تمام بدنش منقبض شده بود
حتی نمیتوانست حرکت کند
علیرضا خندید
_ مثل زالو چسبیده به اینجا
اون تو رو بیرون نکنه تو بیرونش نمیکنی
بالاخره به خودش آمد
خودش را پشت دیوار کشید و دستش را روی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد
از گوشه چشم ورودشان را دید
علیرضا اول وارد شد
شلوارک مشکی رنگی به پا داشت با تیشرت سرمه ای رنگ هاوایی
آلپارسلان پشت سرش وارد شد
عینک آفتابی اش روی موهایش بود و اخم داشت
شلوار کتان کرم رنگ و پیراهن قهوه ای اش عجیب به تنش نشسته بود
زیباتر از قبل شده بود یا دلارای زیادی دلتنگ بود؟
از پشت هاله ای از اشک خیره اش شد
کتانی های گران قیمت سفید رنگ و ساعتی شیک که در مچ دست چپش بود
با بلند شدن صدای علیرضا بدنش یخ زد
_ بیخیال بابا! اینجارو ارسلان
متعجب خندید و ادامه داد
_ جمیله زاییده؟ سنش به زاییدن نمیخورد آخه
آنقدر از دیدن آلپارسلان متعجب بود که حضور هاوژین را فراموش کرد
نگران از پشت دیوار خیرهاشان شد
هاوژین همانطور که انگشت اشاره اش را مک میزد خیره نگاهشان میکرد و اخم آلپارسلان شدت پیدا کرده بود
صدایش که بالا رفت تمام خاطرات تلخ دلارای تکرار شد
صاحب این فریاد هیولای زندگی اش بود
دیو داستان!
دیوی که دلارای حتی برای شنیدن فریادهایش هم دلتنگ بود
_ جمیله؟ ابوذر؟
علیرضا همانطور که با گوشی اش سرگرم بود سمت در رفت
_ من تا شب میام داداش
منصوره منتظره
آلپارسلان با چندش نگاهش کرد و او دوباره خندید
دلارای چشمانش را بست
صدای ضربان قلبش را میشنید
دهانش خشک شده بود و پاهایش میلرزید
آلپارسلان دوباره فریاد زد
_ ابوذر؟
هاوژین ترسیده به گریه افتاد و دلارای مستأصل لبش را میان دندان هایش فشرد
بالاخره سروکله یکی از بادیگارد ها پیدا شد
عربی صحبت میکردند اما دلارای میدانست به احتمال قوی آلپارسلان سراغ دخترها را میگیرد
موهایش را چنگ زد و زیرلب ناله کرد
آقایی که منتظرش بودند او بود؟!
چرا هرگز درباره شغل آلپارسلان در دبی کنجکاوی نکرده بود؟
چیزهایی میشنید از کلاب اما…
صدای گریه های هاوژین که بالاتر رفت بغضش بزرگ تر شد
پاهایش میخواست با سرعت سمت هاوژین بدوند و عقلش نهیب میزد که تمامش کن
هاوژین با گریه صدایش زد
_ ماما … ماما
اشک روی گونه اش سقوط کرد و لب زد
_ جان مامان
آلپارسلان انگار نمیشنید!
بی توجه به او اطراف را زیر نظر داشت
میخواست بفهمد آدم هایش کارشان را خوب انجام داده اند یا نه
انگار نه انگار کودکی کنارش زار میزد
صدای زنگ موبایلش بلند شد
کمی از هاوژین فاصله گرفت و تماس را وصل کرد
_ بله هنگامه؟
هاوژین از پشت دیوار دیدش
لبخند زد و سعی کرد آرامش کند
با دیدن دلارای گریه اش متوقف شد اما با لب های برگشته و صورت خیس از اشک دستش را سمتش دراز کرد و اولین قدم را نامتعادل برداشت
دلارای دستش را مقابل دهانش گرفت و چشمانش را بست
ثانیه ای بعد صدای افتادن هاوژین و برخورد چانه اش به زمین دلش را خون کرد
آلپارسلان همانطور که جواب هنگامه را میداد سمت بچه برگشت
_ آره صبح رسیدم ، پروازم تاخیر داشت
هاوژین اینبار با درد جیغ میکشید طوری که دل هر بیننده ای به رحم می آمد
یه شکم روی زمین افتاده بود ، رد خون روی چانه اش مشخص بود و با چشمان سرخ ای اشک به ارسلان نگاه میکرد و هق میزد
دلارای زیرلب به آلپارسلان التماس کرد
_ یه کاری کن …
مگه نمیگن خون ، خون رو میکشه؟
دخترته لعنتی ، بغلش کن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها کسی رمان مثل همین رمان دلارای و یا ماتیک میشناسه معرفی کنه؟داستانش مثل همینا باشه..
