ارسلان عصبی تر چاقو را عقب کشید
دلارای نالید و پاره شدن انگشت هایش را حس کرد
چشمان آلپارسلان به خونی که کف آشپزخانه را سرخ کرد خیره ماند
_ باز کن دستتو
دخترک محکم تر چاقو را فشرد
درد آرامش میکرد!
دیوانه شده بود
ارسلان قصد بریدن نفس های همدمش را داشت
پسر کوچکش
اهورای بی گناهش!
آلپارسلان وارفته به قطرات خون که هرلحظه شدت میگرفتند خیره شد و عقب کشید
صدایش کلافه و عصبی بود
_ انگشتاتو قطع کردی احمق
دلارای زار زد
_ بچم و نمیکشم!
نگاه آلپارسلان میان زمین خون الود و دختری که برای حفظ جان بچه اش چنگ و دندان نشان میداد چرخید و کلافه موهایش را چنگ زد
دلارای به جنون رسیده بود
انگار درد را حس نمیکرد
هر لحظه شدت خونریزی بیشتر میشد و او قاطع به صورت آلپارسلان زل زده بود
میترسید انگشت هایش واقعا قطع شوند!
بالاخره با صدایی گرفته غرید
_ فردا نمیریم … ول کن چاقو رو
دلارای ناله کرد
_ فردا نه … هیچ وقت نمیریم
بگو مجبورم نمیکنی سقطش کنم
آلپارسلان با دیدن لبه چاقو که تا کجا در انگشت های دلارای فرو رفته بود صورتش را جمع کرد و فریاد کشید
_ گفتم فردا نه!
ول کن چاقو رو
همان شد
چاقو با صدای بدی روی خون ها سقوط کرد و دلارای لب زد
_ لازم باشه هر روز تکراش میکنم تا دنیا بیاد!
هر روز خون من سرامیکای خونتو قرمز میکنه تا اهورا رو بغل بگیریم میشنوی؟
من براش میجنگم و تو یک روز بخاطر اینکه به دنیاش آوردم ازم تشکر میکنی
آلپارسلان بهت زده شانه هایش را گرفت و دستش را بالا آورد
با دیدن عمق زخم سرش تیر کشید
_ احمق … احمق
گفت و برای پوشیدن لباس هایش سمت اتاق برگشت
جملهی آخر دلارای هنوز در گوش هایش میپیچید
“یک روز بخاطر اینکه به دنیاش آوردم ازم تشکر میکنی”
**
زن با لبخند پنبه را روی انگشت اشاره اش گذاشت و سر تکان داد
_ تموم شد عزیزم ، خیلی مراقب باش
زخم رو تمیز نگه دار و حتما اگر مشکلی بود بیا
دلارای نگاهی به بخیه ها انداخت و پرستار خیره شکمش شد
_ کوچولوت دختره یا پسر؟
آرام لب زد
_ پسر
_ خدا بهت ببخشه عزیزم
دلارای تلخ لبخند زد
میبخشید
خدا مهربان تر از این بود که تنها کسش را به او نبخشد!
_ رنگت خیلی پریده به نظر خوب نمیای
خون زیادی هم از دست دادی
میخوای بری دکتر زنانمون معاینهات کنه؟
دلارای جوابش را نداد و پرستار سکوتش را پای حال بدش گذاشت
_ خونریزی نداشتی؟
دلارای آرام جواب داد
_ فقط لکه بینی
_ صبر کن ، احتمالا ترسیدی
معاینه بشی خیالت راحت تر میشه
این ساعت شلوغم نیست
الان میگم همسرت بیاد
دلارای دست باندپیچی شده اش را روی پایش قرار داد و ناله کرد
سوزشش تمام شدنی نبود
حس بدی داشت
انگار انگشت های جدا شده اش را به زور با نخ و سوزن دوخته بودند!
