پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید تا
شاید اشک هایش بند بیاید
چشمانش را بست
باد سردی صورتش را نوازش کرد
پشت سر هم اکسیژن را با شدت به وارد ریه هایش کرد و بالاخره آرام شد
آرامشی ظاهری….
بدون اینکه فکری برای چشمان قرمز شده و صورت ملتهبش بکند وارد خانه شد
حاج خانم با دیدنش مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید :
_کجا موندی تو ؟ ساعت رو دیدی ؟
داراب گفت:
_فکر کرده حالا که نامزد کرده دیگه بی صاحب شده
اون مرتیکه هم که ناموس نداره انگار
این ساعت فرستادش خونه آبرو ریزی
پدرش هشدار داد :
_دخترم این ساعت بیرون بودن خطرناکه
نگرانتیم ، اصلا به ما فکر نمیکنی؟
حاج خانوم جواب داد :
_ نه این دختر کی به فکر ما بوده که این دومین بار باشه ؟
نتوانست تحمل کند
هیجده سال تحمل کرده بود
دیگر کافی بود
سمتشان برگشت و با چشمان به خون نشسته خیرهشان شد
صدایش بالا رفت :
_من کی به فکر شما بودم ؟!
حاج خانم راست میگه
هیچ وقت!
من هیچ وقت به فکر شما نبودم و نخواهم بود
درست مثل خودتون
با این فرق که من بچه شمام نه شماها
شماها وظیفتون بوده وقتی بچهای به دنیا میارید
حواستون بهش باشه
وظیفتونه نیاز هاشو بر طرف کنید
به حاج خانم که با چشمان گشاد شده نگاهش میکرد خیره شد
_این نیازا فقط پارچه های گرون قیمت و کفش و کیف نیستن
این نیازا میشه نیاز به مادر
نیاز به حامی و کسی که دوستت داشته باشه
به پدرش نگاه کرد
_این نیازا میشه کسی که پشتت باشه و بهت اعتماد به نفس بده تا وقتی بزرگ شدی عاشق هر جنس مخالفی که به نظرت ابهت داشت و جذاب میومد نشی
به داراب نگاه کرد
_این نیازا میشه یک خانواده عاقل و با شعور که بفهن یک آدم بالغ ، یک دختر هیجده ساله نیاز داره خودش تصمیم بگیره نه اینکه جلوی همه بزنن تو سرش
به نفس نفس افتاده بود
بغض صدایش را می لرزاند
_ازتون متنفرم ، می شنوید ؟ ازتون متنفرم
دستش را روی شکمش گذاشت و بغضش را فرو داد
_اگر من …زمانی من بچه دار بشم شبیه شماها باهاش رفتار نمی کنم
قبل از اینکه دستش توجه ها رو جلب کند پایینش انداخت
سمت اتاق برگشت و در را قفل کرد
خودش را روی تخت انداخت و سرش را در بالشت فرو برد
شانه هایش لرزید و صدای هق هقش در بالشت خفه شد
اگر این بچه دنیا می آمد …
اگر به دنیا می آمد جوری بزرگش میکرد که سال ها حسرت خورده بود ، همانجوری که خودش آرزو داشت
همان مادری برایش میشد که حاج خانوم برایش نبود
زندگی برایش می ساخت که خودش نداشت
اگر به دنیا می آمد خوشبختش می کرد
به خودش و بچه قول داد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک تو سر😐😒 دلارای واقعا خاک من به جای اون بودم هیچوقت سمت آلپ ارسلان نمیرفتم
وبا هومن ازدواج میکردم
خدایی این همه آدم دارن مگن چرا توجه نمکنی خب یکم زیاد بنویسی چی میشه مگه اگ میشه حداقل یکم ارزش بذار واسه کسایی که رمانتومیخونن
ارسالانو چکار کردی 😐
آفررررررین عزیزمممممم
درست میگی اصلا اینا ارزش آدم رو میارن پایین بخدا زبون مو در آورد از پارت اول رمان تا الان که شده ۴ ماه هم بقیه دوستان گفتن خودم هم حسابش از دستم در رفته نمیدونم چند دفعه گفتم مگه میفهمه
( البته با اسمای مختلف )😄😄
اینطوری خواننده رمانش کم میشه
جلد دوم رمان اسمان اذر میزاری فاطمه خانوم؟
سلام پارت بعدی رو کی میزاری