من دیگه وقتم رو نمیذارم که روزی 2 بار بیام و سر بزنم آخرش اینا به هم میرسن
تخمامون چسبید به معدمون ماهی ی پارت میزاری
وایییی🤣🤣
حرص نخور نمیزاره پارت جدید
وایییی🤣🤣
حرص نخور نمیزاره پارت جدید.
چقدر چرت بود، هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
تمام بدنش منقبض شده بود و حتی نمیتوانست حرکت کند؛ علیرضا خندید:
_ مثل زالو چسبیده به اینجا، اون تو رو بیرون نکنه تو بیرونش نمیکنی!
بالاخره به خودش آمد، خودش را پشت دیوار کشید و دستش را روی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد؛ از گوشهی چشم ورودشان را دید، علیرضا اول وارد شد.
شلوارک مشکی رنگی به پا داشت با تیشرت سرمهای رنگ هاوایی، آلپارسلان پشت سرش وارد شد؛ عینک آفتابیاش روی موهایش بود و اخم داشت، شلوار کتان کرم رنگ و پیراهن قهوهایاش عجیب به تنش نشسته بود.
زیباتر از قبل شده بود یا دلارای زیادی دلتنگ بود؟ از پشت هالهای از اشک خیرهاش شد، کتانیهای گران قیمت سفید رنگ و ساعتی شیک که در مچ دست چپش بود؛ با بلند شدن صدای علیرضا بدنش یخ زد.
_ بیخیال بابا… اینجا رو ارسلان!
متعجب خندید و ادامه داد:
_ جمیله زاییده؟! سنش به زاییدن نمیخورد آخه!
آنقدر از دیدن آلپارسلان متعجب بود که حضور هاوژین را فراموش کرد؛ نگران از پشت دیوار خیرهشان شد، هاوژین همانطور که انگشت اشارهاش را مک میزد خیره نگاهشان میکرد و اخم آلپارسلان شدت پیدا کرده بود.
صدایش که بالا رفت تمام خاطرات تلخ دلارای تکرار شد، صاحب این فریاد هیولای زندگیاش بود، دیو داستان! دیوی که دلارای حتی برای شنیدن فریادهایش هم دلتنگ بود.
_ جمیله؟ ابوذر؟
علیرضا همانطور که با گوشیاش سرگرم بود، سمت در رفت.
_ من تا شب میام داداش… منصوره منتظره.
آلپارسلان با چندش نگاهش کرد و او دوباره خندید؛ دلارای چشمانش را بست، صدای ضربان قلبش را میشنید، دهانش خشک شده بود و پاهایش میلرزید.
آلپارسلان دوباره فریاد زد:
_ ابوذر؟
هاوژین ترسیده به گریه افتاد و دلارای مستأصل لبش را میان دندانهایش فشرد، بالاخره سروکله یکی از بادیگاردها پیدا شد، عربی صحبت میکردند؛ اما دلارای میدانست به احتمال قوی آلپارسلان سراغ دخترها را میگیرد.
موهایش را چنگ زد و زیرلب ناله کرد:
_ آقایی که منتظرش بودن اون بود؟!
چرا هرگز درباره شغل آلپارسلان در دبی کنجکاوی نکرده بود؟ چیزهایی میشنید از کلاب اما… صدای گریههای هاوژین که بالاتر رفت بغضش بزرگتر شد، پاهایش میخواست با سرعت سمت هاوژین بدوند و عقلش نهیب میزد که تمامش کن.
هاوژین با گریه صدایش زد:
_ ماما… ماما…
اشک روی گونهاش سقوط کرد و لب زد:
_ جان مامان.
آلپارسلان انگار نمیشنید! بیتوجه به او اطراف را زیر نظر داشت، میخواست بفهمد آدمهایش کارشان را خوب انجام دادهاند یا نه و انگار نه انگار کودکی کنارش زار میزد؛ صدای زنگ موبایلش بلند شد، کمی از هاوژین فاصله گرفت و تماس را وصل کرد.
_ بله هنگامه؟
هاوژین از پشت دیوار دیدش، لبخند زد و سعی کرد آرامش کند؛ با دیدن دلارای گریهاش متوقف شد؛ اما با لبهای برگشته و صورت خیس از اشک دستش را سمتش دراز کرد و اولین قدم را نامتعادل برداشت، دلارای دستش را مقابل دهانش گرفت و چشمانش را بست؛ ثانیهای بعد صدای افتادن هاوژین و برخورد چانهاش به زمین دلش را خون کرد.
