دلارای به خودش جرات داد :
_ من از قوانین شب هات متنفرم!
آلپارسلان عصبی نشد
در عوض مردانه خندید و مانتو را از تنش بیرون کشید :
_ قبلیام متنفر بودن
دستش را زیر لباسش سراند و پوست شکمش را لمس کرد :
_ مسلما بعدیام متنفرن!
دستش را بالا آورد و دلارای ناخواسته لبش را گزید :
_ بعدیایی نیستن!
دست ارسلان متوقف شد ، ابروهایش بالا پرید و بازهم خندید!
_ چی؟!
دلارای آب دهنش را فرو داد و با صدایی لرزان تکرار کرد :
_ بعدیایی قرار نیست باشه
خیره به ارسلان شد تا عکس العملش را کشف کند
عصبی ست؟
شاکی ست؟
مسخره اش میکند؟
پسش میزند؟
ارسلان اما با سرگرمی به لب هایش نگاه کرد :
_ چرا؟!
_ چون من نمیذارم
ارسلان از این مکالمه لذت میبرد
درست مثل پادشاهی که یکی از دخترهای حرمسرایش قصد محدود کردنش را دارد و او با اینکه میداند دروغی بیش نیست با لبخند تاییدش میکند
چرا؟
چون یک شب گذراندن با دختری که میخواهد آخری باشد برایش تازگی دارد!
روابطش معمولا این شکلی نبود
با زن هایی که خودشان میدانستند رابطه قرار است چطور پیش برود
یک شب ، دو شب ، ده شب یا صدوده شب!
بعد از ان هر کدام راه خودشان را میرفتند
شاید بخاطر همین دلارا سرگرمش میکرد…
_ چطوری میخوای نذاری؟!
دلارای نمیدانست چرا بغض کرد
مظلومانه اما با حرص شانه بالا انداخت :
_ چون یک خرداد با هرکی باشی بازم توفکرت منم ، صدای منو میشنوی ، بوی تن منو حس میکنی و….
ارسلان معنی یک خرداد را نفهمید اما حرفی نزد
دلارای سکوت کرد
آلپ ارسلان سعی کرد به قهقهه نیفتد :
_ خب؟!
_ بعدش یک حسی داری…
اینبار نتوانست پوزخند نزند :
_ حتما عشق!
دلارای با سادگی توضیح داد :
_ نه عشق نه امممم … مثل یک … یک جای خالی!
ارسلان ابرو بالا انداخت و دلارای ادامه داد :
_ انگار هرچی میخوای و به نظرت منطقی میاد رو داری ها ، اما کامل نیستی!
یک چیزی کمه که خودتم نمیفهمی چیه
ارسلان لاله گوشش را نوازش کرد
کنجکاو و مشتاق بود :
_ چیه اون وقت اون جای خالی؟!
دلارای نفس عمیقی کشید و در ثانیه تصمیم گرفت
روی پنجه پاهایش بلند شد ، دستش را دور گردن آلپارسلان انداخت و قبل ازینکه لب هایش را روی لب های او بگذارد زمزمه کرد :
_ منم!
آلپارسلان دستش را روی پوست شکمش بالاتر آورد و به محض اینکه دلارا از بوسیدن خسته شد او شروع کرد
دخترک بوسیدن بلد نبود و تلاشش ارسلان را به خنده می انداخت
او اما حرفه ای و داغ می بوسید
آنقدر شدید که دلارا نالید :
_ لبام کبود میشه
ارسلان لب هایش را جدا کرد و عقب رفت
دلارای فکر کرد ناراحتش کرده اما او بی خیال زمزمه کرد :
_ لباستو در بیار
و بعد با دقت به کشش دستان دلارای زمان بیرون آوردن لباس از تنش خیره شد
دستش سمت دکمه های پیراهن مردانه خودش رفت که دلارای خجالت را کنار گذاشت
قرار که نبود با این شرم و مبتدی بودنش اخرین دختر زندگی آلپارسلان شود؟!
دستش را روی دست آلپارسلان گذاشت
ارسلان منتظر ماند
دلارای دستش را پایین کشید و با دست دیگر شروع به باز کردن دکمه های پیراهن مردانه شد
جز لباس زیر چیزی به تن نداشت و نگاه سنگین ارسلان را حس میکرد
دست به کمر منتظر بود کار دلارای تمام شود
دکمه آخر که باز شد پیراهن روی زمین افتاد و دست ارسلان روی بدنش پیشروی کرد
صورتش را جلو کشید تا لب هایش را ببوسد که صدای زنگ موبایل در فضا پیچید
دلارای لب گزید :
_ مال منه
_ ولش کن ، هروقت میای پیش من ازین به بعد خاموشش میکنی
خب نمیتوانست!
