ارسلان پایش را بالا آورد و محکم به شکم هومن کوبید و بالای سرش ایستاد
_ببین منو سرت رو از ماتحت من بکش بیرون وگرنه میدم بندازنت جایی که جنازتم پیدا نشه
هومن با درد سرش را بلند کرد و چشمهایش را به ارسلان دوخت
_ بی ناموس کسیه که .. که به قول خودت زن مردمو با لباس عروس میدزده نه من
اینبار او خودش را بالا کشید و محکم با پیشانی به بینی ارسلان کوبید
دخترک جیغی کشید و دستپاچه نگاهی به اطراف انداخت
_ کمک … یکی کمک کنه توروخدا
رهگذری نبود…
هق هق کنان سمت برج دوید و جیغ کشید
_ کسی نیست؟ کمک
نگهبان برج با شنیدن سر و صدا از اتاقک بیرون دوید
_ خانم مهندس؟ حالتون خوبه شما؟
خداروشکر آقای مهندس رو از نگرانی کشتید که
بنده خدا فکر کرد بلایی سرتون اومده
مگه با ماشین تصادف….
دلارای جیغ زد
_ بیا کمک کشتن همدیگه رو
نگهبان جلو دوید و با دیدن ارسلان چشمانش گشاد شد
_آقا ولش کنید ، جوون مردم رو کشتید.
ارسلان را عقب هل داد و بین آنها ایستاد
_ آقا کشتینش براتون دردسر میشه
ارسلان تشر زد
_ دخالت نکن.
نگهبان نه تنها کنار نرفت، بلکه بازوی هومن را گرفت و دنبال خود کشید.
_بسه ، یه صلوات بفرستید این قائله ختم به خیر بشه
ارسلان با خشم خندید
_ آره فرارکن اینجا بمونی خشتکت پرچمه
هومن به طرف ارسلان چرخید و همین که خواست جوابش را دهد ، دست نگهبان کشیدش
_ برو آقا برو دنبال شر نباش وگرنه زنگ میزنم پلیس به خدمتت برسه
به زور او را سوار ماشین کرد
هومن نگاهی به دلارای که از وحشت سفید شده بود انداخت و نفسش را حرصی بیرون فرستاد.
سرش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد
_ بیا بشین بریم تا این روانی امشب سلاخیت نکرده
دلارای عقب رفت و ارسلان سمت ماشین حمله ور شد
هومن نگاهی به سر پایین افتاده دخترک انداخت و پایش را روی پدال گاز فشرد
ثانیه ای بعد جوری محو شده بود که انگار از همان اول هم نبوده است
چشم ارسلان به دلارای که گوشهای کز کرده بود افتاد.
با چشم های ریز شده آب دهانش را تف کرد و خون گوشهی لبش را با پشت دست پاک کرد.
قدمی به جلو برداشت که دخترک از ترس جیغ کشید و بدون مکث سمت برج دوید.
نمیدانست دلیل واکنش بچگانهاش چیست تنها میدانست عقلش از شدت ترس درست کار نمیکند
وارد آسانسور شد و دکمه را پشت سر هم فشرد.
با دیدن ارسلان که فاصلهی زیادی با او ندارد، فهمید فرار کردن فایدهای ندارد.
تمام بدنش را منقبض کرد و لبش را با تمام توان دندان گرفت
طعم چندش آور خون در دهانش پخش شد و حالش را بدتر کرد
چشمهایش را با استرس بست که لحظهی آخر شانس با او همراه شد و قبل از اینکه ارسلان برسد، درب آسانسور بسته شد.
نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد اما ناخواسته بغضش منفجر شد
چه قدر بیچاره بود
چه قدر بچه در این وضعیت پر تشنج گناه داشت
به محض رسیدن به پنت هاوس ، از آسانسور بیرون پرید.
دستانش میلرزید و نمی توانست کلید خانه را پیدا کند.
کم مانده بود همانجا بنشیند و با صدای بلند گریه کند اما فکر به اینکه آلپ ارسلان سر برسد، باعث شد تا آرام نگیرد
بالاخره با عجله در را باز کرد.
نفهمید در ورودی را بست یا نه ، فقط به اتاق مشترکش با ارسلان پناه برد و در را هم قفل کرد.
