_ فقط؟
لبش را زیر دندان کشید و زمزمه کرد
_ فقط!
مرد اخم کرد
_ به عنوان مادرش نفهمیدی سیر نمیشه؟
انگار در مدرسه مقابل ناظم ایستاده بود!
_ دو ماهه بود بهش شیرخشک دادم
بالا آورد ، سینهاش خس خس میکرد و دل درد داشت
مرد شروع به نسخه نوشتن کرد
با همان جدیت قبل!
_ براش آزمایش کلی نوشتم
همین امروز میبری آزمایشگاه
تا جوابش بیاد داروهایی که مینویسم رو استفاده میکنه
هرچندتا داروخونه نیاز بود رو میگردی تا خارجیش رو پیدا کنی
به هیچ عنوان ایرانی مصرف نکنه
اسم دو نوع شیرخشک رو هم برات نوشتم که ضد آلرژی و نفخه
بعید میدونم اولی رو بشه پیدا کرد چون وارداتش متوقف شده اما دومی پیدا میشه
به محض اومدن جواب آزمایشاش دوباره بیارش
برگه را روی میز گذاشت و تشر زد
_ از لحظه ای که تصمیم به بچه دار شدن میگیریم مسئولیم دخترجان!
مسئول سلامت روان و جسم کودک
نتیجه بی اهمیتی شما چند سال دیگه مشخص میشه
بچه ای با سیستم ایمنی ضعیف که بدنش قادر به مبارزه با بیماری و عفونت نیست
و یا شخصی با مشکل روحی که برای خودش و جامعه خطرناکه و ریشه در کودکی داره
بی جان و رنگ پریده با بغض لب زد
_ من بهش بی اهمیت نیستم…
صدایش محکم بود و این اطمینان را به مرد میداد که دروغ نمیگوید!
_ وقتی تخصص بزرگسالان داری همه چیز راحت تره
اگر مشکل مالی دارن میتونی مواردی رو معرفی کنی خیریه
اگر از طرف خانواده حمایت نمیشن مقصر نیستن
اگر با شرایط سخت کاریشون بیمار شدن قابل درکه
اما درباره بچه ها فرق میکنه!
من اینجا نشستم و هر روز با ده ها پدر مادری سر و کار دارم که بخاطر تنها نبودن بچهی اولشون دومی رو اوردن! بخاطر پایبند کردن همسرشون به زندگی! بخاطر تنها نبودن! بخاطر بی توجهی یا آموزش ندیدن راه های پیشگیری! و هزاران دلیل مزخرف دیگه
و نتیجه چی شده؟!
با دست هاوژین را نشان داد و سرسخت ادامه داد
_ شده بچهای که از روز اول باید زیر نظر متخصص مکمل و شیرخشک استفاده میکرده و پدر مادر تازه در پنج ماهگی یادشون میاد بچه دارن!
دلارای بی جان روی صندلی نشست تا زمین نخورد و چشمانش را بست
این مرد چه میفهمید
از قیمت نجومی لباس ها و پوشک های بچه ، از اجاره خانه ، از اینکه بهداشت هربار توصیه میکرد میوه و لبنيات بخورد تا شیرش مقوی شود ، از هزار و یک بدبختی مادر تنها…
_ پدرش کجاست؟
آنقدر بغض داشت که تنها در سکوت مرد را نگاه کرد و او سر تکان داد
هاوژین را از روی ترازو برداشت و با احتیاط دستی به فرم سر و ستون فقراتش کشید
زمانی که از اتاق بیرون می آمد آب دهانش را فرو داد و تلاش کرد زمان خداحافظی صدایش نلرزد اما موفق نبود
بغض در گلویش ماند و زمانی که زن پشت سیستم در آزمایشگاه هزینه را گفت بزرگ تر شد
بهت زده سر هاوژین را به شانهی خودش چسباند و گفت
_ فکر کنم یک اشتباهی شده خانم
فقط یک آزمایش خون داره
زن خونسرد سرتکان داد و نگاه دوباره ای به نسخه انداخت
_ نه دیگه عزیزم
مگه هاوژین فرهمند نیست اسم بچه؟
با سر تایید کرد و زن ادامه داد
_ آزمایش کامل نوشته دکترش
ازمایش cbc داره برای هماتوکریت و هموگلوبین خونش
ازمایش پنل متابولیکی پایه و کامل
پنل چربی و کم خونی
آزمایش تیروئیدم داره
سرگیجه باعث شد دستش را به پیشخوان بگیرد
میترسید بچه را زمین بیندازد!
