اشک از چشمش سرازیر شد
صدای زمزمه اش را جز خودش و هومن کسی نشنید :
_خدا من بهت قول دادم
خدایا قرارمون این نبود
خدایا… خدایا… تو رو خدا
زانو هایش لرزید و روی زمین افتاد
صدای فیلم درون گوش او و تمام مهمان ها پیچید :
_قرص میخوری دیگه ؟
_چه قرصی؟
_چه قرصی ؟من باید بگم چه قرصی ؟
از همونا که باید بخوری تا این دو ماه بالا نیاد
_آره ،قرص میخورم
_خلوت شم میبرمت دکتر زنان
داراب با بدنی لرزان سمت صفحه نمایش حمله ور شد
صدای شکستن جام های روی میز و پاره شدن صفحه با هم ادغام شد
مردی روبه رویش ایستاد و بازویش را وحشیانه کشید
با خودش فکر کرد چه کسی می تواند باشد
جز داراب کسی با او اینطور وحشیانه رفتار نمیکرد
سیلی محکم پدرش که روی گونه اش نشست چشمانش را بست
فهمید از این لحظه به بعد رفتار قدیم داراب هم برایش آرزو می شود
دامون آب دهنش را زیر پایش تف کرد :
_از این لحظه به بعد ببینم داری جون میدی هم حتی نگات نمی کنم
دیگه خواهری ندارم
پدرش بازو هایش را گرفت و به شدت تکان داد
صدایش گرفته و بغض دار بود :
_به من نگاه کن
به من نگاه کن بگو تو نیستی
بگو همش الکیه
دهنتو باز کن بی آبرو
سکوتش را که دید دستش را دوباره بالا برد و اینبار با شدت بیشتری کوبید
_بگو دلارای ، بگو تا همینجا نکشتمت
سیلی بعدی را زد
خون با شدت از بینی دلارای بیرون ریخت
هیچکس جلو نمی آمد
انگار همه کتک خوردن را حقش می دانستند
مروارید خانم بی حال روی مبل سلطنتی افتاد
و حاج ملک شاهان با صورت سفید شده به زمین خیره بود
دلارای به پدرش خیره شد
صورت مردانه اش خیس اشک بود
آرام لب زد :
_منو بزن !
چشمان پدرش گشاد شد
دوباره زمزمه کرد:
_منو بزن
پدرش التماس کرد:
_اون تو نیستی …. دختر من همچین کثافتی نیست
_منم … حالا بزن ،بذار بیدار شم
به گریه افتاد
التماس آمیز هق زد:
_منم … من داشتم می رقصیدم واسش
سیلی محکم پدرش لبخند روی لبش آورد
با لب های خونی خندید :
_من بودم … که …. که بوسیدمش
با سیلی بعدی چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد
صدای هق هق گریه اش بلند شد
خواب نبود
کابوس نبود
واقعیت محض بود ….
پدرش که دستش را روی قلبش گذاشت
همه چیز وحشتناک تر شد
صدای آژیر آمبولانس آمد
مادر و پدرش را از سالن بیرون بردند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب
فاز ارسلان از این کار چی بود خاک تو سر دلارای اگه بخواد بعد باهاش بمونه
ددووسستتااااننننننیییییییی که شاکی هستند برای کم گذاری پارت نگید ای بابا نگید بی خودیه نویسنده نمیبینه 😂😂😂😂😂😂
تو به جا اینکه ارومشون کنی بدتر جو رو متشنج میکنی
دست ندا درد نکنه با این دختر بزرگ کردنش
😂😂
ااووففیی دددللممم خنننککککککک راحت شدیما تو دلم عروسیه
دختره واقعا اخلاق گوهی دارع کلا ریده و رو مخه😐
آخییی برینم برات الهییی💩🖤
اوففف بابا یکم بیشتر کن این پارت هارو زابرا شدیم قرار تا ده روز دیگه تو عروسی باشیم
سس مااااستتت
فقط یه سوال ارسلان کی میاد😐زد همه چیو نابود کرد خودش نیس
چ وحشتناک دلم کباب شد
فک کنم دلارای قبل از خوردن عسل بیهوش شد اینارم تو خیالاتش داره میبینه
آره فک کنم چه قدر عجیب شد
ایشالا که واقعیت داشته باشه 😂
می گما شما تو مدرسه خیلی انشا دوست داشتید دم به دقیقه خلاصه می نویسید .😂😂
من که فراری بودم
😂😂😂😂 از ما یاد بگیر 😎😂
چقدر دیگه مونده تموم شه این رمان؟😑💔
حقشه
میخواست انقد عشق عشق نکنه گوهی ک خورده باید پاش وایسه
👍👍👍
ااففرریییییینننننننننن خوشم اومد ازت😂👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
ارس کجایییی دقیقا کجایی
فردا نیای من میام عروسیتونو کلا میزنم داغون میکنم
بدبخت وسایلا داراب مگه پول مفت داری میزنی میشکونی😂
حداقل دلارای رو میزد که به خودشون و مردم آسیب پولی نزنه برای چی خسارت میاری بی صاب؟
پارت ۱۳۰
آمبولانس اومد و حاجی را برد دلارای گریه کرد هومن سرشو پایین انداخت و تامام
ارسلان کجایی دقیقا کجایی😢😂😭
آدرس بده سپیده بیاد پیشت تکلیف تو رو روشن کنه 😂
یه سه چهار پارتی شاهد بزن بزن و خون و خونریزی
بعدشم فکر کنم ب مدت یه هفته درمانگاه و بیمارستان باشیم
فک نکن مطمئن باش
تموم کن این بی صاحابو
مردم بابا از این سردرگمی😒
فاطمه نویسنده نظراتی ک در مورد رمانش میدیم میخونه🤔؟
نه
خداروشکر وگرنه تیک تیکمون میکرد انقدر پشت سرش حرف میزنیم 😂😂
😂😂
خداروشکر وگرنه تیک تیکمون میکرد انقدر پشت سرش حرف پیزنسم 😂😂
بگو بیاد بخونه😁
للططففااا بگو بیاد ببببببخخخوونننهه
من فکر میکردم میخونه😂😂😂
واسه رمان گلادیاتور که میخونه
من رمانو از اول نخوندم آخراش جذاب تره😂😂
ن نویسنده اونم نیست
چند پارت آینده را در بیمارستان سپری میکنیم عزیزان 😷😷🤕🤕🤒🤒
اره دیگه همه مردن
حاج آقا ، حاج فرهمند ، مروارید خانم ، حاج خانم جان به جان آفرین تسلیم کردن 🤣🤣فقط هنگامه؛هومن؛ارسلان؛دلارای؛داراب و دامون زندن