!!!

 

 

لحنش موقع زدن این حرف یه جورخاصی بود و من فرصت نکردم بابت این تعارف و تمجیدش ازش تشکر کنم و تا پلک زدم دیگه توی شلوغی جمعیت ندیدمش….

اون موقع بود که نفس حبس شده توی سینه ام رو آزاد کردم…

کاش به این مهمونی نمیومدم!!!

 

#پارت_۶۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

اونجا توی اون سالن بزرگ اون خونه….کنار اون کیک بلند طلایی رنگ چند طبقه ،فقط این نور نبود که می رقصید و آدمهای اون جمع هم درحال لذت بردن از لحظاتشون بودن….

هرکی با جفتش داشت لحظات عادی رو تبدیل میکرد به لحظات‌ مفرح!!!

و فکر کنم فقط این من بودم که یه لیوان نوشیدنی توی دستم بود و روی صندلی نشسته بودمو بقیه رو تماشا میکردم….

انگار که من مال این جمع نبودم…..چقدر احساس تنهایی بهم دست داد…یه حس حسادت نسبت به آدمای این جمع…آدمایی که همه مرفه بودن و کنار یارشون خوش میگذرندن……

 

همه بجز من!!!

 

ای کاش میتونستم بگم من مال مهردادم…یا بگم مهرداد مال من….اما نه نمیشد…خصوصا الان که دستش دور کمر نوشین حلقه بود و سرش کنارگوشش…یعنی چی داشت به نوشین میگفت که اونجوری لبخند از ته دل میزد و گاهی لبخندش تبدیل به خنده ی سرمستانه میشد!!!؟؟؟

دلخور شدم و حس و حال یه آدم افسرده بهم دست داد…دلخور شدم از بی توجهی هاش…از اینکه کل وقت رو کنار نوشین میگذروند و حتی گاهی اتفاقی هم منو نگاه نمقکرد….!

 

پوزخند تلخی از سر فاصله طبقاتی ای که به طرز شدیدی داشتم احساسش میکردم زدم…

ما عروسی هامون هم به این تجملاتی نبود اونوقت اینا واسه یه تولد درحد یه عروسی خرج کرده بودن!!!

 

 

-چرا تنها نشستی!؟؟

 

 

صدای استاد بود…سرمو به سمت جهتی که صداش به گوشم رسیده بود چرخوندم…یعنی پشت سرم…

اومد و روی دسته مبلی که روش نشسته بودم نشست و بعد درحالی که رقص بقیه رو تماشا میکرد گفت:

 

 

-زنها از سه کار خسته نمیشن…حرف زدن، خرید کردن، رقصیدن…..تو چرا درحال انجام هیچکدوم از این سه مورد نیستی!؟؟

 

 

کنج لبم بالا رفت!درحال خرید نبودم چون پول نداشتم….درحال حرف زدن نبودم چون همدم نداشتم ودرحال رقص نبودم چون یاری نداشتم….!

 

 

همراه با کمی خجالت جواب دادم:

 

 

-اینجا راحتم….ش…شما چرا….

 

 

مکث کردم و اون لبخند زد و جلو جلو جمله ام رو حدس زد:

 

 

-میخوای بپرسی چرا منم نمیرم اون وسط!؟ خب سوالت دو قسمت داره…قسمت اول اینکه یکم خستمه چون صبح کلاس داشتم عصر بیمارستان بودمو خلاصه اینکه حسابی خسته ام…البته یه دلیل دیگه روهم از قلم انداختم…ما کیس و یارو عشق و خلاصه از این چیزا نداریم….

 

 

پشت بند حرفهاش خنده ی کوتاهی هم سرداد…منم یه لبخند زدم…خیلی باحال حرفهاشو میزد…خصوصا اون تیکه های آخری….

از روی مبل اومد پایین…کت سیاه اتو کشیده اش رو مرتب کرد…نگاهی بهم انداخت…سرفه کرد…حس میکردم میخواد چیزی به من بگه…به منی که از همه لحاظ از جمع دور بودم…

آره…تو شلوغی و جمع که میشه فهمید چقدرتنهاییم…

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-بیا ما به ریش بقیه بخندیم…با من می رقصید خانم احمدوند !؟؟؟

 

 

بهش خیره شدم بدون اینکه پلک بزنم…واقعا انتظار شنیدن همچین پیشنهادی رو نداشتم همونطور که انتطار دیدنش رو نداشتم….

راستش برام جای خجالت داشت ودقیقا دلیلش این بود که اون یه دوست خانوادگی یا یه آشنای دور و نزدیک نبود….بلکه استادم بود….

 

 

یه نگاه به خودش و بعد یه نگاه به دستش که به سمتم دراز بود نگاه کردم….

نمیخواستم تو اون جمع شاد یه موجود منزوی و دلگیر کننده باشم…

اما بخاطر مهرداد هم نمیتونستم به کسی فکر کنم..نمیخواستم از خودم ناراحتش کنم…

واسه همین سرمو به عقب برگردوندم…قسم خوردم اگه با نوشین نباشه پیشنهاد استادو رد کنم…

 

نگاهم پر امید بود…. اما وقتی دیدم حتی تو حال خودش هم نیست اهی کشیدم و ناامید رو به سوی استاد چرخوندم و بعد دستمو با تردید توی دست استاد گذاشتم …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x