سلام عزیزم فاطمه ساعت ۷ عصر هر روز پارت دلارای رو میزاره
نویسنده جان نمیشه پارتارو طولانی کنی
با تشکر از پارتای روزانه و رمان جذابت
این حامله نیس
هممون ایسگا شدیم
ببینین کی گفتم
اینقد حرص نخورین
آخرش هیچی نمیشه
هممممش نقشه های ارسلانه تا دلارای رو برگردونه
ارسلان که دلارای براش مهم نیییسستتتت دلارای براش بی ارزش ترین چیز زندگیشه اینم چون که دلارای ردش کرد و باهومن دشمنی داره یک بار اومد و بهش گفت برگرد همممیینن
به نام خدا
دلارای با ناراحتی وارد خانه شد و با خانواده اش دعوت کرد و به اتاق رفت و گریست🥱
پایان
شرمنده کم نوشتم جوهرم داشت تموم میشد😑😂
خیلی از زحمات شماسپاس گزارم شما حداقل بیشتر نویسنده اصلی نوشتی😂😂😂😘
من دیگه میخام خلاصه های شما رو بخونم😁😍
خواهش میکنم دوستان کاری نکردم 😂
ای تو رو این جحرت 😂😂😂😂🤣🤣
نویسنده خسته نشی انقدر مینویسی 😒😒 هرکدوم از پارتایی که میخونیم دو خطم نمیشه منکه دیگه نمیخونم دیگه از هرچی رمان حالم بهم میخوره😑
خیلی کمهههه اینجوری پیش بره تا کی ما معطلیم؟ هرروز امید دارم پارت اون روز بیشتر باشه ولی نیست که نیست
اها اها بیا وسط 💃💃💃💃💃💃💃💃
آخه فهمیدم دلارای زبون داره
از بس بیشعور از حقش دفاع نمیکنه
دارم قرررررررررر میدم که بالاخره زبون
باز کرد😹👏🍹
تو واسه یه دو تا داد این جوری میکنی وقتی یه دعوای بزرگ تر بشه و زبون دلارای نمایان بشه چ میکنی🙄
ای بمیرم برا دلت دلارای
من اگه جای دلارای بودم وقتی جواب آزمایش رو بهم گفتن و فهمیدن حاملم
هومن و گول میزدم و میگفتم ای وای عزیزم مگه یادت نیست با هم خوابیدیم و..
به همین راحتی هومنم خر میشد تمام شد و رفت😌😘
داداش چرا چرت میگی😂
هومن ک اهل مشروبو مستی نبود حداقل بگیم تو مستی همچین کاری کرد
بابا دست دلارای رو بزور با هزارتا سرخ و سفید شدن میگرفتت
🤣🤣خیلی حق بود
داشمی😂
جهت طنز یه چرتی پروندم 😂😂😂
ولی خوب گفتی😂
مخلصم داش 😂
حاجی یادت نیست اون گفت بچه چهار ماهش شده چهار ماه پیش که اصلا دارای و هومن از وجود هم خبر نداشتن 😐
خب منم میگم خر کردن خب دلارای باید هومن و خر میکرد حالا با یه چیز دیگه یا یه روش دیگه مهم نیس
عزیزممم مگه رمان نوشتن کشکه
این رمانه و هر اتفاقی ممکنه بیفته
حتی همین گول زدن هومن توسط دلارای
ولی خب این حرفت واقعا خیلی بچه گونه هستش
البته ببخشیداااااااا
ولی خب ۱۷ تا رای منفی چیز کمی نیست
❤💫
وای میخام برسه اون پارتی ک ارسلان پدصگ بفهمه دلی حاملس
ای خدا دلی پسش بزنه ارسلان به گوه خوردن بیوفته
وای دلم میخاد زار بزنم
اَه
عزیزمممممم زهیییییییی خیاللللللل
دلارای در خواب بیند پنبه دانه
آخه مگه ارسلان بهش محل سگ میده
بعدش هم ارسلان هیچی براش مهم نیست والاااااااااااااااااااااااااااااااااااا
این دلارای هم آبروی هر چی عشق و عاشقی هست رو برده آخههههههههههههههه
بابا از کجا معلومم
بیشتر رمانا همیشه اینجوریه پسره بی محلی میکنه دختره منت میکشه بعد دختره بی محله میکنه پسره منت میکشه
ببین کِی گفتم
آره خب اینم یه چیزی👍
سلام فاطی میگم میشه رمان رفاقت ممنوع جلد دوم رو بزاری یا هنوز ننوشته؟…
نویسنده میخوای به چی اعتراف کنیم که اینقدر شکنجه میدی ما رو …………/:
من ب رمان نگاه میکنم و آه میکشم😶😑
زجر روانی ب این میگن خداوکیلی
چه قدر کم نویسنده مارو عذاب میده