رمان دلارای پارت 263 - رمان دونی

 

 

 

 

ارسلان نفس زنان سطل را پایین آورد و روی زمین پرت کرد

 

آب دهانش را کنار مرد انداخت و با نفرت غرید

 

_ دفعه بعد زن حامله تنها پیدا کردی فکر نکن بی کس و کاره

یهو دیدی کس و کارش آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان در اومد و از مردونگی انداختت بی ناموس

 

مرد با درد بینی شکسته اش ناله کرد و ارسلان از مغازه بیرون زد

 

هم زمان صدای زنگ موبایلش در گوشش پیچید

 

علیرضا هیجان زده خندید

 

_ چطوری بابایی؟

 

ارسلان با اخم سمت ماشین راه افتاد

 

بابایی دیگر چه صیغه ای بود!

 

_ بابایی باباته که تو رو پس انداخته چندساله افتادی تو دامن ما دست بردارم نیستی

 

علیرضا قهقهه زد

 

_ جون خودت از دو روز پیش تو هم رفتی تو گروه بابام اینا خودت خبر نداری

 

ارسلان بی حوصله در ماشین را باز کرد

 

_ چته علی حوصله ندارم ، نمیفهمم دردت چیه مثل آدم حرف بزن

 

_ هرجا هستی پاشو راه بیفت ، پیداش کردم

 

 

 

 

 

 

آلپ‌ارسلان مکث کرد

 

_ کیو؟

 

_ یعنی چی کیو؟ دنبال کی بودی تو؟

خشتک منو بچه هارو به کلمون نکشیدی که دلی رو پیدا کنیم؟ حدس بزن چی شده

 

_ حرف بزن علیرضا

 

علیرضا دلش به حال صدای کلافه و بی طاقت دوستش سوخت

 

اینبار با محبت خندید و ذوق زده سر تکان داد

 

_ برو بیمارستان خاتم

همون سمتاست که بچه ها خبر داده بودن خونه گرفته

مثل اینکه تو این چند روز دو نفر با فامیل فرهمند تو بخش زنان زایمان بستری شدن

یکی بچه‌‌اش پسر بوده

اونطور که خبرش رسیده هنوزم مرخص نشده راه بیفتی میرسی

 

دستان آلپ‌ارسلان از فرمان شل شد

 

ناخواسته لب هایش کش آمد

 

اهورا فرهمند نه ، اهورا ملک‌شاهان!

 

پسر او

پسر تپل و سرخ و سفیدش

 

همانی که دلارای برایش اتاق لیمویی رنگ چیده بود

همان که به صدای ارسلان در شکم مادر واکنش نشان میداد دنیا آمده بود

 

دندان روی هم فشرد و تماس را قطع کرد

 

دخترک اجازه نداده بود دنیا آمدن پسرش را ببیند اما اهمیت نداشت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پایش را روی گاز فشرد و با بالاترین سرعتی که می‌توانست خودش را به بیمارستان رساند

 

خدا میدانست در این دوماه آدرس چندجا را برایش فرستاده بودند و او بی توجه به ساعت آن سمت پرواز کرده بود

 

هربار که بدون پیداکردنشان برمیگشت خشمش از دلارای بیشتر میشد اما اینبار فرق داشت

 

این دفعه بچه را احساس می‌کرد!

 

دستش را روی میز پذیرش گذاشت

 

_ زنم زایمان کرده

میخوام ببینم مرخصش کردید یا نه

 

زن زیرچشمی نگاهی به او انداخت

 

_ نمیدونید زنتون مرخص شده یا نه؟!

 

آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد

دلارای با حماقتش مجبورش کرده بود مقابل همه کوتاه بیاید!

 

_ دعوامون شده

اگر مهمه موضوع دعوا رو هم به اطلاعتون برسونم شاید وظیفتونو انجام بدید!

 

زن پشت چشم نازک کرد

 

_ نخیر با اخلاق قشنگتون خودم میتونم موضوع رو حدس بزنم!