آلپارسلان همانطور که جواب هنگامه را میداد سمت بچه برگشت.
_ آره صبح رسیدم، پروازم تاخیر داشت.
هاوژین این بار با درد جیغ میکشید، طوری که دل هر بینندهای به رحم میآمد؛ به شکم روی زمین افتاده بود، رد خون روی چانهاش مشخص بود و با چشمان سرخ از اشک به ارسلان نگاه میکرد و هق میزد.
دلارای زیرلب به آلپارسلان التماس کرد:
_ یه کاری کن… مگه نمیگن خون، خون رو میکشه؟ دخترته لعنتی، بغلش کن!
پ.ن ۱_ «کل این پارت بدون خطهای فاصلهی اضافی که برای بلند نشون دادن پارت اضافه شدن و حتی ویرایش شده و با رعایت علائم نگارشی درست، نتیجهش شد متنی با این حجم که نوشتن و ویرایشش یه ربع کمتر از من زمان برد؛ فقط میخوام بگم نویسنده داره به شعور مخاطبش توهین میکنه، این همه فاصله زمانی برای یه پارت به این کوتاهی و پر از اشکالات نگارشی-دستوری مسخرهست.»
پ.ن ۲_ «من خودم نویسندهم، میتونم بفهمم گاهی برای نوشتن یه خط هم آدم چقدر میتونه تلاش کنه و به نتیجهای نرسه، جدی میگم هزار نوع دلیل از انجماد قلم و نبود وقت یا حتی تمرکز و… میتونه باعث بشه نوشتنت متوقف بشه و خدا میدونه کی بتونی دوباره بنویسی! ولی این درست نیست که توی شرایطی که نمیتونی بنویسی به مخاطبت نگی که دچار مشکل توی روند نوشتنت هستی و بدتر از اون سعی کنی مخاطبت رو این جوری فریب بدی و متنی پر از ایراد و بهم ریختگی تحویلش بدی!»
پ.ن ۳_ «حداقل کاری که این جور مواقع نویسنده باید انجام بده اینه که به مخاطبش احترام بذاره، در درجهی اول عذرخواهی کنه و بعد بگه که مشکلی داره و یا تا اطلاع ثانوی نمیتونه ادامه بده، مخاطب هم آدمه و درک میکنه، پس نویسنده هم باید درک کنه که این همه آدم وقتشون، پولشون و صد البته ذهنشون که داره نوشتهای رو میخونه براشون ارزشمنده، قرار نیست به خاطر خودخواهی و بیمسئولیتی یه نویسنده مخاطب پول و وقتش رو هدر بده و تهش هم متنی رو بخونه که هیچ گونه ارزش ادبی که نداره هیچ و صرفاً فقط ایراده و چندتا دیالوگ که کمک آنچنانی هم به پیشبرد داستان نمیکنه!»
ولی اینا دیالوگایی هست ک باید تو این رمان از جانب دلارای گفته بشه :
دلارای پوزخند زد
_حاجی؟ کدوم حاجی
حاجی اگه حاجی بود ، پسرش صاحب بهترین کاباره های دبی نبود
حاجی اگه حاجی بود ، بعد ۳۰ سال گند خیانش در نمیومد تو کل تهران بپیچه ی تهران بفهمن که هومن ، حاصل خیانت حاجیه
پوزخند دیگر زد
_ حاجی؟!
