لیوان را روی پایه علیرضا رها کرد و همزمان که عق میزد در ماشین را باز کرد
علیرضا نگران پیاده شد
_ چی شده؟ میخوای بریم بیمارستان؟
دلارای با شدت بیشتری عق زد و دستش را به نشان نفی تکان داد
علیرضا کنارش زانو زد
_ ببینمت
به زور سعی کرد بخندد
_ بابا چیزی نیست نگران نباش ارسلان بدتر از اوناشم رد کرده
دلارای بیحال هق زد و علیرضا با خنده ای مصنوعی ادامه داد
_ خوب بود تورو می فرستاد؟
ببین با حرف شم پس افتادی چه برسه می رفتی اونجا
پاشو پاشو برو خونه یک شام درست حسابی درست کن تا ما برگردیم
اونم احتمالا مثل خودت این چند روز چیزی نخورده باشه
پاشو دختر خوب
دخترک را با حالی خراب روبروی برج پیاده کرد و غرید
_ خدا لعنتت کنه حاجی تو دیگه کی هستی
****
دخترک طول و عرض خانه را طی میکرد و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
تمام ناخنهایش را جویده بود و دیگر چیزی نبود تا با آن بتواند استرسش را کنترل کند.
روی کاناپه نشست و سرش را میان دستانش گرفت
_پسرهی کله شق ،اگه عذر خواهی میکردی میمردی؟ خدا….
دلش نیامد نفرین کند
قلبش داشت از جا کنده میشد
باورش نمیشد اما پیش فرزندش شرمنده بود!
انگار تمام تقصیر ها گردن او بود و بخاطر گناه او پدرش شلاق میخورد
زیرلب بغض کرده نالید
_ خدایا میبینی منو؟
این چه زندگیه؟
چرا تموم نمیشه؟
من الان باید خوشحال باشم که ارسلانم مثل من اذیت میشه
که یک گوشه کوچیک از بلاهایی که سرم اورد سرش اومد اما…..
بغضش منفجر شد
صدای هق هقش بالا رفت
_ اما دلم داره میترکه
چرا؟!
چرا یادم نمیمونه کتکاش ، تحقیراش
چرا یادم نمیمونه صدبرابر این دردی که میکشه رو قبلا به من داده؟
سرش را میان دست هایش گرفت
حاملگی باعث شده بود بيشتر حساس شود
از شدت حرص بدنش میلرزید
نفهمید چه شد که در یک تصمیم ناگهانی سمت تلفن هجوم برد و شماره هومن را گرفت
شماره شخص دیگری را نداشت
تماس که وصل شد غرید
_ گوشی رو بده حاجی
هومن بهت زده گفت
_ دلارای؟
حوصله نداشت
تمام بدنش از خشم و غصه میلرزید
_ گوشی رو بده به حاجی هومن
_ دلی خودتی؟ حالت چطوره؟
ناخواسته پوزخند زد
_ حال من برای شماها مهمه؟
چرا وقتی زیر دست و پای داراب جون میدادم نیومدی بپرسی حالت چطوره؟
_دلی گوش کن من…..
جملهاش را قطع کرد
_ مهم نیست هومن مهم نیست
تو هم حق داری
من بد کردم …میدونم ….
گوشی رو بده به حاجی لطفا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جوری که داره اوسکول بازی میشه داره اسکول بازی میشه…:/
اخیییی
ای خداااا منو بکش از دست این نویسنده خب حداقل چندتا پارت بزار
این یه ماه ما منتظریم تا توعه گشاااد پارت بزاری خو خبرت یه چندتا پارت بزاری چی ازت کم میشه
اهههه😐😐😐😐😑😑😑😑😑
ایش همش عق میزنه و اینا
واقعا نویسنده چرا بقیه رو خر فرض میکنی
واقعا یعنی اینا نمیفهمم حامله اس؟😑
به عنوان یه دختر از ضعیف بودن دلارای حالم بهم میخوره اه اه اه خجالت دارهههههههه
واقعا دیگه حالم داره از دلارای بهم میخوره
ارسلان یه تکونی خورد ولی اون نه
چرا از دلاری متنفرم!؟خیلی اخلاق گوهی داره 😐 نچسب مشنگ شفته ساده بی فکر اسکول خز سبک 😐
😶😶😶
میخام خودمو بکشم از دست نویسنده دیونه شدممم
بابا بزااار دیگ
کشتمیمون🤬
لطفاً روزی سه یا چهار تا پارت بزار 🤧😟🥺🥺
اون … که پیامارو تایید میکنه جوهر گوشیش تموم میشه جواب بده؟
😐😂
😐😐😐😐
خدایا منو انگور کن از دست این نویسنده گشااااااااااد
ای تو روح نویسنده
زمونه چرا برعکس شده؟دلی طلبکاره به هومن؟البته تو این رمان همه گوه خوریا پس و پیشه نمیفهمی چیشده…
حققققق
وای خواستم بگم
و هیچی دیگه ارسلان بفهمه دلی زنگ زده هومن خودش که خیچ اون بطنشو هر خری هستو جر واجر میکنه وسلام نامه تمام
نویسندهههه چرا انقدررررر گشادیییییییبب
لامصببببب نگرانتم وا بری
ایشالاه دلارای بیاد تو خواب خفت کنه نویسنده💀💀💀☠☠☠میمیری پارتارو زیادتر کنی اطلا نظرای مارو میخونی
هعیییییی🥲💔 نظرات رفته رفته داره کمتر میشه😂
دوباره حای حساس تموم شد
هر روز داره کوتاه و کوتاه تر میشه:/