در ضمن من نمیتونم اطلاعات بیمار رو در اختیار هرکسی که از راه میرسه بذارم

 

 

 

 

 

 

 

 

_ آقا ارسلان؟!

 

صدای بهت زده ی آزاده باعث شد ارسلان از خیر حمله کردن به زن بگذرد

 

_ شما اینجا چیکار میکنی؟ خبری از دلارای دارید؟

 

وقت برای تلف کردن نداشت

 

_ اینجا بستریه

این یارو بهم شماره اتاق نمیده

 

آزاده با روپوش سفید سمت پذیرش راه افتاد

 

_ مطمئنید اینجاست؟

من این ترم افتادم این بیمارستان اگر اینجا بود میدیدمش

 

_ میگم اینجاست آزاده چرا کشش میدی؟!

 

آزاده پوف کشید

ارسلان روز روزش هم اعصاب درست نداشت چه برسد حالا

 

بعد از احوال پرسی کوتاهی با خانم داوری سفارش ارسلان را کرد و سمتش برگشت

 

_ من باید این نمونه رو برسونم آزمایشگاه

بعد برمیگردم سریع

شما تا اون موقع برید که دیر نرسید

خانم داوری کمکتون میکنن

 

ارسلان بی طاقت سر تکان داد و آزاده دوان دوان دور شد

 

زن بی میل پرسید

 

_ فامیلتون چیه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسلان خودش را جلو کشید

 

_ فامیل من و نمیگه

 

_ مگه بچه‌ی شما نیست؟!

 

الپ‌ارسلان صدایش را بالا برد

 

_ نه بچه سوپری سر کوچه‌ست!

میگم با اسم من نمیاد نمی‌فهمید؟

بزن فرهمند

اهورا فرهمند

 

زن چشم غره رفت

 

_ حیف که آزاده سفارشتونو کرده

 

اسم را وارد کرد و شانه بالا انداخت

 

_ نوزادی به این اسم نداریم

 

قبل ازینکه آلپ‌ارسلان دیوانه شود ادامه داد

 

_ شاید اسم نوزاد رو هم درست ندادن

چون هنوز شناسنامه نداره هرچی مادر بگه ثبت میکنن ولی فامیل از رو کارت ملی می‌خوره

 

ارسلان بی طاقت لب زد

 

_ خب؟

 

_ تو این هفته دو نفر با اسم فرهمند زایمان کردن

اولی بچه دختر بوده

هاوژین فرهمند

 

ارسلان کلافه سر تکان داد

 

_ هاوژین چیه دیگه؟ بچم پسره

 

 

 

 

 

 

 

زن شانه بالا انداخت

 

_ احتمالا مادر یا پدر کرد هستن

اسم کردیه

 

آلپ‌ارسلان بی توجه غرید

 

_ این نیست

دومی چی ، پسره؟

 

_ دانیال فرهمند ، دیروز دنیا اومده هنوزم تو بخشه

 

_ اتاق چند؟

 

_ طبقه دو بخش نوزادان

بچه اونجاست

 

بی توجه به آسانسور سمت پله ها راه افتاد

 

دانیال

شبیه به دلارای…

 

اهورایش

اصلا چه فرقی می‌کرد اسم انتخابی دلارای چه باشد؟!

او بچه را دزدیده بود

 

خودش برایش شناسنامه میگرفت

با اسم انتخابی خودش!

 

کسی در مغزش فریاد زد انقدر بی رحم نباش

فرقی نمیکند دلارای اسمش را چه گذاشته باشد؟

مگر همین دلارای نه ماه با هزار بیچارگی زنده نگهش نداشته بود؟

از تو ، کتک های داراب ، آزارهای حاج ملک شاهان و حتی حسن قصاب در امان نگهش داشت!