_ ببخشید … میشه … میشه داروها رو هم نگاه بندازید
شیرخشکش رو باید از کجا بگیرم؟
داروخونه پایین پرسیدم نداشتن
زن دوباره به نسخه خیره شد
_ باید بری انقلاب
قیمتش خیلی بالاست هرداروخونه ای نمیاره
بدون کد ملی هم نمیدن
وارفته لب زد
_ یعنی چی؟!
_ سهمیه بندی داره
مثلا نمیتونی بری دو یا سه قوطی بگیری
باید کد ملی بچه رو بگی تو سیستم ثبت کنن
تا ۲۰ روز بعد جدید بهت نمیدن
این شیرخشک به زور پیدا میشه
کم مانده بود بلند زار بزند
هاوژین کلافه و بهانه گیر شده بود
سرش را بلند کرد ، دست های کوچکش را روی گونه های دلارای گذاشت و با بغض جیغ کشید
آرام تشکر کرد و نسخه را گرفت
پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت
ناخواسته خودش را در اتوبوسی انداخت و بغضش بی صدا شکست
هاوژین آرام شده و با چشمان درشت و دریایی اش به صورت مادرش خیره بود
اتوبوس خلوت بود
بی جان هق زد و آرام زمزمه کرد
_ من چیکار کنم برات؟
پولش رو هم جور کنم ، کد ملی رو چیکار کنم؟
خدایا….
میدانست کدملی هم با پول حل میشود
انگار پول حلال تمام مشکلات بود!
کافی بود همراه نسخه یک تراول دست زن در داروخانه دهد
او کدملی را نادیده میگرفت و شیرخشک را تقدیمش میکرد!
به خودش که آمد خیابان ها دوباره آشنا شدند
همان اتوبوسی را در جهت مخالف سوار شده بود که با آن از عمارت به مطب دکتر رسیده بود
اتوبوس ایستگاه متوقف شد و او ناخواسته بیرون زد
در ها بسته شدند و اتوبوس به راه افتاد
صدای شیدا در سرش تکرار میشد
از آیندهی تامین شدهی هاوژین گفته بود
از روزهای روشنی که دلارای نمیتوانست برایش بسازد
صدای گریه هایش بالا رفت
هاوژین ترسیده بغض کرد و سرش را در سینه اش فرو برد
هق هق کنان خیره آسمان شد
_ منو نمیبینی؟
همینو میخوای؟
با دست عمارت را نشان داد و نالید
_ نه ماه دعا کردم بچم زنده بمونه
با چنگ و دندون حفظش کردم
تو اون بیمارستان لعنتی تا دم مرگ رفتم برای دنیا اومدنش
پنج ماه تمام زندگیمو گذاشتم تا بزرگش کنم
همش بخاطر اهالی اون خونه؟
هاوژین دستش را در دهانش فرو برد و بلند زیر گریه زد
دلارای قدرت آرام کردنش را نداشت
بلندتر دل زد و رو به آسمان جیغ کشید
_ بچمو بهم بخشیدی بخاطر اون زن؟
بین آفریده هات فرق میذاری؟
اونارو دوست داری ، حرف دلشون رو میشنوی؟ بهت گفتن بچه میخوان و بهشون بچهی منو وعده دادی؟
هاوژین را در سینه اش فرو برد و آرام نالید
_ مگه منم بندهات نیستم؟
مگه تو فقط خدای شیدایی؟
یادت رفته دلارایی هم وجود داره؟
بینیاش را به موهای هاوژین چسباند و پچ زد
_ من چطور از بچم بگذرم؟
من میمیرم…
هاوژین شالش را چنگ زد و سمت دهانش برد
دلارای جنون آمیز از جا بلند شد
دخترکش پنج ماه در آغوش او گرسنه بود
دخترکش باید آزمایش میداد
دخترکش باید شیرخشک میخورد
دخترکش خانه و خانواده میخواست
و هرچه میخواست دلارای نمیتوانست تقدیمش کند!
بی حال لب زد
_ باشه … هرچی تو بخوای
دخترمو میخوای؟ میدمش به اونا
ولی بعدش خودمو میکشم … میشنوی؟
حاج خانم میگفت گناه کبیرست
اما وقتی مردم و اومدم پیشت میخوام ازت بپرسم
قبل از اینکه ازم بپرسی چرا ، من میپرسم چرا….
اولین قدم را برداشت امد بدنش قدرت نداشت
ضعف باعث شد با چشمان بسته چند دقیقه ای را در نیمکت های ایستگاه بنشیند و بعد به محض باز کردن چشمامش آگهی کوچکی که به دیواره ایستگاه چسبانده شده بود را دید
( به یک کلیه با گروه خونی AB+ نیازمندیم
شماره تماس : ……)
بهت زده آب دهانش را فرو داد
آدم با یک کلیه هم زنده میماند مگر نه؟!
