رمان دلارای پارت 19 - رمان دونی

دلارای سشوار را به برق زد و با حرص تکرار کرد :

_ اسمم دلربا نیست!

ارسلان بی‌تفاوت دستی در هوا تکان داد:

_ حالا هرچی

دقایقی که دلارای موهایش را سشوار می‌کشید ارسلان همچنان با موبایلش مشغول بود

به محض خاموش شدن سشوار سرش را بلند کرد

_ لباساتو بپوش!

دلارای با گیجی لب زد :

_ چی؟!

ارسلان نفس پر حرصش را بیرون فرستاد :

_ لباساتو بپوش دختر . باید بری خونتون!

دلارای تازه به خود آمد که در تمام مدت سشوار کردن موهایش حوله از بدنش کنار رفته و نیمه برهنه مقابل ارسلان ایستاده بوده

با اینکه ارسلان به او نگاه نمیکرد اما خجالت زده حوله را بالا کشید

با یادآوری اینکه باید به خانه برگردد لرزه ای به جانش افتاد

با قدم هایی سست به طرف موبایلش رفت و با قلبی تپش گرفته از ترس مشغول باز کردن قفل موبایلش شد

برای بار چندم که بخاطر لزرش انگشت هایش پسورد را اشتباه وارد کرد کلافه دستش را به سینه اش فشرد و نفس عمیقی کشید

سی ثانیه منتظر ماند و اینبار آرام و یکی یکی رمز را زد

با باز شدن صفحه موبایل چشمش به تماس های از دست رفته‌‌ی حاج خانم و داراب و دامون به همراه چند پیام کوتاه با این عنوان که صبح هرچه زودتر به خانه برگردد افتاد.

قلبش تند تر از هر زمانی خود را به قفسه سینه‌اش می‌کوبید

اگر برادرهایش می‌فهمیدند شب را به جای اینکه خانه ی مانیا باشد، روی تخت ارسلان و زیر هیکل تنومند او به صبح رسانده چه میشد؟

بدون شک کار به فهمیدن حاج خانم و پدرش نمی‌رسید

جانش را می‌گرفتند!

به طرف کوله پشتی اش رفت و تونیک مشکی رنگ را چنگ زد

هر از چند دقیقه زیر دلش تیر می‌کشید و چهره‌اش در هم میشد

دکمه های مانتویش را بست

چشم هایش به تخت خالی افتاد و ذهنش حول اتفاقات دیشب و بالا و پایین شدن دست ارسلان روی بدنش و لغزیدن تنش زیر نوازش های ماهرانه‌ی دست او چرخید

لذت عجیبی به وجودش سرازیر شد

حتی اگر این نوازش ها با عشق همراه نبود او دوست داشت

آلپ ارسلان را با همین اخلاق تند و قیافه ی همیشه شاکی اش میخواست

شک نداشت او هم از دیشب لذت برده و به زودی به این موضوع اعتراف خواهد کرد

آلپ ارسلان جلوی آینه ایستاد و ادکلنش را برداشت و چند پاف زیر گردنش زد

دلارای شال و مانتویش را پوشیده و آماده رفتن بود.

برای ثانیه ای نگاه ارسلان به طرف دلارای چرخید:

_ راننده میرسونتت

همین!
نه خبری از قول ماندن بود و نه پیشنهادی برای بردنش پیش یک دکتر

او زن شده بود
هیچ کس برایش کاچی درست نکرده بود
هیچکس نگرانش نبود
هیچکس حتی حالش را هم نپرسیده بود

به همین آسانی مسیر زندگی اش عوض شده بود و او این مسیر را با وجود ارسلان دوست داشت

نگاه دلارای برای بار آخر به خروجی مجتمع افتاد و با توقف ماشین مشکی رنگ که دیشب با او به پنت هاوس ارسلان آمده بود بی درنگ صندلی عقب نشست

سرش را پایین انداخت تا از نگاه های کنجکاو و تأسف بار راننده در امان باشد

_ کجا ببرمتون خانم؟

خجالت می‌کشید
در حد مرگ خجالت زده بود

از راننده از خانواده اش از خودش و حتی از عابران پیاده خیابان هم شرم داشت!

راننده با دلسوزی پرسید :

_ خونتون؟

به نشان تایید سرتکان داد

با رسیدن به محله‌شان بدون هیچ حرف دیگری بعد از نگاهی تند و سرسری به اطراف از ماشین پایین پرید

در دل خدارا شکر کرد که پدر یا برادرهایش او را ندیدند

به محض ورود به خانه حاج خانم جلویش را گرفت و سؤال هایش شروع شد :

_ چرا موبایلتو جواب ندادی دختر؟
دلم هزار راه رفت … میدونی با چه مکافاتی پدر و برادرهاتو دست به سر کردم؟

انگار گوش هایش چیزی را نمی‌شنید

تمام حواسش پی ارسلان و رابطه‌ی دیشبش بود

نگرانی های حاج خانم بیشتر کلافه اش می‌کرد

می ترسید
خجالت می‌کشید و از آینده وحشت داشت

حس می کرد فرق کرده است

انگار بدنش ، طرز برخوردش و لحن صحبتش زنانه شده بود!

لعنتی به خودش برای این افکار بی سر و ته فرستاد

کلافه شالش را از سر برداشت و به دروغ هایش ادامه داد :

_ گوشیم سایلنت بود با مانیا داشتیم فیلم می‌دیدیم، بعد نفهمیدم چطور خوابمون برد دیگه همه چیز یادم رفت ، ببخشید

حاج خانم پشت چشمی نازک کرد :

_ پدرتو راضی کردم گوشی برات خرید تا از همین دلواپسی ها در بیام وگرنه دختر شوهر نکرده رو چه به گوشی داشتن؟!
میرفتی خونه شوهرت خودش اگه صلاح میدید میخرید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Lelia
Lelia
1 سال قبل

آدمایی مثل دلاری واقعا گناه دارن چون خودمم تو همچین خانواده ورتی بزرگ شدم خیلی خوب این بچه رو می فهمم واقعا شکنجه است

بینام
بینام
2 سال قبل

1_خیلیییییییییییییی دیر به دیر پارت میزاری
2_من خودم نویسنده هستم و میخوام فقط نقدمو بهت بگم میدونم داری سعی میکنی احسایات درون دلارای رو ابراز کنی شرم داشت و پشیمون نبود ولی خیلی داری اغراق و تکرار میکنی یه جمله رو. خواننده خسته میشه.

آبی
آبی
2 سال قبل
پاسخ به  بینام

چه رمانی مینویسی ؟
کجا پارت میزاری بگو منم بیام بخونم

...
...
2 سال قبل

خیلی دیر پارت میزارید

....
....
2 سال قبل

چه مزخرف😒 یعنی چی که میرفتی خونه شوهرت خودش صلاح دید میخرید¿?
واقعا که چقد تفکراتشون مزخرفه

رها
رها
2 سال قبل
پاسخ به  ....

خیلییی مزخرفه

حدیثم
حدیثم
2 سال قبل
پاسخ به  ....

چ زن اهل دقیانوسی
یعنی خدا به بچه های این جور اقشار جامعه برسه ک واقعا گناه دارن
اگ شوهرت سلاح دید میخره بابا 😐😐😐
قشنگ چلهههه
(چل :کلمه ترکی به معنای دیوونه)
خدایی احترامش رو خیالی نگه داشتم وگرنه دوتا فوش میدادم بش🤧🧘

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x