 

 

 

 

 

 

 

 

با خشم جواب خودش را داد

 

حق نداشت فرار کند

حق نداشت…

 

وارد بخش نوزادان که شد پرستار اجازه ورود نداد

 

_ نوزادتون کدوم هستن؟ در ضمن باید لباس مخصوص بپوشید الانم وقت ملاقات پدرها نیست

فقط مادر بچه میتونه بیاد

 

بی توجه به بخش دوم جمله زن جواب داد

 

_ دانیال فرهمند

 

زن نگاهی به لیست انداخت

 

_ تحویل مادر دادنش برای شیر دادن

اتاق دویست و دوازده

 

بدون مکث از بخش بیرون زد و شماره اتاق را زیر نظر گرفت

 

_ صد و هفتاد ، صد و هفتاد و یک

 

سرعتش را بیشتر کرد و مسیری دوید

 

_ دویست و هشت ، دویست و نه

 

در اتاق دویست و ده را با شدت باز کرد

 

انتظار داشت با اتاقی دو تخته روبرو شود اما بیمارستان دولتی و سطح پایین بود

 

اتاقی بزرگ با هشت تخت

 

صدای جیغ و اعتراض زن ها بلند شد و او بی اعتنا نگاهش را میان تحت ها گرداند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک تخت خالی بود و پنج تخت دیگر هم هیچ کدام شباهتی به دلارای نداشتند

 

آزاده هول شده از در وارد شد

 

_ چیکار میکنی ارسلان نمیتونی بیای اینجا

بخش زنانه الانم وقت ملاقات نیست

دارن زنگ میزنن حراست

 

صدای عصبی اش بالا رفت

 

_ دنبال بچمم

 

_ میبینی که اینجا نیست

من که بهت گفتم

اگر تو این بیمارستان بستری بود من می‌دیدمش

 

_ یارو گفت دو تا فرهمند

اون یکی کجاست؟

 

ازاده کلافه از اعتراض ها غرید

 

_ اونم باید همین اتاق باشه

تشابه اسمیه

توروخدا بیا بیرون تا حراست نیومده

 

عصبی موهایش را چنگ زد و فریاد کشید

 

_ دستم بهش برسه جرش میدم زنیکه یاغی رو

 

آزاده از خجالت سرخ شد و سه نوزادی که در اتاق بودند زیر گریه زدند

 

صدای گریه ها اعصابش را بیشتر بهم ریخت

 

چرا نباید پسر او میانشان باشد؟!

 

 

 

 

 

عصبی از بخش بیرون زد و شماره علیرضا را گرفت

 

گوش هایش از شدت حرص سرخ شده بودند

 

صدای مسخره‌ی عليرضا در گوشش پیچید

 

_ اول شیرینی بابا شدنتو میدی بعد زنگ میزنی به من ، فکر کردی الکیه که….

 

با خشم جمله اش را قطع کرد

 

_ نبود ، گوش کن علی من نمیدونم چه غلطی میکنی اما پیداش کن

اون دو تا بی مصرفی که پول دادیم دنبالش باشن چه گهی میخورن؟

هر آدرسی میرسونن دستمون اشتباهه

بهشون بگو من پول مفت ندارم بریزم تو شکمشون

آب نشده بره تو زمین که

یک زن تنها بدون پول با یک بچه

پیدا کردنش انقدر سخته که لفتش میدن؟

 

نفهمید علیرضا چه جوابی داد

 

تنها چندین دقیقه فریاد کشید و بعد تماس را قطع کرد

 

بطری آب معدنی روبرویش قرار گرفت

 

خشمگین رو به آزاده غرید

 

_ تشنم نیست

 

_ بخور آروم شی

 

_ آرومم

آب و نگه دار وقتی دستم به دوستت رسید و آتیشش زدم بریزی روش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آزاده لبخند زد

 

_ خوشحالم نگرانشونی!