قبلا شنیده بود پول خوبی میدهند
آنقدر که شاید بتواند خانهای بهتر اجاره کند و تا مدت ها نیازهای هاوژین تامین باشد
تا آن زمان هم میتوانست به محض بهبود پیدا کردن کار کند و پس انداز جمع کند
اوضاع زندگیاشان بهتر میشد
با صورت خیس از اشک خندید و نفس راحتی کشید
گونه هاوژین را بوسید و زمزمه کرد
_ من تو رو از خودم دور کنم ميميرم بداخلاق کوچولوی مامان
**
الهه همانطور که چادر به سر میکرد پوف کشید
_ به خدا نمیدونم دلارای
اینا خیلی ادا اطفار دارن
میترسم بچه رو بیاری اذیتش کنن
ملتمس نالید
_ فقط یک شب
به خدا هیچ کسو ندارم بذارم پیشش
الهه با دلسوزی نگاهش کرد
_ نمیتونی بذاری پیش صاحبخونت؟
دلارای مشغول بسته بندی کفش بود
برای هر بسته مبلغ کمی میدادند اما غنیمت بود
_ اونا آدم نیستن
بچه گریه کنه میزنن تو دهنش
خواهش میکنم ، به جون هاوژین بعدا برات جبران میکنم
فعلا دستم تنگه خودت که میدونی
الهه با اخم نگاهش کرد
_ خوبه خوبه
کی از تو پول خواست خره؟!
خوبه خودت میدونی من برای اون دختر نِقنِقو خوشگلت میمیرم!
جعبه های آماده شده را برداشت و همانطور که روی هم میچیدشان ادامه داد
_ اینجایی که کار میکنم خیلی حساسن
زنِ نصف سالو کشورای عربیه
نصف دیگه میاد ایران
اگر اینجا نبود باز میشد یک کاریش کرد ، فکر کنم تا ماه دیگه بره
حالا میخوای کجا بری اصلا؟
دلارای آه کشید
خجالت میکشید حقیقت را بگوید
که برای فروختن کلیه میروم!
_ یک کاری دارم خارج از تهران
بخاطر ادامه پیدا نکردن بحث سریع گفت
_ راستی تا هفتهی دیگه پولتو میدم
داروهای بچه رو گرفتم
زحمت کشیدی میدونم خودتم لازمت بود
الهه خندید و جعبهی دیگری برداشت
_ زر نزن بابا هزار بار گفتم با من تعارف نکن
اونم سر هاوژین!
شیرخشکشو گرفتی؟
سر تکان داد
_ اون گرون بود
تا چند روز دیگه میخرم
فقط آزمایش و داروهای جدید
دکترش گفت اگر مصرف کنه دیگه هیچ مشکلی نداره
_ وا! شیرخشک از اون داروهای خارجی گرون تر بود؟!
دلارای لبخند زد
نمیتوانست بگوید قیمت شیرخشک زیاد بالا نبود بلکه رشوهای که بخاطر کدملی قرار بود بدهد پولش را تمام میکرد!
الهه که در حال پوشیدن کفش هایش بود صدای هاوژین بلند شد
دلارای خسته نالید
_ بیدار شد
وای خدا انگار منتظره من بخوام استراحت کنم شروع کنه جیغ کشیدن
کمرم داره میشکنه
الهه عقب هلش داد
_ برو تا صدا همسایه ها در نیومده
دلارای همانطور که سمت پتوی هاوژین میرفت گفت
_ راستی الهه پول جعبه های این بارو بردار کلا واسه خودت
یک قسمت از قرضت
بقیشم تا آخر هفته میدم بهت
الهه در را باز کرد و خندید
_ آخر هفته قراره گنج پیدا کنی؟
دلارای تلخ لبخند زد و الهه روی سینه اش کوبید
_ وای فدای تو بشم که انقدر دیر بیدار شدی
من باید برم سرکارم که خاله
با اون چشمای سگیت زل زدی به من دلم داره آب میشه
دلارای اخم کرد
_ هزار بارگفتم اینطوری نگو
_ چشماش سگ داره دیگه
فعلا بای
گفت و در را پشت سرش بست
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لعنت به روی که این رمانو دیدممممم و خوندم اولین کلمه شو😂😒🥺
دیگه وقتشه ارسلان پیداش کنه نویسنده بیشتر از این باعث میشی از رمانت ضده بشن ما حال روحی روانیمون که به اندازه ی کافی خراب هست لااقل با خواندن رمان بزار احساس شادی کنیم
ما با رمان دارای زندگی میکنیمممم
خواهش میکنم ارسلان بیاد باور کن دیگ موقعشه
