خودش را کنار کشید و اشکش را با گوشه انگشت گرفت
بی توجه به ارسلان نفس عمیقی کشید
باید قوی میماند
دیگر خبری از گریه زاری نبود
لبخندی روی لبش نشاند و با عجله مانتو و شال سفیدش را از کمد بیرون کشید
چروک بودن لباس هایش زیاد جالب نبود مخصوصا برای امروز که قرار بود کنار آلپ ارسلان قدم بردارد با این حال فرصت معطل کردن نداشت.
لباس ها را پوشید و با برداشتن رژ لب قرمزی از اتاق بیرون زد.
آلپ ارسلان روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخته بود.
نگاهی به سر تاپای دخترک انداخت و پوزخند زد
دلارای با دیدن پوزخند روی لبهای آلپ ارسلان حس کرد پاهایش سست شد و دیگر قدرت راه رفتن ندارد اما با این حال خودش را نباخت
_من آمادهم.
خوب میدانست الان طعنه سنگینی خواهد شنید
آلپ ارسلان برخاست و دستش را در جیب شلوارش کرد.
_ سر تا پا سفید پوشیدی که بختت سفید باشه؟
با این چیزا درست نمیشه
دلارای دستانش را بهم قلاب کرد
لعنت به این حاملگی که حساسش کرده یود
آرام زمزمه کرد
_میرم لباسهامو عوض کنم.
آلپ ارسلان کلافه دستی لابهلای موهایش کشید و غرید
_نمیخوام دیگه بیشتر از این معطل شم ، راه بیفت.
و بی توجه به دخترک ، به سمت در ورودی گام برداشت.
دلارای بعد از مکث کوتاهی پشت سر آلپ ارسلان راه افتاد
شانه به شانهی هم وارد آسانسور شدند
دلارای در آینه نگاهی به صورت بیروح و لبهای رنگ پریدهاش انداخت.
درون کیفش به دنبال رژلب گشت و بالاخره پیدا گرد.
لبخندی زد که توجهی آلپ ارسلان به او جلب شد.
_ به سلامتی داریم میریم عروسی دختر حاجی؟
رژلب را کمی از لب هایش دور کرد و لبخند تلخی زد.
با لبهای لرزانی زمزمه کرد:
_ بهم نمیاد ولی واقعا عروسم دیگه، نیستم؟
قبل ازینکه ارسلان با حرف هایش تحقیرش کند با صدایی لرزان ادامه داد
_ هرچند داماد از سر اجبار بخواد بله بگه
هرچند بدون پدر و مادر و خانواده
هرچند با تحقیر و زور و حقارت
ولی بازم عروسم دیگه نه؟
رژلب را انگار که داغ است و دستش را میسوزاند کف آسانسور رها کرد و چشمانش را بست
آلپ ارسلان خیره اش شد
دلش به حال او سوخت.
با ایستادن آسانسور ، دخترک نفهمید خود را چگونه بیرون انداخت و نفس عمیقی کشید.
فضای آسانسور زیادی خفه بود
شایدم حرفهای آلپ ارسلان زیادی برایش گران تمام شد.
بدون اینکه برگردد و پشت سرش را نگاه کند ، خودش را به ماشین آلپارسلان رساند و منتظر ماند.
زیاد طول نکشید که او هم آمد و بدون اینکه نیم نگاهی به دخترک بیندازد ، سوار ماشین شد.
دلارای هم با نفس عمیقی که کشید ، کنار آلپ ارسلان ، روی صندلی کمک راننده نشست.
زمانی که برای رسیدن به محضر ، طول کشید در سکوت سپری شد.
آلپ ارسلان ماشین را گوشهای پارک کرد و پیاده شد
دلارای تابلوی محضر را که دید ، احساس عجیبی وجودش را فرا گرفت.