 

ارسلان با غضب نگاهش کرد و آزاده ادامه داد

 

_ نه ماه دلارای بخاطر سالم نگه داشتن این بچه خودشو به آب و آتیش زد ارسلان

تو هرگز نه برای به دست آوردن دلارای و نه حتی بچه‌ات تلاشی نکردی

آسون به دستشون آوردی که قدرشونو ندونستی

شاید خدا هم نمیخواد به همین راحتی پیداشون کنی

 

آلپ‌ارسلان از جا بلند شد و عصبی در چشمان آزاده زل زد

 

_ هرچی دیرتر پیداشون کنم حساب رفیقت سنگین تر می‌شه

 

آزاده نگاهش را دزدید

 

در چشمان آلپ‌ارسلان چنان خشم و حرصی می‌دید که برای دلارای آرزوی صبر کرد

 

دلش به حال دخترک می‌سوخت

نگرانش بود

بچه به دنیا آمده بود؟

او در این مدت در این بیمارستان زن های زائو را میدید

اکثرا با دو سه همراهی که نازشان را می‌کشیدند

یکی پیش بچه می‌ماند و بقیه همراه مادر بودند

 

تنها و بی پول، بدون سر پناه چطور زایمان کرده بود؟

 

ارسلان بی توجه به او سوار اتومبیلش شد و آزاده زیرلب نالید

 

_ کجایی دلارای؟ رفتی و خبر نداری آلپ‌ارسلان هر روزی که پیدات نمیکنه آتیشش شعله ور تر میشه

 

 

 

 

 

 

 

 

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

فلش بگ

در خواب و بیداری بود که در اتاقک باز شد

 

چشم باز نکرد

 

روزهای آخر بارداری بود و با اوضاعی که او داشت هر لحظه برایش عذاب بود

 

هنوز هم کابوس روزهایی که در خانه حسن قصاب بود را می‌دید

 

مردک از همان اول بد نگاهش می‌کرد اما چاره ای نداشت

 

با پول آن یک گوشواره تنها توانسته بود همانجا را پیدا کند

 

صدای بلند زری ، زن صاحب خانه از جا پراندش

 

_ پاشو خودتو جمع کن دخترجون لنگ ظهره

 

بی حال خیره‌ی زن چاق شد که چادر رنگی چرکی را دور کمرش بسته بود

 

زن مگر اتاق را به او اجاره نداده بود

 

چطور به خود اجازه میداد بدون حتی در زدن وارد شود؟!

 

زن همانطور که همه چی را زیرنظر داشت ادامه داد

 

_ پاشو میگم

من از روز اول نگفتم به این شرط خونه رو با این قیمت میدم که کمک دستم باشی؟

نگفتم تو با این وضع نمیتونی؟

جمع کن برو پی کارت

 

دلارای بی جان سرجایش نشست

 

زیر شکمش تیر کشید

 

هرچه به زایمان نزدیک تر میشد درد های گاه و بی گاه هم افزایش پیدا می‌کرد اما امروز عجیب بود

 

از نیمه شب درد ها شروع شده و شباهتی به دردهای قبلی نداشت

 

 

 

 

 

زری صدایش را بالا برد

 

_ هوی دختر جون با دیوار که حرف نمی‌زنم

میشنوی؟ پاشو اسباب اثاثتو جمع کن برو پی کارت

 

دلارای بالاخره زبان باز کرد

 

دلش میخواست ناسزا بگوید اما مگر میتوانست؟

لعنت به بی پولی

پسرک زبانش را بسته بود

تا چند روز دیگر دنیا می آمد

 

این بیغوله حداقل گرم بود

 

مگر میتوانست نوزاد چند روزه را شب در خیابان نگه دارد؟

 

_ بیدار شدم زری خانم

 

_ بیدار شدنت به درد عمه‌ات می‌خوره

پاشو جمع کن تا ظهر نبینمت

 

اب دهانش را فرو داد و لب گزید

 

هیچ کدام شکمش را نمیدیدند؟

 

چرا دلشان نمی سوخت؟

همه از سنگ شده بودند!

 

درد شکمش کم کم کلافه کننده می‌شد

 

_ زری خانم کجا برم تو این هوا؟

این روزای آخر باید دارو بخورم

برای همون گیجم

 

_ برو بابا توله‌اتم دنیا بیاد وضع همینه

 

اخم کرد

زندگی اش بخاطر دفاع از بچه به این حال و روز افتاده بود و حالا هرکس از راه میرسید به بچه اش طعنه میزد

 

چنین اجازه ای نمی‌داد!