و به قهقهه افتاد
_ حاجی اگه حاجی بود ، پسرش عرق نمیخورد به قول شما نجسی
پسرش سعی نمیکرد قاتل بچه ای بشه که میدونست تا کمتر از ۲ ماهه دیگه بدنیا میاد
حاجی اگه حاجی بود ، عروسش سعی نمیکرد برای جور کردن پول دکتر نوه اش کلیه شو بفروشه
کمه یا بازم بگم؟
ایول حاجی❤️
فاک
خطاب به نویسنده سگ
من ازت بدم میااد
تو رو میبینم عنم میااد
وقتی ک تو مظر میدی ما میگیم که
تووووو گوز کدوم کونیبی
تو برای من پشمی باهات پلیور بافتمممم
گوه توش
ای تو روحت نویسنده 💩بابامیمیری خوب تو ک نویسنده رمان نیستی چرا لینک باز کردی آخه ها بابا یاقشنگ بزار یا تمومش کن
شاید ارسلان بچرو ببره بده ب قاچاقچیا و یا بچه فروشا (چدن اصلا ازش بعید نیست )
بعدش دلی خودشو نشون بده
بگه بیناموس دیوث چه گوهی خوردی؟
و خلاصه افسردگی و هیجان
ارسلانی مشاهده بشه ک بشدت غمگین و سرخوردست
تهش با ی فلاکت بچرو پیداش کنن
و دلی چص کنه
ارسلان ب دلی قول بده ادم شه
و تهش زندگی خوشی تا ابد داشته باشن
ولی بچه ها تهش مشخصه دیگ
یذره به پنهون کاری وبعد قایم موشک بازی بعدشم عصبانیت و ناراحتی و فحش و ناسزا
بعد حقیقت تلخ
بعد آگاهی ارسلان و ناز کشیدن هاش
دلارای و چص کردن هاش
و آنها پس از مدتی نه چندان کوتاه به خوبی و خوشی در زیر سقف پنت هوسشان تا ابد زندگی خواهند کرد …
جوریکه نویسنده مثل همیشه پارتاشو گزاشته ولی به شما نمیرسه
بچهها ناموسا فک میکنم نویسنده فاز جیدی سلینجر رو گرفته
مینویسه و منتشر نمیکنه😂😂
ای پروردگار جهانیان خودت عالمیان را از شر نویسندگان کرمپرور نجات بده😂
آمین بلند ختم کن هم وطن😅😂
بی ناموس پارت بزار
دلارای چون جایی رو بلد. نیست و با وجود هاوژین سخت جا گیرش میاد و خرج هتل هم بالاست حوریا کمکش میکنه و بهش میگه میتونه بره یه اتاق تو زیر زمین هست بره اونجا تا آبا از آسیاب بیوفتن دلارای با یه مقدار وسایل میره اونجا از اینطرف ارسلان که میفهمه آیدا دلارای رو آورده به کلاب باهاش تماس میگیره آیدا خوشحال از تماس ارسلان تماس رو جواب میده ولی با صدای خشن و عصبی ارسلان مواجهه میشه و ارسلان میپرسه این دختره دلارای و بچشو از کجا آوردی؟ آیدا با تعجب میگه چیزی شده خطایی کرده؟ ارسلان عصبانی تر از هممون فحشهای ناموسی میده و میگه به این بستگی داره از نظرتو خطا چی باشه حالا بنال از کجا آوردی؟ اونهم میگه با خدمتکار دوست بود داشتن برا دختر کوچولو میرقصیدن رقصش قشنگ بود خدمتکارم گفت بی کسو کاره دنبال جا برای خودشو بچش میگرده منم بهش پیشنهاد دادم که بیارمش برای کلاب البته اون خیلی ترسیده بود و همش میترسید بلایی سرشون بیاد منم گفتم تو فقط میر قصی بدت اومد برگرد برو… ارسلان یهو گیج رو صندلی میوفته یعنی دلارای برای دخترش اونهم دختر ارسلان پولی نداشته پس چجوری زندگی میکردن و باز فحش میده که اگر ببینمت جروا جرت میکنم دلارای و از طرفی بفکر فرو میره که چرا باید نوه ملک شاهانی که الان باید تو بهترین و نرمترین تخت بخوابه و بهترین اسباب بازیهارو داشته باشه آواره تو یه کشور غریب شده
وای چقدر ناراحت کننده
هرروز پارت بزار ممنون😅
آره لطفا
خوب گفتی مشتی😂
مرسی هرروز پارت بزار😅
ارسلان از کجا باید بفهمه ک دلی دبی اومده :/
یعنی اون اسمای لعنتیشون یه جا ثبت نمی شه که آمار داشته باشن…آی مردم شورتو ببرن ارسلان زودتر این دلارای لعنتی رو پیدا کن مارو راحت
إإ تو پارت قبلی کلی نوشتم عقب موندی😉
خب مثل اینکه نویسنده نمیخواد پارت بده باز مجبورم باز جور نویسنده رو بکشم 🤭 🤭 🤭
وای نویسنده کوشته شد🔪😵💫
از پایین تا بالا ….از عطف تا سر ….به وسیله یک خواننده که اسکلش کره بود پاره شد و به دوقسمت مساوی تقسیم شد
😂
یاس بخند بخند دنیا به روت بخنده این نویسنده خاک بر سر که اعصاب برامون نزاشته😂😂😂😂
خدا رو شکر من هیچ حرصی واسه این رمان نخوردم…کلا دو ماه دو ماه میام و چهار پنج تا پارت واسه خوندن دارم…معتادش بودم ولی خدا رو شکر الان دیگه نیستم