مثل زمان هایی که حاجخانم با اجبار او را به دوره های قرآن می برد و او خیره به زمین به ارسلان فکر میکرد
در رویاهایش او ارس بود
ارس او!
بی اختیار نالید :
_ ارس؟
ارسلان جدی نگاهش کرد
ابرویش بالا پریده بود و لبخند پر تمسخر کجی به لب داست :
_ اسممو کامل بگو!
دلارای لبش را گزید
گونه هایش آتش گرفت
از چندساعت پیش بیشتر به این مرد احساس نزدیکی میکرد
سعی کرد بحث را تغییر دهد :
_ میشه بری بیرون … خودمو بشورم
ارسلان محلش نداد :
_ پاشو از روی سرامیک
_ برو بیرون
_ داری از شدت خونریزی میمیری
دلارای صورتش را پاک کرد و مظلوم نگاهش کرد
شرم و خجالت عذابش میداد اما آرام لب زد :
_ خوب بود؟!
ارسلان سمت وان رفت :
_ چی خوب بود؟
دلارای لبش را گزید و زیرلب زمزمه کرد :
_ امشب
_ بد نبود ، شبای دیگه بهتر میشه
دلارای ناخوداگاه لبخند زد
دوستانش در این مواقع چه میگفتند؟!
تک پسر خانواده ملکشاهان را تور کرده بود!!
شک نداشت کل دخترهای مدرسه با دیدنش عاشقش می شدند و او برای دلارای بود
_ مگه نگفتی فقط یک شب؟!
ارسلان زیرچشمی نگاهش کرد :
_ زیاد حرف میزنی دخترجون! پاشو وایسا کنار وان
اینبار جدی بود :
_ میشه بری بیرون؟ من .. من معذبم
_ بلندشو … داری عصبیم میکنی
دلارای خواست به حرفش کند که با اولین حرکت شکمش تیر کشید
بلند ناله کرد :
_ آی
بغض کرده نالید :
_ خیلی درد دارم
ارسلان محلش نداد
سمتش آمد و بلندش کرد
نگاهی به پارچ آبمیوه انداخت
لیوان نیاورده بود!
کلافه پوف کشید :
_ وایستا اینجا تا بیام ، نشینی توی وان
دلارای انقدر بدحال بود که نفهمید چه میگوید
یا بیرون رفتن ارسلان ، بی تفاوت توی وان نشست و چشمانش را بست
آب داغ اطرافش را گرفت و تنش سوخت اما حس خوبی داشت
نوعی رهایی …
ارسلان که وارد حمام شد با دیدن وان باآب صورتی دندان هایش را روی هم فشرد :
_ بهت نگفتم توی وان نرو؟!
دلارای ترسیده چشمانش را باز کرد
با دیدن قرصی که دست ارسلان بود خودش را بالا کشید :
_ مسکن؟!
ارسلان با اخم نگاهش کرد :
_ بلند شو ، قرصتو بخور اب وان رو هم عوض کن! همه جا رو به گند کشیدی دخترجون
دلارای دندان روی هم فشرد و دلخور سر تکان داد
ارسلان که بیرون رفت اشک روی گونه اش چکید
باورش نمیشد
انتظار رفتار گرم تری داشت
به خودش تشر زد
«نکنه میخواستی با اولین شب مجنونت بشه؟
به همین زودی پا پس کشیدی؟
قوی باش هنوز زیاد از این روزا میبینی…»
خودش بعد از مکث کوتاهی جواب خودش را داد
« نه فقط کاش حداقل اینقدر سرد رفتار نمیکرد…
از خودم بدم میاد
حس یک دختر اویزون بدبخت رو دارم»
پوزخند زد
واقعیت هم همین بود!!!
حولهی ارسلان را چنگ زد و به خود پیچید
بدنش کوفته و دلدرد امانش را بریده بود
وارد اتاق شد
ارسلان بیخیال روی تخت دراز کشیده و با موبایلش سرگرم بود
دلارای کنار تخت ایستاد
سرش را که تکان داد چند قطره آب از موهایش سر خورد و روی صورت ارسلان سقوط کرد
ارسلان بدخلق سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به دلارای انداخت
چشم غره ای برایش رفت :
_سشوار رو بردار موهاتو خشک کن!
دلارای عقب رفت
ارسلان پوفی کشید ، موبایل را خاموش کرد و گوشه ای از تخت انداخت
نیم خیز شد و با اشاره به چشمان به خون نشسته ی دلارای جدی غرید :
_ اگه هربار از تخت من میای بیرون بخوای تا صبح آبغوره بگیری کلاهمون بدجور میره توهم دلربا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاااااک/”
کمهههههههههه
خیلییییییییییی کمهههههه
خیلییییییییی خیلییییییییییی کمههههه💔
باز اسم رو اشتب گف ک
خدایی من جا دلارای بودم جیغ میکشیدم میگفتم دیووووونههههه دلارای بلد نیستی بگی بوگو دلا دلااااااااا
خداروشکر جاش میشم والا وگرنه ن خودکشی میکردم چرا چرا آخه اینجوری عن بعضی از خانواده ها اخههههه🤦🏻
میشه یکم رمانو زیاد کنید خیلی کمه.
مزخرف، چرت و پرت، پوشالی،،، با چه انگیزه و هدفی این خزعبلات رو نوشتی؟