او همیشه رویای این لحظه را در سر میپروراند و حالا ، چیزی نمانده بود که رویایش به واقعیت تبدیل شود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخییی دلارای نادان
چه عجب دل ارسلانم بلاخره سوخت
بخدا از بس این پارت پر محتوا بود مغزم رگ به رگ شد تازه دلی میگه گریه زاری بسه بعد از اسانسور میاد هوا براش خفسسسس الهی به حق پنج تن خفه شی و بچت در بطنت فسیل شه که نمیمیرهههه
هرکی پایس بیاد نصفه شبی بریم نویسنده رو ترور کنیم🔪😂
من من😃
خدایی چرت بود از بعد از اسانسور🤣
یعنی ما نمیدونم درماشینو با کرد و نشستو و…😂
جون عمت دختره بیچاره فک کرده الان همه چی تموم میشه
حاجی
بیا برات پیشگویی کنم
ارسلان به خاک سیااااههههه میشونتتتتتت
نویسنده هرچقدر تر بزنه به اعصاب ما
از طرف ارسلان دست به ریدنش خوبه خدایی
بچه ها یه تقلب
دلارای میره محضر
فک کنم هنگامه هم هست
بعد یکی هم هست
که به گمونم یا دارابه
یا…حاجیه
یا هومنه
امااااا
اینو میدونم که ارسلان قشنگ میرینه بهشون
این خط این هم نشون
اگر اینجوری نشد بیا تف کن تو صورت حاجی
بلانسبت
مرسی ع پیشگوییت😂❤
قربانت 🤣🖖
بنده خدا میمیری اگه یه کم بیشتر بنویسی
تفف تففففف تو ذات همتون!!!
(البته بجز ت ارسلان)
پدصگااااااا خب ما ام ادمیم ما ام دل داریم بیناموصااااا فکر ما ام باشین اخه این چ وضعشه لعنتیا //////:
والا من ب جای افسردگی بعد از زایمان افسردگی بعد از خواندن رمان میگیرم؛
د اخه کونکش لعنتی میمیری ب اون دست و مغز صاحب مردت فشار بیاری 987654321 نفر ادم انقد فشار نخورن؟!
اولش ی لحظه فکرکردم شمارتو زدی😐😂
من موندم شما که میرینین به اینا چه قد میخورین ک اینهمه میرینین
خدا شاهده بخاین ب همین منوال پیش برین یارانتون قطع میشه 😌😂
اعتراض هم بکنین میگن لابد یه چیزی دارین ک میخورین در روز بیشتر سه بار میرینینن دیه یارانه نمیدن
عه من گفتن بود🤷♀️😁😂😉😉
دیدیدگفتم صدپارتم توی محضروقبل محضرداریم خاک توسرت بااین رمان نوشتنت اخه من نمیدوم ماهاچمونه ک میایم این رمان زپرتیومیخونیم هیچ کدوممون عقل نداریم ک وقتمونوتلف این رمان میکنیم
هعی خدا چقدر اخه مسخره
خدایی خسته شدم
همش الکی الکی ایش
حیف میخوام ببینم آخرش چی میشه وگرنه ول میکردم هرچند وابسته این رمان هم شدم ولی الان ۱۸۸ تا پارت که میشه ۱۸۸ روزه دارم میخونم به هیچ جا ها هیچ جا نرسیدیم چند وقت دیگه میشه ۱ سال
واقعا داره خیلی خیلی چس میشه اه البته خیلی وقته چس شده رو اعصابه
ایششششششششششش
لعنتی هر روز داره کوتاه و کوتاه تر میشه و مسخره تر
ریدم تو دلی
ریدم به جنین در بطن دلی
دیرم به ننه بابای دلی
ریدم به ننه بابای ارس
ریدم به خود ارس
ریدم به حنا جانننننننننننن نویسنده عزیزمون اصلا انقدر دوسش دارم هرروز مادر و خواهرش رو مورد عنایت الهی قرار میدم
من نمیدونم کی میخواد بچش به دنیا بیاد اینجوری که میگذره یک ۵ یا ۶ ماهه باید باردار باشه بعد میگه یک ذره شکمم بزرگ شده
من نمیفهمم اون ارس اسکل نمیفهمه این حامله اس
اون ارسلان هم معلوم نی با خودش چند چنده یک بار دلش میسوزه یکبار تحقیر
دیگه واقعا رد دادم
هوووووو درس صحبت کن با ارسلان
