دلارای گوشه دیوار سر خورد
خسته بود …
دلش خوابی آرام میخواست ، بدون دغدغه
ارام لب زد :
_هیچی درست نمیشه من فقط هر لحظه بیشتر تو این منجلاب فرو میرم
هومن سمت در خروجی رفت و جمله آخر را
گفت :
_حداقل میتونی دست و پا بزنی، میتونی برای آخرین بار بجنگی
_هیچ شانسی ندارم
_شانس همیشه هست
گفت و در را بست
دلارای ارام شکمش را لمس کرد و ناليد :
– من و ببخش
صدای هق هقش بالا رفت :
– ببخشید
ببخشید که با حماقت کشوندمت تو این دنیا اون زمان فکر میکردم همینکه تو بیای بابات نرم میشه من هنوز خودمم بچه بودم آخه مثل تو بی گناه …
– حق داری نبخشیم منم هیچ وقت مامانمو نبخشیدم خودم رو هم نمیبخشم…
نمی دانست چند ساعت بود که روی زمین سرد نشسته و منتظر هومن بود؛
حتی نمی دانست این چندمین بار است که صدای زنگ موبایلش داخل سرش می پیچد و افکارش را بهم می ریزد
حوصله ی هیچکس را نداشت
نمیخواست صدای هیچ کسی جز هومن را بشنود
همه آن ها دست به دست هم داده بودند تا دلارای به این نقطه برسد
آن ها هم اندازه دخترک مقصر بودند
دستی روی گونه اش که به تازگی خشک شده بود کشید و به در خیره ماند.
منتظر هومن بود، هومنی که رفته و هنوز برنگشته
آهی کشید
هوا کم کم روشن میشد نیشخندی زد هومن کجا مانده بود؟
رفته رفته ناامید می شد از آمدن هومن او هم با دیدن دلارای فرار کرده بود از او دلگیر نبود بلکه حق میداد
آلپ ارسلان دختر معصوم و دست نخورده ی حاج فرهمند که چادر از سرش نمی افتاد را پس زده بود
اگر هومن نامزدش را با شکم بالا آمده نمیخواست حق داشت…
با شنیدن صدای در بلند شد
حس کرد اشتباه شنیده است
با قدم های بلندی راهش را سمت در کج کرد
– هومن ؟
اشک هایش دوباره روی گونه اش سرازیر شدند.
– هومن، خوبی؟
چه سوال کلیشه ایی! اما با دیدن چشمان قرمز و صورت شکسته ی هومن جمله ی دیگری به ذهنش نرسید
دستش را گرفت
هومن بلافاصله دستش را عقب کشید
– عقد می کنیم!
چشمان دلارای گشاد شد
نمی دانست درست شنیده است یا نه حالش خوب نبود
توهم زدن بعید به نظر نمی رسید؟
هومن بی توجه به بهتش ادامه داد :
_طبق برنامه ازدواج میکنیم برای بچه شناسنامه میگیرم
با درد ادامه داد :
_به اسم خودم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعله هم اکنون جنتلمن بازی😐😂
آخه چرا😐😐😐😐
چقد جنتلمن شد این هومن
البته برادر زادشه بچه ی دلارای
حق داره به عنوان یه عموی خوب واسش پدری کنه
نویسنده مرسی ک هستی واقعا خسته نباشی
اینهمه طولانی مینویسی خسته نمیشی؟؟
آقا اگه رمان داشته باشیم ، چجوری میتونیم تو سایت بزاریم؟
تل داری بهم پیام بدی؟
نه ، جای دیگه نمیشه؟
تف به این دنیا
نه متاسفانه
برنامه دیگه ای نمیشه ؟
بیا پیویه همین جا
فقط یه سوال دارم ارسلان کجا گم شده😐😂
جون هرکی دوست داری یکم زیاد بنویس 💔💔
واینک من تاالان فک مکردم حامله نیس دارای
ارسلان دس کاری کرده ازمایشو😐💔😂شت
نویسنده فکر نکن رمانت خیلی جذابه
زیاد جالب نیست
من فقط و فقط بخاطر این میخونمش چون ژانر و موضوع رمان متفاوته
اوکی ولی همین متفاوت بودنه جذابش کرده
بخدا خسته شدم
یا یه کم بیشتر بنویس
یا روزی ۲ پارت بزار
هر روز میمونم تو خماریش
من خیلی دوست داشتم ارسلان اینو بگیره ولی خو هومنم گنا داره الاااننن
خب این رمان دیگه کاملا زیباییش رو از دست داده.
