ارسلان ابرو بالا انداخت :
_ تمومه؟!
سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد :
_ تمومه
پوزخند زد
این مدل دختر تابه حال به تورش نخورده بود!
دلارای سرش را بالاگرفت
نگاه منتظر آلپارسلان را که دید با ترس لب زد :
_ خب؟
ارسلان با تاسف سر تکان داد
دخترک یا زیادی نابلد بود یا خودش را به خریت زده بود
با یک حرکت از بازویش گرف و روی تخت انداختش
همانطور که بسته ی روی پاتختی را پاره میکرد زیرلب غرید :
_ واقعا حالیت نیست یا خودتو زدی به خریت؟!
دلارای گیج بود
نگاهش را از بسته ی دست آلپارسلان به چشمانش میداد و دوباره با ترس به سقف خیره میشد
ارسلان روی بدنش خیمه زد و سرش را در گردنش فرو برد
_ چه عطری زدی؟
دلارای لرزان لب زد :
_ هیچی
ارسلان دندان هایش را روی گردنش گذاشت و تا قفسه سینه اش کشید :
_ خوبه … بوی بدنت خوبه
دلارای تا خواست بخندد با سوزش ناشی از فشار دندان های ارسلان روی شکمش از شدت درد ناله زد :
_ آی
_ هیش
لب هایش را بهم فشرد و چشمانش را بست
گرمای نفس های آلپارسلان را روی پوست برهنه اش حس میکرد
ارسلان دستور داد :
_ ساکت نمون
_ خودت گفتی حرفی نزنم
ارسلان زبانش را دور ناف دلارای چرخاند
دخترک ناخوداگاه آه کشید و ارسلان خندید :
_ ازینا
لب های دلارای ناخوداگاه با شنیدن صدای بارضایت ارسلان کش آمد
ازینکه از او و رفتارش کمی هم خوشش آمده باشد خوشحال بود!
در دل به خودش دلداری داد
” کم کم یاد میگیری
سعی کن هرکار میگه رو انجام بدی
یاد بگیر و مستش کن دلارای
بذار کنار کسی جز تو آروم نگیره
بخوای پخمه بازی دربیاری میدزدنش
تو تااینجا اینجا اومدی
قراره نجابتتو قربانی کنی پس براش بجنگ
خجالت و کنار بذار
قرار نیست تو تخت آلپارسلان ملکشاهانم دختر حاج فرهمند باشی
اینجا دلارایی
معشوقه ی ارس!”
نیشش باز شد
از معشوقه ارس بودن سرشار از خوشی میشد
ازینکه جذاب ترین مردی که در عمرش دیده و شک نداشت تمام دختران در حسرتش بودند اینطور مشغول بوسیدنش بود
ارسلان که بوسه ای روی کش لباس زیرش زد بلندتر ناله کرد
لباس زیرش به واسطه آلپ ارسلان از بدنش جدا شد تا زانوهایش آمد و جایی نزدیک مچ پایش ثابت ماند
با این منطق که اگر او ارسلان را نبیند ارسلان هم نمیبیندش چشمانش را محکم روی هم فشرد
گرمی انگشت مردانه اش که از شکمش پایین تر آمد و روی پایین تنه اش نشست ناخوداگاه بازوی ارسلان را چنگ زد :
_ هی!
فکر تجربه ی چنین کارهایی را حتی با شوهر عقدی اش هم نمی کرد
ارسلان نیشخند زد
کم کم از دخترک خوشش می آمد
عکس العمل هایش بکر و جدید بود!
خودش را روی بدنش بالا کشید و همانطور که برهنه میشد زمزمه کرد :
_ چشماتو نبند
دلارای منظورش را نفهمید :
_ چی؟!
قبل ازینکه فرصت ادامه داشته باشد ارسلان لب هایش را روی لب های دلارای گذاشت و زبانش را داخل دهان دختر چرخاند
پلک های دلارای که ناخوداگاه روی هم افتاد ارسلان موهایش را با خشونت چنگ زد :
_ چشماتو نبند!
اینبار منظورش را فهمید!
سعی کرد چشم هایش را باز نگه دارد اما با وجود چرخش زبان ارسلان در دهانش کار مشکلی بود
سعی کرد خودش را به ارسلان بسپارد
دست ارسلان که روی بدنش حرکت کرد کم کم ازین رابطه خوشش آمد
تا سر حد مرگ خجالت زده بود اما نمیتوانست منکر لذت خاصی که تابه حال تجربه اش نکرده بود باشد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا عالیه زندگی دختر هارو نشون میده گرفتاری هاشون رو دمت گرم ، فقط چ زمان های پارت میزاری ؟؟؟
هر روز ۷ عصر
پارت بدییییی
وای دیگه نمخوای ادامه بدی اه حس رمان خوندنم پرید خو این چه وضعشه اهههه 🙁
این که دو سه پارت سر رابطه رفت سریع تمومش کن بره
چرا انقدر کم خوب نمیشه ساعت ۱۲ ظهر بزاری خیلی دیر دیرو کم 😐
ای بابا خیلی کمه تا میای پارت و بخونی تموم میشه یکم بیشتر بنویس