میدانست این افکار واقعیت ندارد اما شاید دلیل خوبی بود برای هق هق های ناتمامش
آلپارسلان که در چهارچوب در ایستاد بینیاش را بالا کشید و گرفته زمزمه کرد
_ بریم…
آلپارسلان با اخم پرسید
_ این دختره چی میگه پس؟
دلارای بی حوصله زمزمه کرد
_ کی؟
_ همین پرستاره ، آدرس داد میگه طبقه دوم اتاق انتهای سالن … مگه دستت و پانسمان نکرد؟
دلارای چند ثانیه در سکوت نگاهش کرد و بعد سر تکان داد
_ نمیدونم…
برای امشب دیگر جان بحث کردن و تحقیر شدن نداشت
آن هم جلوی چشمان بقیه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ببخشید چرا ادامه رمان رو نمیزارید
سلام عزیزم تا پارت ۲۷۳ پارت گذاشتیم
خیلی دیگه مسخره بازیه
یه هفته از اون ماجرا میگذره رفتار ارسلان باهام سردتر شده شب ها دیرتر میاد خونه هر وقتم میاد میره تو یه اتاق دیگه منم سعی نمیکنم که باهاش رو در رو شم فعلا تحمل میکنم تا فندق کوچولو به دنیا بیاد میبینی مامانی بابات از تو هم بچه تره ناراحت نشیا اخلاقش همینجوریه دیگه کاریش نمیشه کرد حالا تو به دنیا بیا بعد اونوقت میبینیم ساعت حدودای یازده بود که به خواب رفتم نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی با احساس گرسنگی از خواب بیدار شدم پوفی کشیدمو و روی تخت نشستم آباژور کنار تخت رو روشن کردم ساعت سه بود دلم بدجور هوس چیپس کرده بود واقعا عجیبه آخه این چه ویاریه من کردم هفت ماهمه بازم ویار دارم دکتر هم گفت طبیعیه بعضی ها تا اخر حاملگیشون ویار دارن کلا همه چیز من عجیب غریبه سعی کردم دوباره بخوابم ولی مگه میتونستم هی تو جام غلت میزدم اما نه بدجور هوس کرده بودم هوفف به ناچار از روی تخت بلند شدم به سمت اتاق ارسلان به راه افتادم الان برم بهش چی بگم بگم هوس چیپس کردم اونم حتما میگه عشقم قربونت ویارت بشم من الان برات میخرم ههه اخه دلارای بر فرض اینکه عاشقت هم باشه بازم سه نصفه شب کدوم مغازه ای بازه بره بخره اخه نه واقعا کدوم مغازه در اتاقش رو اروم باز کردم آخی چه ناز خوابیده نمیشد تو بیداری هم انقدر مظلوم باشی نزدیک تختش شدم آروم صداش زدم:آلپ ارسلان بیدار شو ارسلان تکونش دادم ارس بیدار شو غلتی تو جاش زد نه این بیدار بشو نیست نشستم لب تخت و محکم تر تکونش دادم:ارسلان بهت میگم بلند شو ارسلااااان با همون چشمای بسته گفت :هوم *کوفت هوم* دستمو روی بازوش گذاشتم:بیدار شو ارسلان چشماشو باز کرد یه خورده با تعجب نگام کرد بعد اخماشو کشید تو هم و دوباره گرفت خوابید حرصم گرفت بدجور :اوففف ارسلان بیدار شو دیگه زیر لب غرید :وای چته نصفه شبی هی ارسلان ارسلان سوزنت گیر کرده :بابا من هوس چیپس کردم خوابم نمیبره گیج نگام کرد:چی میگی تو زده به سرت خل شدی بگیر بخواب بزار منم بخوابم اخمام رفت تو هم :یعنی چی بهت میگم من ویار کردم تا چیپس نخورم اروم نمیشم بعد تو داری میخوابی با حرص نگام کرد:هفت ماهته بعد برای من ویار کردی مظلوم نگاش کردم :خب چیکار کنم دکترم گفت طبیعیه بعضی ها اینجورین دست خودم که نیست اهورا میخواد پوزخندی زد و دوباره گرفت خوابید نه خودم باید یه کاری کنم بلند شدم از روی تخت صداش اومد:کجا؟ :تو که بلند نمیشی میرم خودم بیرون شاید این اطراف یه سوپری باز باشه چنان اخمی کرد که گفتم الانه خرخره منو بجوعه ارسلان:بتمرگ سر جات تو غلط میکنی نصفه شبی بری بیرون :خب چیکار کنم تو که برام نمیخری دادش رفت هوا:اخه این وقت شب من چیپس از کجا برات بیارم ترسمو کنار گذاشتم و بهش نزدیک شدیم :شاید یه جا باز باشه با خشم نگام کرد و از روی تخت بلند شد زیر لب داشت همینجوری غر میزد:ای سگ تو روح این زندگی که یع خواب اروم داشتم همونم ازم گرفت با حرص نگام کرد : برو اماده شو دیگه واسه چی اونجا وایسادی تو دلم ریز خندیدم و به سمت اتاقم رفتم نیم ساعت دور شهر گشتیم تا بالاخره یه مغازه باز شده دیدیم از ماشین پیادع شد و بعد از ده دیقه با پلاستیک های توی دستش اومد گذاشت روی پام بیا اونقدر خریدم که دیگه هوس نکنی کلی چیپس خریده بود با طعم های گوجه ای سرکه ای فلفلی یه چیپس سرکه ای برداشتمو بازش کردم اوممم چقدرخوشمزه ست مشغول خوردن بودم و اصلا متوجه دور و برم نبودم با صداش به خودم اومدم:چرا عین قحطی زده ها میخوری صورتتو پاک کن اه لبخندی زدمو گفتم:اخه نمیدونی که چقدر خوشمزه ست تا حالا چیپس بع این خوشمزگی نخورده بودم مرسی ارسلان بیا تو هم بخور روشو برگردوند:نمیخواد خودت بخور دیگه چیزی نگفتم رسیدیم خونه انقدر خوابم میومد که نگو روی تختم دراز کشیدم که احساس کردم تخت تکون خورد عه ارسلانه اینجا چی میخواد کنارم دراز کشید با تعجب نگاش کردم نگامو که دید گفت:چیه چرا تعجب کردی نباید اینجا میخوابیدم : چطور شد بعد یه هفته اومدی تو این اتاق اخمی کرد و اومد نزدیکتر یعنی کامل تو حلقم بود:زنمی فکر کنم طبیعی باشه بخوام پیشت بخوابم اگرم این یه هفته نیومدم پیشت دلیل داشتم ابرومو بالا انداختم بعد ببخشید میشه بپرسم دلیلت چی بود اخمش بیشتر شد :زیادی حرف میزنی خانم کوچولو درسته که حامله ای ولی دو ماه دیگه بچه که به دنیا اومد نباید وظایفت رو در قبال من فراموش کنی با حرص نگاش کردم تو دلم هر چی فحش بلد بودن نثارش کردم مردک بی حیا :واقعا که خیلی پررویی البته نباید ازت انتظار دیگه ای داشتع باشم عصبی نگام کرد سرشو اورد جلو:خیلی بی پروا شدی قبلنا اینجوری نبودی دستامو روی سینش گذاشتم تا یکم بره اونورتر:قبلنا خر بودم لبخند مسخره ای زد لبمو با دستاش لمس کرد:آهان بعد اونوقت الان عاقل شدی؟ با حرص نگاش کردم و چیزی نگفتم صورتمو برگردوندم نفس هاش به گردنم میخورد و حالم رو یه جوری میکرد تپش قلبم بالا بود حتی طفل توی شکمم هم به جنبش افتاده بود دستمو روی شکمم گذاشتم خیلی لگد میپروند یه لحظه درد شدیدی رو توی شکمم احساس کردم جیغ خفه ای زدم ارسلان:چته تو :اخ ارسلان بچه بدجور لگد میزنه نگاهش سمت شکمم رفت صورتش رفت پایین وای همه بدنم چشم شده بود و داشتم حرکاتشو میدیدم پسر کوچولوم محبت پدرشو میخواست از خدا خواستم زودتر مهر بچع به دل پدرش بشینه هر چقدرم مادر خوبی براش باشم بازم نمیتونم جای باباش رو بگیرم با چشمای سرخ نگام کرد وای خدا دارم خواب میبینم این ارسلانه که داره اینجوری نگام میکنه با بغض نگاش کردم دستش روی شکمم نشست حرکت نمیکرد همونجور بی حرکت روی شکمم بود زبونم تو دهنم قفل شده بود فقط با بهت داشتم نگاش میکردم ارسلان:عجیبه نه آره خیلی عجیبه تا دو ماه دیگع من و تو بچع دار میشیم کی فکرشو میکرد یه روزی من و تو ازدواج کنیم چیشد که موندی چرا بعد اون شب دوباره تو رو اوردم پیش خودم چرا مثل دخترای دیگه نبودی یه قطره اشک از چشمم ریخت عصبی نگام کرد :برای چی گریه میکنی تو که به هدفت رسیدی این منم که بدبختم همه فکر میکنن من سنگدلم ظالمم اما نمیدونن که همین آدما باهام اینکارو کردن از همه بدتر تو بودی دلارای شکه نگاش کردم تو با اومدنت تو زندگیم همه معادلاتم رو بهم ریختی صداش آرومتر شد این بچه …. سرش رو روی شکمم گذاشت وای داشت اشک میریخت ارسلان ملک شاهان داشت روبه روی من گریه میکرد دوست داشتم زمان همینجا وایسه مرد مغرور من نباید گریه کنه دستمو روی موهاش گذاشتم و اروم مشغول نوازششون شدم بعد از چند لحظه اومد بالا و منو کشید تو بغلش حرف نمیزد و فقط سرشو تو گردنم فرو کرده بود و بو میکشید حالش دست خودش نبود یه جورایی سردرگم بود معلومه که تکلیفش با خودش مشخص نیست ش رو بگیرم تا این لحظات رو قطع کنم من میدونستم که یه چیزی هست که تا الان نرفته که ولم نکرده یه چیزی که من و اون رو تا الان کنار هم نگه داشته میخوام ببینم کی غرورش رو کنار میزاره و با خودش روراست میشه .
از خودت نوشتی؟
واقعن آفرین👏
ممنون عزیزم💜
قشنگ نوشتی آفرین ولی خب با رمان اصلی خیلی فرق داره 😅😅چیزی نوشتی که همه ی ما میخواستیم بشه
اگه این میشد با همین پارت گذاری افتضاح الان این رمان تموم شده بود
حال ادمو بهم میزنید بااین پارت گذاری مرتبتون🙄
زمانای ڀارت گذاریو که گفتن😐امشب پارت گذاری میشه
واقعا باورم نمیشه هنوز پارت نداده
توروخدا پارت بزار دارم خودمووو میکشمممم🥲
یوقت پارت ندیاااا؟
فقط منتظرم یجا پی دی اف این کوفتیو پیدا کنم..
نویسنده رو باهاش زخمی میکنم
پیدا کردی ب منم بده
باش 😂 💔
بچه ها بیاید قبول کنیم رمان خیلی جذاب شده و خواهد شد.