کافی بود حاج خانم تماس بگیرد و با موبایل خاموش شده مواجه شود
زمین و زمان را بهم میریخت
اما در چنین شرایطی نیازی نبود این را بگوید…
_ باید جواب بدم
ارسلان لاله گوشش را بوسید و کشدار گفت :
_ هیش…
_ ارسلان
_ ساکت گفتم
با دست مهره های کمرش را لمس کرد که دلارای دوباره گفت :
_ نگرانم میشن از دیشب ازم خبر ندارن ، باید جواب بدم وگرنه دیگه نمیذارن از خونه تنها بیام بیرون
ارسلان دندان روی هم فشرد و عصبی پهلویش را گرفت
دلارای ناله کرد :
_ آی
صدای ارسلان پر از خشونت بود :
_ ازینکه به هربهانه ای وسط کار وقفه بندازی متنفرم دخترجون
دلارای خواست توضیح دهد که ارسلان عقب کشید و شاکی دست هایش را به کمرش زد :
_ فقط یک دقیقه
سر تکان داد و سریع سراغ کیفش رفت
موبایلش را از کیفش بیرون آورد و بدون اینکه به شماره نگاه کند جواب داد :
_ بله؟
صدای حاج خانم از جا پراندش :
_ کجایی زلیل مرده؟ آخ خدا منو مرگ بده با زاییدن تو که بابا و داداشاتو سرافکنده کردم که حالا به من دروغ بگی
دلارای بهت زده به روبرو خیره شد و حاج خانم دوباره صدایش را بالا برد :
_ کجایی میگم؟
ترسیده جواب داد :
_ سلام من … خونه مانیام
_ دروغگوی خیرندیده خونه مانیایی و داداشت رفته دنبالت حتی خونه نبودن؟! پاشو هر گورستونی هستی بیا که اینجا ولوله به پا کردی
صدای دانیال آمد :
_ برداشت؟ بده من گوشیو حاج خانم
ناخواسته تماس را قطع کرد و چشمانش را بست
برادرهایش برای کشتنش مکث نمیکردند!
بدنش سرد شد و از شدت ترس چشمانش سیاهی رفت
الپارسلان بیتوجه دستش را کشید :
_ صداشو خفه کن بیا
پاهایش میلرزید
آرام از جا بلند شد و وحشت زده خیره اش شد
ارسلان بی توجه روی کاناپه نشست و او راهم کنارش نشاند
عقب هلش داد
دلارای بی جان روی کاناپه دراز شد و لحظه اخر زمزمه کرد :
_ من باید برم
ارسلان فهمیده بود
رنگ دخترک پریده و بدنش سرد شده بود
میدانست اتفاقی افتاده اما اهمیت چندانی نداشت
نه حالا که تمام سلول هایش او را طلب میکرد
هر مشکلی بود میتوانست یک ساعت منتظر بماند!
_ تا کارمون تموم نشه جایی نمیری
روی بدنش که خیمه زد به خودش آمد :
_ برو کنار ارسلان
_ هیش
از شدت نگرانی شکمش تیر کشید و حالت تهوع گرفت
_ برو اونور لعنتی
ارسلان هم مثل خودش عصبی شد :
_ صداتو نشنوم
ناخواسته صدایش را بالا برد و هم زمان با مشت به شانه ارسلان کوبید :
_ میگم پاشو از روم زبون آدمیزاد سرت نمیشه؟
دست ارسلان روی بدنش بیحرکت ماند اما دلارای در این دنیا نبود تا بفهمد چشمان اریلان چطور سرد شد
_ مامانم اینا فهمیدن دیشب خونه نرفتم میفهمی؟!
زیرلب با حرص ادامه داد :
_ نه چرا باید بفهمی؟! تو فکر لذت و خوشگذرونی خودتی!
به محض تمام شدن جمله اش سنگینی بدن ارسلان از روی بدنش برداشته شد
بهت زده نگاهش کرد
چهره اش سرد بود و از چشم هایش نمیشد حرفی را خواند
با جدیت به حرف آمد :
_ به سلامت
متعجب لب زد :
_ چی؟
ارسلان خونسرد به در اشاره کرد :
_ به سلامت
_ همین؟
_ انتظار حرف دیگه ای داشتی؟!
دلارای دلخور سر پایین انداخت و او ادامه داد :
_ پاشو دیگه مگه نمیخواستی بری؟!
_ دارم میگم خانوادم شک کردن
_ پس برو!
_ دلخور شدی؟ چرا اینطوری رفتار میکنی ارسلان؟ یکم منو درک کن
ارسلان بیتوجه به او موبایلش را برداشت و مشغول شد
دلارای سر دوراهی مانده بود اما میدانست اکر نرود همه چیز بدتر می شود
ارسلان که خانواده ی اورا نمیشناخت….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برای بعضی از رمان ها یه پارت عیدی گذشتین
میشه برای این رمان هم یه پارت عیدی بزارید