دلارای تا دیروز فقط دوست داشت صدای ارسلانو بشنوه حالا دلش هوس هومنو کرده میگه دوست ندارم جز صدای هومن صدای کسی رو بشنوم؟🤣🤣خدایی ی چیزی زدن اینااا.
درصورتی که ارسلان بیاد هومنو کتک بزنه((((البته هومن مقصر نیستاا ولی خب اینطوری رمان دوباره خوب میشه)))) و جلوی همهههه دست دلارای رو بگیره ببره خونشون من از سر تقصیراتشون میگذرم😂😂
خودتونم پروئید و زیاد حرف میزنید.😒😂
از همین تریبون اعلام میکنم که…
من دیگه این رمان رو نمیخونمممممم!!!
فقط هومنو بدید دستم ی پس گردنی بزنمش عقلش بیاد سرجاش.😘😑😂
آورین آورین
چه عجب یه پیشرفتی کردی نویسنده جون
کلا تو این رمان که من ۴ ماه از وقتم رو براش گذاشتم فقط ۴ تا اتفاق ما رو هیجان زده کرد
1… هومن اومد خواستگاری دلارای
2… دلارای باردار شد
3… دلارای خواست خود کشی کنه
4… تصمیم هومن برا ازدواج با دلارای
به خدا این رمان خیلی خوبه ولی پارت گذاریش خیلی بده
نویسنده خیلی کم مینویسه
بدتر از نویسنده ادمین این سایت هست که به اعتراض های ما گوش نمیده
الان
هومن
چرا
داره
خودشو
فدا
میکنه
واسه
دلارای
احمق
😑
واییی
چقدر زیاد
نوشتم
دستم
درد
گرفت
😂
نویسنده
جان
لطفاااا
بیشتر
بنویس
دق
کردیم
تو دیگه مثل نویسنده خودت و اذیت نکن دست درد می گیره فیزیوتراپی تو هم می رفتیم😂😂
نه دیگه اه هومننننن بکش کنارررر ینی چی، میخواد یه بچه حروم رو به اسم خودش بزنه اه این چه کاریه آخه، گفتم باز این هومن میفمه ولی انگار نمیفمه
هومن شده شوالیه رمان
ارسلان شده دیو سه سر
دلارای شده یکدانه دختر کهکشان راه شیری
😑😑😑😑
اخخ گل گفتی😂
والا بخدا بقران😶
این دیگه خیلی جنتلمنه🤣🤣
😢😢😢
اوکی…..
ولی
یکم طولانی ترش کن خب؟
من
دیگه چیزی نمیگم
اوکی
آیا باید گفت مرسی؟ مرسی از نویسنده
ولی مارا گیر نیاور فرزندم آری این چنین است
بیماری دیوانگی واگیر داره؟
ارسلان دیوانه بودی منتقلش کردی به دلارای، دلارای هم منتقل کرد به هومن… معلوم نیست هومن دیگه به کی منتقل کنه
بسه دیگه خاک به سرت خاک به سرم
هر چی دیوانه ای بوده توی این رمان جمع کردن
اه
منم دیوانه شدم
آره به نظرم باید بریم دنبال واکسن بیماری دیوانگی دارا خطرناک میشه!
حتی دیگه حوصله ندارم راجب این رمان نظر بدم 😒😏
شقایق و شهروز و شریفه می خوان بدنیا بیان خوابه بی دلیل نبود
میخاد عقدش کنهه شناسنامه ام برای بچش براش بگیرهههه؟؟؟😐😐😐💔😐😐😐😐😐