پشت در زانوهایش لرزید و روی زمین نشست
با چشمان اشک الود به شکمش خیره شد
چه قدر بیشتر به چشم میامد
اصلا اینبار را جان سالم به در میبرد
بار بعدی چه؟
زمانی که ارسلان متوجه بارداری اش میشد چه؟
شک نداشت بحث ، بحثِ امروز و فردا بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده ببخشید ولی مردشورتو ببرن با این نوشتنت
میگما اگه امروز فردا نباشه با این شکم دلارای پس چه زمانی میخواد باشه? :/🙂😂
..خل شدم با این رمان 🙂
ولی همش منو میکشونه سمت خودش همزمان دوسش دارم و ازش بدم میاد
(یه جمله کلیشه ایع رمانی)
نویسنده ما رو همه حامله کرد ما زاییدیم دلارای حالا از اینور فرار میکنه از اونور مبزنه بیرون😐
چرا پارت ها نوشته ساعت شش و چهل دیقه میاد ولی الان ساعت هفت و پنج دیقس و هنوز برا من نیومده؟
پارت کوش پسسس
بیایید انقدررررگفتیم کمه کمه همونم دیگ نزاشت
پارت جدید کو
؟؟؟
خدا بیامرز چشم انتظار
دلیل مرگ: نصف عمرش را خنگی گزراند و او حتی الان هم نمی داند این رمان تمومی نداره
آیا نویسنده اسکله؟ بله صد در صد 🙂🤌
دلارای مردهشور برده صد روزه منتظرم بگه به ارسلان حاملس ولی خب لاله این بچه لاللل😐🤏
چرا میرینه بهموننن من همش میگم الان میفهمه وقتی میخواد بزنتش میگه حاملم ولی عن میشه انقد که از این رمان استرس گرفتم از امتحان ترم آخر نگرفتم
اخرش ارس میفهمه دلی حاملس بد فک میکنه بهش خیانت کرده ولی بد میفهمه اشتباه کرده و عاشق دلی میشه با خوبی خوشی باهم زندگی میکنن
رمان های ایرانی همینن دیگ 🤦♀️😂
باور کن همین که تا دلارای بهش بگه سه پارت طول میکشه گفتنش
فقط یه سوال دارم زنعموی منم حاملس و الان ۴ ماهش میشه شایدم ۵ بعد شکمش معلومه ک بزرگتر شده معلومه که چیزی توش هست یا اینکه از مدل وایستادنش این دلارای شکمشو میده تو که ارسلان شک نمیکنه؟😐😂
اقا تن تن پارت بذارررررررررررررررررر
اصن میخونی کامنتا روووووووووووو
جر نده خودتو ن نمیخونه اصن نمیدونه ک تو این سایت رمانش گذاشته میشه😐
تموم شد؟
خیلی تاثیرگذار بود
اینو ما خودمون میدونستیم یه چیز جدید بگو نویسنده😑
اقا من یه مدت بود بسته نداشتم الان اومدم دیدم هنوز دلارای به ارسلان نگفته حاملست 😐
یعنی واقعا مثال حالا ما اینه
نشستم به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد تو از کدام سو می روی 🥲
دقیقا منم یک هفته نبودم اومدم دیدم هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده
چجوری از پارت ۲۱۱ به بعد و ببینم نمیاد
نزاشتع
☻
همین؟😐😂
خداییش هممون میدونیم این فوشیایی که میدیم کاملا الکی و بدرد نخورخ میدونیم ولی نمیدونیم چرا فوش میدیم نگران نباشید یه بیماری مضمن گرفتیم هممون نگرانش نباشید 😂😂ادامه بدید به فوش دادن خالی میشید اشکالی نداره بزارید کمکتون کنم
خاک بر سر نویسنده
پای مامان ارسلان بره تو حلقت تا ته
یکی به من معنی این عبارت رو توضیح بده
شک نداشت بحث ، بحثِ امروز و فردا بود
یعنی وقتی ک فهمید حاملست باز دعوا میکنه
یعنی به زودی متوجه حامله گیش میشه
ببین نویسنده
😐 پامو تاااا زانو میکنم تو دهنت😐بی پدررر
نه ولممم کنیددددد من اینووووووو جرششش بدمممممم
قشنگ یک سال از عمرمون هدر رفت😐فاااک
به خدا آنقدر که من واسه این رمان زمان گذاشتم
میشستم درس میخواندم الان یه گوهی شده بودم😐
یه لحظه خودت رو تصور کن ک پات تو دهن نویسندس😐😂
دلم خنک میشه😂
این بده😂🤦♀️
دقیقا😐😂
خداجرت بده مردم ازخنده