دنبال هیچی
😂 😂 😂 👍 👍 👍 👍
اگههرروزپارتبزارنبله😐…..تازهجذابترممیشه
برگرفته از ذهن خودم(از سرجام بلند شدمو و به سمت بیرون اتاق به راه افتادم ارسلان دستاشو توی جیبش گذاشته بود با یه من اخم داشت منو نگاه میکرد من موندم این انقدر اخم میکنه خسته نمیشه اوفف ارسلان: کجا جوابمو ندادی؟ برگشتم و نگاش کردم :مهم نیست گفت برای احتیاط برم پیش دکتر زنان چشماشو ریز کرد :برای چی *هوفف خدا*: اخه یکم لکه بینی دارم به خاطر همون گفت که ببینم مشکلی نداره وضعیتم برم بهتره پوزخندی زد *ای مرده شور خودتو پوزخنداتو ببرن* : به خاطر بچه ببین چه به روز خودت اوردی دیگه حوصله جواب دادن نداشتم با حرص نگاش کردم :ارسلان میشه بریم خونه من حالم خوبه فقط بریم یکم نگام کرد و جلوتر از من به راه افتاد به محض اینکع رسیدیم خونه به سمت اتاق خواب رفتم لباس راحتی هامو برداشتم و پوشیدمشون به خودم تو اینه نگاه کردم این من بودم؟ چه به روز خودت اوردی دلارای به خاطر کی به خاطر چی؟ اگه تا الان صبر و تحملم تموم نشده فقط به خاطر این بچست پسرم اهورای من ناراحت نباش پسرم خودم دربست نوکرتم نمیزارم ارزوی چیزی روی دلت بمونه اشکام مثل همیشه راه خودشون رو پیدا کردن همینجور با بچه توی شکمم داشتم حرف میزدم چقدر بی پناه شده بودم پسرم قول میدی وقتی بزرگ شدی هوامو داشته باشی مرد خونه باشی من خیلی تنهام مامانی ببخش منو مامان احمقت رو با صدای ارسلان به تندی سرمو برگردوندم :تازه فهمیدی احمقی از پشت پرده اشک نگاش کردم یه تای ابروشو بالا انداخت و اومد روبه روم : خیلی احمقی که یه بچه رو اوردی وسط این زندگی کوفتی تو اصلا میدونی مسئولیت یع بچه چقدر سنگینه صداش بالا رفت:لعنتی تو که منو میشناسی من تکلیفم با زندگی خودم معلوم نیست چشماش از خشم قرمز شده بود انگشتشو به سمتم گرفت از وقتی که اومدی تو زندگیم همه ارامشم رو بهم ریختی پیش خودت چی فکر کردی که یه بچه میاد وسط این زندگی میشیم خونواده ایده ال تو اوت مخ کوچیکت چی میگذره ای لعنت به اون شبی که گذاشتم بیای رو این تخت برای اولین بار جیغم رفت هوا :بسه بسه آره من خرم احمقم اصلا هر چی که تو میگی هستم خیلی بچم نه؟که با خودم فکرکردم گفتم اگه خودم رو نجابتم رو در اختیارش بزارم دستمو روی سینم کوبیدم در اختیار تنها عشق زندگیم بزارم وابسته ام میشه یه مدت بگذره نمیتونه از فکرم بیاد بیرون اما نه نمیدونستم تو سنگ تر از این حرفایی من لعنتی شب تا صبح تو استرس داشتم دست و پا میزدم فکر میکردم وقتی با تو بمونم از اون زندونی که خانوادم برام درست کردن نجات پیدا میکنم با اخم و کمی تعجب داشت نگام میکرد اشکامو از روی صورتم پاک کردم لبخند تلخی زدم اره تو راست میگی من خر بودم که فکر کردم مهر این بچه به دلت میشینه دلارای پاسوخته هیچی حداقل برای این پدری میکنه اما نه تو هم مثل اونایی حتی بدتر چنان عربده ای زد که فکر کنم پرده گوشم پاره شد:خفه شو خفه شو دلارای اون دهنت رو ببند تا یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم :نه نه دیگه ساکت نمیشینم دیگه اون دلارای مرد که دلش برات پرپر میزد از امشب این قلب فقط برای این بچه میتیپه حرفم تموم نشده بود که بازوهام رو اسیر دستاش کرد:زبون درازی نکن فکر کردی عقدت کردم و این بچه تو شکمته میتونی هر غلطی کنی با دستام هلش دادم عقب :اتفاقا میخوام از این به بعد غلط کنم ببینم