 

_ یعنی چی؟

درست صحبت کنید

 

 

 

 

 

 

 

زن دهان کج کرد

 

_ نه بابا؟! پاشو گمشو برو جایی که با بچه‌ات درست صحبت میکنن

 

جمله اش که تمام شد از در بیرون زد

 

دلارای بغض کرده بلند شد و لنگان از زیرزمینی که با کلی منت از زری و شوهرش اجاره کرده بود بیرون زد

 

روی زمین حیاط قدیمی فرش ها پهن بودند

 

بهت زده لبش را میان دندان هایش گرفت

 

از دلارای میخواست فرش بشورد؟

ماه آخر بارداری؟

در این هوای سرد و برفی که ریز می‌بارید؟

 

زری همانطور که پسر شش ساله اش را با شلواری که خیس کرده بود زیر بغلش زده از روی پله ها فریاد زد

 

_ تو که اینجایی؟

برو پایین وسیله هاتو جمع کن

هرچند چیزی هم نداشتی

ساکتو بردار برو پی کارت

 

دلارای به شلوار خیس بچه نگاهی انداخت و نالید

 

_ بگید چیکار دارید انجام بدم

 

_ لازم نکرده

باز میفتی بلایی سرت میاد زبونت واسه ما دراز میشه

 

_ چیزیم نمیشه حواسم هست

 

زن چشم غره رفت و بی توجه به او سمت حمام کوچک آخر حیاط راه افتاد تا شلوار بچه را عوض کند

 

 

 

 

 

 

 

دلارای بی جان سمت حوض راه افتاد

 

هوای سرد گونه های خشک شده اش را میسوزاند

 

کاسه پلاستیکی را برداشت و آب یخ را روی فرش ریخت

 

دندان هایش از سرما بهم می‌خورد

 

کاسه ها را پشت هم روی فرش خالی کرد و همانطور که پاهایش در دمپایی پلاستیکی از سرما بی حس شده بود سمت قوطی تاید راه افتاد

 

زیر شکمش منقبض شده بود

 

تاید را روی فرش پاشید و زمزمه کرد

 

_ سردته مامانی؟

یکم تحمل کن تا کار مامان تموم بشه باشه؟

بعد میریم کنار بخاری

 

با فرش شور تاید را روی فرش پخش کرد

 

انگشتانش از شدت سرما مورمور میکرد و سرخ شده بودند

 

بغض کرده نفس زنان با شدت بیشتری برس را روی فرش کشید

 

شکمش چنان سفت شده بود که انگار جای بچه در آن سنگ است

 

کاسه پلاستیکی را در آب یخ زده فرو برد و از درد ناله کرد

 

احساس میکرد پوست دستانش از سرما پاره شده

 

زری حوله قهوه ای رنگی دور پایین تنه بچه اش پیچیده و از حمام بیرون زد

 

با دیدن او چپ چپ نگاهش کرد

 

_ آب کشیدی یک دور دیگه هم حوض شور بکش رو فرش

بچه ها چندبار شاش زدن روش

 

 

 

 

 

 

 

قطره اشکی که روی گونه اش چکید و با شانه گرفت و به سرعت سر تکان داد

 

_ حواسم هست

 

گلرخ دختر نوجوان زری از خانه بیرون زد و با دیدن او کنار گوش مادرش پچ زد

 

_ این دختره حاملست

طوریش بشه چی؟

 

زری بی حوصله غر زد

 

_ هیچیش نمیشه

من تورو حامله بودم اون مادربزرگ گوربه گور شدت مجبورم میکرد سه طبقه راه پله رو جارو کنم و دستمال بکشم

بعدم میخواست پول اجاره رو کامل بده

خودش قبول کرد کمک کنه

 

دختر بی تفاوت شانه بالا انداخت و برادرش را از آغوش مادرش گرفت و خواست سمت خانه برگردد که صدای جیغ دلارای از جا پراندش

 

_ آی … آی خدا

 

زری وحشت زده سمتش برگشت

 

_ چته دختر؟ صدات همه جارو برداشت چرا جیغ میکشی؟

 

دلارای شکمش را فشرد و دوباره نالید

 