ب خانوادش ب خانواده دلی پدسگ ب بچه دلی ب خود دلی ب نویسنده توهین کن ولی هیچکس در حدی نیس ک بخواد ب دلبرجذابم ارسلاااننننم توهین کنع
😐😑😑😑😑
پفففففففف
منم ارسلان رو دوس دارم
ولی واقعا اینجا دارن بد نشونش میدن همش تقصیر خانوادشه که به این روز افتاده
اصلا ریدم به همشون بجز ارسلان ولی خداییش بین همشون ارسلان بیتقصیر تره
کاملاااا موافقم باهااات🥲♥️
راس میگ خیلیا ارسلانو دوس دارن
خیلیا دلارایو
لطفا توهین نکنین ب هیچ کدوم
ممنون از همه
نظرتون شما چیه
شما طرفدار کی هستین؟
جون
چرا😂😂
مثلا چرا منفی میدین از انگلا جامعه این😐
به مولا تو بیشتر از نویسنده نوشتی دمت گرم دلم خنک شددددد اوففییش بیشتر فوش بده
🤣🤣
نگفتم نگفتم که یک ده روزی هم تو محضریم
اههه ریدم ب تک دختر حاااج فرهمند
ریدم تو قبر دلارای رییدم تو سر بچه ی دلارای
بچمو اذیت میکنع بدددم میااااد
اصن کی گفتع ب ارسلان میخورع
بهتر ک بره با همون هومن پدسگگگگ پیفوذ زندگی کنع
نویسنده ریدم بت ریدم تو قببررت کثاااافتتت الواااات پیفوذ پدددسگ
خو بیشتر پارت بزار ازت کم میشه
این یکسال شد ما منتظرییم تا تو پدسگ پارت بزاری ۵دیقه نمیشه چهارتا پارت
همشم چرت و پرت
نمیخواااد راوی گری کنی تو فققط مکالمه هاشونو بزار خودمون جریانو میدونیم
اومیدانست ارسلان مسخرش میاد
اونمیدانست بلااخره کی بچه اش ب دنیا می آید
تو چیکار داری فقط مکالمه هاشونو رو بنویس
کثااافت پدسگ آه و ناله ی همه ی ما تا قیامت پشت سرت ایشالا خیر از زندگیت نبینی نویسنده
بچه ها دوروغ میگم؟ن شما بگین من دوروغ میگم
نه بقران حق ب پیر حححق ب یغمبر حقققق🥲🥲🥲ب خدا حققققق🥲🥲
یکی بلااخره حرف دل مارو زد خدا خیرت بده
یکی پیدا شد ب این نویسنده فحش بده ایشالا هرچی از خدا میخوای بهت بده خیر ببینی🥲❤
مرسی😂
اصلا حقققققققق تمام
🥲♥️
درسته ولی دروغ میگی🤣🖖😐
😐🤣نظر ندهههه توو🤣🤣🤣🤣🤣
چرااااا حرفففف حقققق
الهههی ب دور چشااات بگررررم ارسلاااانم
مثل اینکه خیلی عاشقی😐🤣
جوووون اسمت چ خشگله
خودتم ب مث اسمت خشگلیی ژیییگر
جوووووووووون از اسمت معلومه از خرپولا بالاشهرر تهرانی ژووون بابا بناااازم🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤
هاا؟😐🤣
بااجازه همه ی دوستان بله از همونام اگ بهتون برنمیخوره از پولدارام😂😂
ارسلان بیا پاشو بگیر بیاد پایین سرمون درد گرفت😐🖖🤣
😐عروس نمیخام!
گفته باشم
همین دلارای هم به زور تحمل میکنم پدر سگو
لازم منو ببینه دیوووونه میشه براام میادد خاستگاریم😏😂
و اینکه حاج ملک شاهان عموی منه ن بابای من و ارسلان🥲🤌
بابای ما حاجی نیس😏
هرشب کنارهم رمان دلارایو میخونیم اون غش میکنه از خنده
میگ زندگیه منو از کجا میدونستن
چرا حس می کنم هومن میاد میگه که این حاملست؟🤔
نمیدونم ولی همین حس گندو دارم
نویسنده ملعون😒😒
دلارای صندلی را که دید یا هومن افتاد دلارای وقتی به اینه نگاه کرد حالا عشقش کنارش بود دلارای وقتی به آلپ ارسلان نگاه میکرد اون اخم داشتم دلارای مرد دلارای زنده شده
خدایییی بسه
😐حرص نخور اشتهات برا شام کور میشه امشب عروسیه دیه😂
میریم ماکارونی ک دلی درس کرد رو میخوریم😂
کم بود ولی پر محتوا تر😂
باز جای شکرش باقیه
ولی وجدانن جای نویسنده من منتظر بیاین فحش بدین یه کم جیگرم خنک شه😂💔