دنیا دست کیه با ناباوری نگام کرد حتما باورش نشده که این منم که اینجوری دارم جلوش حرف میزنم خودمم نمیشناختم خودمو چه برسه به اون دستاشو از روی بازوهام برداشت لعنتی از بس محکم گرفته بود شرط میبندم کبود شده باشه دستشو تو موهاش فرو کرد :میخوای چیکار کنی دلارای هان میخوای چیکار کنی تو چشماش زل زدم چشمایی که یه روزی منو افسون خودش کرد یعنی الانم منو افسون خودش میکنه نمیدونم لعنت بهت ارسلان :اگه تو من و این بچه رو نخوای بهت قول میدم که از زندگیت برم بیرون نگران نباش بزرگ که شد نمیگم بابا داره نمیگم باباش نخواستش از خشم نفس نفس میزد:کجا میخوای بری اخه احمق کجا پیش خونوادت فکر میکنی بهت جا میدن نه اونا دیگه دختری به اسم دلارای نمیشناسن اشکم ریخت با بغض نگاش کردم یه لحظه نگاهش رنگ دلسوزی گرفت ولی فقط یه لحظه دوباره شد همون ارسلان همیشگی سرد سرد:جایی به جز اینجا برات نیست بچتم نگه دار ولی اینو تو گوشت فرو کن دلارای انتظار اینو نداشته باش که مسئولیتی در قبال این بچه داشته باشم این بچه توعه چون خواست تو بود *یه جور میگه خواست تو بود انگار من حضرت مریمم همینجوری باردار شم😶نمیدونم اما یه کورسوی امیدی توی دلم روشن شد منم همینو میخواستم که بتونم یه روزی پسرم رو در اغوش بگیرم رو بهش گفتم:باشه من از تو هیچ انتظاری ندارم سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت لبخندی روی لبم اومد دیدی اهورای مامان تونستم ازت دفاع کنم هیچکس نمیتونه بهت اسیب بزنه عزیزم) .
کارت عالیه
مرسی عزیزم😍
ازبسزیادبودتانصفهخوندم،😂😅
از بس پارت های خود ِ رمان کمه فکر کنم عادت نداری به پارت طولانی😂😂
چی شد پس :wpds_unamused:
چرا پارت بعدی نیس 🙄 ؟
امروز پارت گذاری نمیشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من یه جایی خوندم فک کنم ی کانال تو روبیکا بود چند پارت جلوترشو توصیف کرده بود نوشته بود دلارای از ارس جدا میشه بچه شو بزرگ میکنه با فقر ولی پسرش مریض میشه حالا نمیدونم دقیق چه مرضی ولی گفته بود که دلارای مجبور میشه بخاطر بیماری پسرش قلبشو بفروشه …….
اخییییی دلارای قوی باش 😥
ببم نگران نباش
دلارای اوقدری قوی هست ک مث او دفعه ک از تراس افتاد و هیچیش نشه ایدفعه هم هیچیش نشه😂😂😂
دیگ حتی نویسنده هم بخاد دلارای هیچیش نمیشه 🔪😂
پارت نزاری یادت بره ،همش دو تا خط ؟؟؟؟؟😐😐😐😐😐😐
یه نظر سنجی بزاریم 😂
از اونجایی که نویسنده معلوم نیست فازش چیه و کلا اصلا کی هست ..یه فکر سمی به سرم زد چطوره هر شب یکی از خودمون بیاد پارت بعدیش رو این زیر بنویسه تا هم فیض ببریم از تخیلاتتون و هم اینکه حداقل خودمون تمومش کنیم این لامصب
الان دو هفته است داره دور یک شب میگرده و اتفاقای یک شب رو میگه 😑 واقعا دیگه دلزده شدم از این رمان
حداقل تخیلات خودتون رو این زیر بنویسید نویسنده که مشخصه پارت به زور میده
من هستم😂
موافقم ایده خوبیه😁
هستم بدجور 😂
و منی ک خوشحالم از وسطای رمان ولش کردم دیگ نخوندمش و الان مبام میبینم انگار تو همون پارتای نود و خورده ای مونده اصن انگار جلو نرفته
کم سرش حرص نخوردم پس شما رو هم درک میکنم بخاطر ای اعصابتون
حیح گ.ا.ی.ی.ده شدیم با این پارت گذاری :wpds_shutmouth:
یکی بهم بگه چجوری رمانو ازپارت اول بخونم
؟
بزن تو بایگانی از پارت یک شروع کن ب خوندن
میتونیم سرچ کنی پارت اول رمان دلارای
یا بزنه تو دسته ها میاد بالا