_ آی دارم ميميرم

 

احساس میکرد بچه پاهایش را در لگنش فرو برده و فشار میدهد

 

با دردی که دوباره در کمرش پیچید جیغ زد

 

_ آی … آی خدا

 

 

 

 

 

 

 

زری فریاد زد

 

_ ای بابا

بیا برو تو اتاقت نخواستیم کاری کنی

 

دلارای بی جان ناله کرد

 

درد وحشتناک بود

 

بیشتر از زمانی که داراب با لگد به جانش افتاد یا طعم کمربند ارسلان را چشید

 

در عمرش چنین درد عجیب و ترسناکی را تجربه نکرده بود

 

هرچند ثانیه یک بار میگرفت و جانش را به لبش می‌رساند

 

با چشمان گشاد شده نفس نفس زد و ناخواسته روی فرش خیس و یخ زده نشست

 

درد دوباره شروع شد

 

با تمام توان فریاد کشید و هم زمان مایع گرمی میان پاهایش جاری شد

 

چشمانش از وحشت از حدقه بیرون زد و زری هیع کشید

 

_ کیسه آبشه ، برو باباتو صدا کن بگو ماشین بگیره بفرستش بیمارستان اینجا نیفته رو دستمون

 

دلارای از شدت درد هق زد

 

تمام مادران چنین دردی تجربه میکردند؟

از نظر او غیرقابل تحمل بود

 

احساس میکرد اگر یک بار دیگر درد شروع شود بیهوش می‌شود اما اینطور نشد

 

پیشانی اش خیس عرق شد و کم کم حرارت به بدن یخ زده اش برگشت

 

درد چندبرابر شد و اینبار بی جان فریاد زد

 

_ خداااا

 

 

 

 

 

 

 

 

آنقدر درد داشت که حتی متوجه نشد چه کسی سوار ماشینش کرد و تا بیمارستان رساندش

 

صدای هق هق هایش دل سنگ را اب میکرد

 

نمیدانست جیغ چندم را کشید که پرستاری آمد و تشر زد خودش را کنترل کند

 

هق هق کنان دستش را مقابل دهانش گرفت و نالید

 

_ نمیتونم دارم میمیرم

 

پرستار اخم کرد

 

_ کسی از درد زایمان نمرده!

نفس عمیق بکش تا دنیا بیاد

 

دلارای بی حال فریاد دیگری کشید

 

_ آی خدا

توروخدا مسکن بزنید

 

زن بی حوصله تشر زد

 

_ باز کن پاهاتو

چه مسکنی؟

زایمان طبیعی همینه

چرا انقدر لوس بازی در میاری؟!

 

صدایش را بالا برد و ادامه داد

 

_ خانم مشکافی هر یک ربع به این تخت سر بزن ببین دهانه رحم چقدر باز شده

 

دلارای مظلومانه دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای جیغش دوباره بلند نشود

 

 

 

 

 

 

 

مشکافی مشغول چک کردنش شد و هم زمان سرتکان داد

 

_ همراهیت کجاست؟

کنارت باشه بهتره

بیمارستان دولتیه خودتم که درد داری نمیتونی چیزی بگی حسابی بهت تشر میزنن همه

 

گرفته جواب داد

 

_ همراهی ندارم

توروخدا یک کاری بکنید خیلی درد دارم

 

زن با ترحم سر تکان داد

 

_ چاره ای نیست

دهانه رحم اونقدر باز نشده که بفرستم اتاق زایمان

آروم باش ، نفس عمیق بکش و اگر تونستی چندقدم راه برو تا بچه زودتر بیاد

 

دلارای از شدت ضعف چشمانش را بست و پرستارها تنهایش گذاشتند

 

درد دوباره برگشت

شدید تر از قبل

 

ملافه را میان دستانش مشت کرد و هق زد

 

_ خدایا بهم توان بده

من کسیو ندارم به جز تو ازش کمک بخوام

 

مشکافی یک ربع بعد آمد

مثل قبل چند جمله راهنمایی کرد و باز با خونسردی دور شد

 