دوستش بچه رو میبره خونه اون زنه که گفت بیشتر وقتا کشورای عربیه ارسلانم که کارش اونجاهاست پس ممکنه بچشو اونجا ببینه یا مثلا دلارای رو ببینه یا مشکوک شه بهش یا… البته ممکن هم هست که برا کش دادن داستان همو نبین فقط نزدیک هم بشن…
دوستش بچه رو میبره خونه اون زنی که گفت بیشتر وقتا کشورای عربیه ارسلانم کارش اونجاها بود پس اینا همو میشناسن ممکنه اونجا بچشو ببینه یا مثلا دلارای رو ببینه البته ممکن هم هست که برای کش دادن داستان فقط نزدیک هم بشن ولی همو نبینن…
نمی دونم…ولی چرا یه حسی بهم میگه سر همین جریان کلیه همو ببینن؟
خدا از دهنت بشنوهه ناموسا ی ساله دهنمون سر این رمانهه سرویس شدهه😑
وای فقد دوس دارم ارسلان پشیمون شه ازونور دلی چصی بیاد این ناز کنه اونم تا میتونه نازشو بکشه 😂
پایان همه رمانا همینه…احتمالا این کلیشو میده بعد تو بیمارستان که هس ارسلان امارشو درمیاره میاد میبینتش بعدش عصبانی میشه و……اخر سرم که به نازکشی میریه
حس میکنم ارسلان برا اینکه پیداش کنه
این علامیه درخواست کلیه رو پخش کرده
ن بابا چی میگی
دلم برای ارسلان تنگ شدهههههه ارسلان پسرم کوشی خب💔
واقعا دیگه شورش دراومده…هنوز عاشق زنش نشده در به در دنبال بچس …جالبیش اینجاست که داره نقشه میکشه همینکه زنش و پیدا کرد ازش انتقام بگیره…این دیگه چه مسخره بازی نویسنده راه انداخته…..
حق مینوازی بزرگوار
ارسلان عزیزم بیا بع من یه زنگ بزن خودم ادرسه اینو بهت میدم این داره کلیه میفروشههههههه
مگه ادرسشو میدونی تو؟؟؟
بیا به خودم بگو برم خفه اش کنم هم اونو راحت کنم هم ارسلان هم خودمونو …
وای بسه دیگه از بس غصه دلارا رو خوردیم بخدا یجوری برسونش ب ارسلان دیگه اوف
به به سلام انگار پارتی زیاد شده 🤣
کدوم پارتی؟ شبونه؟
جرررر🤣
ریدی با این پارت دادنت
یعنی امروز پارت میذارن
پارت بدی تورو خدا
نهههههههههههههههه پاشو برو پیش ارسلان خبببببببببب 🥺😢
چرا بعضی اینقدر عجله دارن رمان به نتیجه برسه و تموم بشه؟ درسته پارت گذاریها دیر به دیره ولی اینکه زود تمومش کنن خب حالا فکر کن ارسلان اومد و دلارای و دخترش رو برد خونش و به خوبی زندگی کردن و بعد هم هیجان شما زود خوابید اتفاقا رمان خوبه دنباله دار باشه و در هر قسمتش اتفاق و هیجانی تازه باشه
احسنتتتت واقعا همین طوره
اگه سریع سرو ته رمان رو هم بیارن و تموم شه مثل این رمان آبکیا میشه
اتفاقا ما هم دوست داریم ولی خب مشکل اینجاست پارت هاش اصلا هیجان ندارن…هر پارت گفتگو دلارای با یکی رو مینویسه …یه بار گفتگو دلارای با پیرزن …یه بار گفتگو دلارای با شیدا یه بار با همکارش …
الان تو توی این پارت ها هیجان میبینی ؟؟
الان چند پارته اصلا اسمی از ارسلان نیاورده …
کاملا درسته چون اگه تهشو همینجوری سرهم کنه واقعا مسخره و آبکی میشه…ولی اینو در نظر داشته باش که نویسنده ما رو اسکل خودش کرده و به ریش همونم داره میخنده و عین خیالشم نیست
وقتت به شادی فاطمه جان بابت پارت جدید تشکر😀💮🌱💮🌱
وقتت به شادی فاطمه جان برای پارت جدید تشکر 😀👋👋👋
ارسلانم؟
کجایی؟؟
دقیقا کجایی؟؟
از وقتی ارسلان تو رمان نیست رمانش حوصله سر بر تراز قبل شده!🙃😂
اره والا دلم واسه داداشم تنگ شده
الهی آبجی قربونت بشه کجایی؟
کاملا واضحه الان بیاد نویسنده دوباره میخواد خشم ارسلان حس انتقامشو نشون بده
پارت بدی