دیگر حتی توان نداشت صدای ناله‌هایش را کنترل کند

 

صورتش خیس عرق بود و از برهنه بودن پاهایش خجالت نمیکشید

 

جانی برای خجالت کشیدن نبود

 

 

 

 

 

 

 

هم زمان صدای ناله های زنی دیگر هم اضافه شد

 

روی تخت کناری خواباندنش و پرستار توضیح داد

 

_ خانوما همراهیاتونو بگید همراه کارت ملی بیان اطلاعاتتونو وارد کنن

 

دلارای بی جان ناله کرد و همراهی زن کناری‌اش بلند شد

 

شکمش تیر کشید

لبش را میان دندان هایش گرفت و نفس زنان نالید

 

_ خانم؟

 

زن میان سالی که همراه بود سمتش آمد

 

_ جانم عزیزم با من بودید؟

 

دلارای نالید

 

_ میشه .‌‌.. میشه اطلاعات منو هم بگید؟

آی … من همراهی ندارم

یعنی ..‌ یعنی تهران نیستن

 

زن با دلسوزی لبخند زد

 

_ آره گلم چرا نشه؟

کارت ملیت باهاته؟

 

_ نه … فرهمند

بگید فرهمند

مشخصات بچه رو … آی … دنیا که اومد خودم میدم

 

زن روی تخت خندید

 

دردش به اندازه دلارای نبود و تازه تیر کشیدن ها شروع شده بود

 

_ چه جالب فامیل منم فرهمنده

 

 

 

 

 

 

 

دلارای به زور لبخند زد

 

از نظر او که جالب نمی آمد!

 

آن هم زمانی که درد تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود

 

زن اما دست بردار نبود

 

از صبح در اتاق دیگری بود و بچه قصد آمدن نداشت

 

دردش هم بسیار کمتر از دلارای بود آن هم بعد از تزریق آمپول

 

_ بچه‌ات پسره یا دختر؟

 

دلارای با صدای بلند نفس نفس میزد و پلک هایش را روی هم میفشرد

 

_ پ … پسر … آخ خدا مردم

 

زن ریلکس خندید

 

_ منم پسر! میخوام اسمشو بذارم دانیال

 

مشکافی وارد اتاق شد و سمت دلارای آمد

 

_ چطوری خانم خانما؟

قرمز شده صورتت

 

دلارای بی جان نالید

 

_ خوب نیستم

 

_ منظم نفس عمیق بکش

چشماتو ببند به اطراف توجه نکن فقط تمرکزتو بذار رو تنفست

 

با لبخند رو به زن کنارش اشاره زد

 

_ اگر حال شما بهتره حرف بزنید باهاش

حواسش پرت شه تایم بگذره

 

 

 

 

 

 

زن از خداخواسته شروع به پرحرفی کرد

 

از سیسمونی که پدرش خریده و او اعتقاد داشت خوش به حال خانواده شوهرش شده تا سقط قبلی که داشته

 

دلارای بی توجه به او از شدت درد ناله میکرد و زمانی که بچه چند ثانیه راحتش می‌گذاشت با ضعف چشمانش بسته میشد

 

همراه زن که از حرف هایشان فهمیده بود خواهرش است کتابی سمتش گرفت

 

_ بیا عزیزم

اینو برای خواهرم خریدم که اسم بچه رو ازش انتخاب کنه

یک نگاهی بهش بنداز سرت گرم شه

 

دلارای وا رفت!

دوست داشت از درد زمین را گاز بزند و زن با خونسردی دعوتش میکرد به خواندن کتاب!

 

دور از ادب بود که حرفی بزند پس تنها با لبخندی زوری کتاب را گرفت و مشغول باد زدن صورتش شد

 

کاش حداقل حرارت پوستش کم می‌شد

 

چندثانیه ای درد آرام گرفت

 

بی جان سرش را به تخت فشرد و دستش را روی شکمش گذاشت

 

_ تو که منو کشتی مامان جان

 

چشم که باز کرد صفحات کتاب روبرویش بودند

 

ناخواسته به اولین اسم صفحه‌ی اسامی کردی خیره شد

 

_ هاوژین :

دلیل و همدم زندگی

زندگی بخش

آن‌کس که با حضورش امید و زندگی می‌بخشد

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
74 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
Fatima
1 سال قبل

چندتا پارت کلا

Fatima
Fatima
1 سال قبل

دو سه تا پارت بزار حداقل

Fatima
Fatima
1 سال قبل

پارت بزار خب یا حداقل بگو ک کیا پارت میدی بجا نوشتن رمان فقط جزئی نویسی میکنی

زری
زری
1 سال قبل

……..فاافذس صد قتصلصفغپغسصاثتثالشلشپغصدق

delara
delara
1 سال قبل

نویسنده باز ردت بی رد رفت بیا دگ جان ما پارت بده حاااجی 🎈

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط delara
طاها
طاها
1 سال قبل
پاسخ به  delara

این ما رو جی فرض کرده
کدوم اسم نوزاد کدوم کد ملی نوزاد را با نام و فانیل مادرش نعرفی میکنند نوزاد دلارای فرهمند بیییی سوووواااااد نا رو گرفته

‌‌‌.
‌‌‌.
1 سال قبل

i need part 🤏🏻

مبی
مبی
1 سال قبل

چرا از صیغه استاد پارت نمیزاریت؟

زری
زری
1 سال قبل

بزار دیگه بقیشو‌
تموم کن این رمان نکبتو
اه

هیچکس
هیچکس
1 سال قبل

بزار پارت بعدو دیگه

حنا
حنا
1 سال قبل

فقد منم که هی میخونم،بعد میرم پایین تر چک میکنم که یه وقت تموم نشع؟اگر هم داره تموم میشه خودم و آماده کنم برای ناکامی؟یا شماعم؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط حنا
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

فکر کنم تا ۱ ماه پارت نده
بخاطر این دو پارت طولانی

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

امروز پارت گذاری نمیشه؟؟؟؟؟

F.S
F.S
1 سال قبل

یعنی اگه آنقدر که واسه رمانایی که می خونم استرس دارم و زندگیشون برام مهمه واسه زندگی خودم یک صدمشم ندارم

Asal
Asal
1 سال قبل

لطفا پارت بزار نویسنده هممون منتظریم❤

.....Sita
.....Sita
1 سال قبل

خب اگه دلارای اینجاست پس چرا ندیدش؟

F.S
F.S
1 سال قبل
پاسخ به  .....Sita

فکر کردی این نویسنده تو دو تا پارت میزاره ارسلان دلارای رو پیدا کنه
تا ما دق مرگ نشیم این اینو پیدا نمیکنه

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل
پاسخ به  .....Sita

فکر کنم اون تخت خالیه مال دلارای بود

یه عدد انسان
یه عدد انسان
1 سال قبل
پاسخ به  .....Sita

نوشته یه تخت خالی بود احتمالا اون موقع دلارای رو برده بودن برا زایمان

Sari
Sari
1 سال قبل
پاسخ به  .....Sita

واس اینکه بچش دختره
دوتام فرهمند بود ارسلان فک کرد بچش پسره و به اون دختره توجه نکرد

F.Z
F.Z
1 سال قبل

عه صب ت سایت دارم پرپر میزنم شاید پارتی چیزی گذاشته باشی
شبم پارت بدی خوبه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Violet85
فرزانه
فرزانه
1 سال قبل

سلام.نویسنده عزیز میشه پارت بعدی رو هم بزاری
لطفا مثل قبل هرروز پارت بزار که احترام هر دوطرف حفظ بشه🌹🌹🌹🌹

هانی‌م
هانی‌م
1 سال قبل

فقط آخ قلبممم
از یک قدیمیش گذشت هعیی

نیلو
نیلو
1 سال قبل

یعنی روزی ایقد پارت بزاری عالیه

یه عدد انسان
یه عدد انسان
1 سال قبل

دمت گرم مرسی ولی الان باز نری دو سال دیگه بیای پارت بزاری

دسته‌ها
74
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x