موبایل در جیبش لرزید
بی حوصله نگاهی به دخترک انداخت که معلوم بود به سختی روی پاهایش می ایستد اما با این همه بهوش بود
بچه را روی زمین گذاشت و خیره صفحه موبایلش شد
با دیدن شماره هاتف ابرو در هم کشید
هاوژین دستش را به در گرفت و خودش را نگه داشت
بی توجه به آن ها سمت آسانسور راه افتاد
تماس قطع شد و بعد از چندین ثانیه موبایل دوباره لرزید
گوشه لبش کش آمد
هاتف نباید میدانست تا چه اندازه به این شراکت رغبت دارد
با باز شدن در آسانسور موبایل را بالا آورد و قبل از اینکه آیکون سبز رنگ را لمس کند جمیله را از میان جمعیت کنار کشید
_ دختره رو ول کرده بودی تو سردخونه؟
اگر طوریش میشد قبل ازینکه از شر جنازش خلاص بشیم هاتف تو دردسر مینداختمون
اون زمان کاری میکردم روزی هزار بار حسرت بخوری که ای کاش آلپارسلان رو تو زندگیت نمیشناختی
گفت و بی توجه به صورت سفید شده ی جمیله همانطور که تماس را وصل میکرد دور شد
جمیله معطل نکرد
پله ها را پایین رفت و با دیدن سرپا بودن دلارای پنهانی نفس راحتی کشید
با حرص بازویش را گرفت و سمت در هلش داد
تمام مدت که بدن بی حالش را از پله ها بالا میکشید تهدید کرد و دلارای بیشتر مطمئن شد که فرار از دست او قبل از اینکه به مراد دلش برسد ممکن نیست!
قبل از ورود به اتاق بی جان لب زد
_ میرقصم
جمیله ابرو بالا انداخت و به صورت مهتابی دلارای خیره شد
اگر پلک نمیزد خیال میکرد دخترک از قبر بیرون آمده و زنده نیست!
دلارای اما سر هاوژین را روی سینه ی خودش چسباند و به سردی تکرار کرد
_ تا فردا دست از سر من و بچم بردارید
برای فردا شب میرقصم ، همونطور که آلپارسلان خواست!
جمیله انگار به جریان برق متصل شد
با حرص نیشگون محکمی از بازویش گرفت
_ آقا!
دلارای پوزخند زد
فرداشب میرقصید و بعد از آن برای همیشه همراه هاوژین و پول هایی که پس انداز کرده بود از زندگی آقا محو میشد!
پیش تنها چند ثانیه دیرتر دور میشد میتوانست او را ببیند
با تمسخر و غم پچ زد
_ آره … آقا! به اون آقا بگو قراره فرداشب رو براش به یاد موندنی کنم
لب های جمیله کم کم کش آمد
دخترک بالاخره رام شده بود
سعی کرد نیشش باز نشود اما مگر میشد؟!
لبش را دندان گرفت تا دلارای پررو نشود و سر تکان داد
_ میگم فردا دخترا کمکت کنن
آسیه چندساعت قبل میاد تا….
دلارای به دیوار تکیه داد
پاهای یخ زده اش جان ایستادن نداشتند
_ خودم آماده میشم!
بگو دخترا امشب اتاقو خالی کنن
جمیله با حرص بازویش را گرفت
_ چی زر میزنی دختر جون؟ باز هوا برت داشت؟
دلارای با خشم بازویش را عقب کشید و تهدید کرد
_ اگر تا پنج دقیقه دیگه اتاق خالی نباشه ، یا تا فرداشب یک نفر پا تو اتاق بذاره به جون دخترم تو خوابت ببینی که طبق برنامه هات پیش برم
پشیمون میشی جمیله فهمیدی؟
هم خودت ، هم آقات!
جمیله دندان روی هم فشرد
فرداشب که تمام میشد درس خوبی به او میداد
خیره در چشمان دلارای صدایش را بالا برد
_ حوریا … حوریا
دلارای پوزخند زد و هاوژین را میان دستانش جا به جا کرد
حوریا با دیدن حال و روزش پوزخند زد اما طولی نکشید که پوزخندش به اخمی عمیق بدل شد
_ وسایل خودتو آیه رو بردار ، تا فرداشب برید یکی از اتاقای پایین
دلارای دستش را سمت جمیله دراز کرد
_کلید
جمیله غرید
_ حواست به کارات هست سلیطه؟
دلارای بلندتر تکرار کرد
_ گفتم کلید
حوریا با حرص غرید
_ از کی تا حالا این رئیس شده؟
خوبه قراره زیر هاتفخان بخوابه
اگر میرفت تو تخت آقا چه بلایی سرمون میاورد با امر و نهیاش
جمیله با خشم کلیدی را بالا گرفت و دلارای همانطور که کلید را در مشتش میفشرد پوزخند زد
خبر نداشت بچهی در آغوشش از خون همان آقاست!
در را رویشان بست و قفل کرد
چشمانش را بست
دیگر نیازی به فیلم بازی کردن نبود
بغض کرده زیرلب پچ زد
_ این راند آخره دلی ، قوی باش
*
با طلوع آفتاب شهر بیدار میشد
در مراکز توریستی به روی گردشگران باز میشدند ، رستوران ها شروع به کار میکردند و کم کم خیابان های دبی پر از صدای رفت و آمد ماشین ها و شلوغی جمعیت میشد
در کلاب اما اینطور نبود
همه جا در سکوت فرو رفته و دلارای به خوبی میدانست جز بادیگارد های کنار در بقیه در خوابی عمیق هستند
با احتیاط دستش را از زیر سر هاوژین بیرون کشید و از اتاق خارج شد
لوسرهای مجلل کلاب خاموش بودند و تنها دو دختر جوان زمین را طی میکشیدند
ابوذر با دیدنش اخم کرد اما حرفی نزد
انگار جمیله او را هم باخبر کرده بود که کاری به کار دلارای نداشته باشد
بی توجه به او روبروی صابر ایستاد
صفحه مجلهای که از ژرنال لباس های حوریا جدا کرده بود را سمتش دراز کرد
شک نداشت اگر حوریا میفهمید بر سر ژورنالش چنین بلایی آورده زنده اش نمیگذاشت
انگشتش را روی آدرس مزون گذاشت
_ اینو بخر
صابر تنها نگاهش میکرد
محکم ادامه داد
_ يشتري … فهمیدی؟ خرید کردن ، يشتري
صابر سر تکان داد
انگشت دلارای روی روبندهی طلایی چرخید
_ هر سه تیکه رو میخوام ، ثلاثة!
صابر خندید و دلارای چشم غره رفت
سمت اتاق برگشت
در این مدت چندین بار هاوژین را برای دقایقی به صابر سپرده بود
سر به هوا بود و حتی زبان همدیگر را نمیفهمیدند اما او را به بقیهاشان که کثیف نگاهش میکردند ترجیح میداد
وارد که شد در اتاق را قفل کرد و کلید را بیرون نکشید
شک نداشت جمیله از هر کلید چندین یدک دارد!
هاوژین با چشمان خواب آلود نگاهش میکرد و دلارای با خودش فکر کرد تقریبا هیچ روزی نتوانسته کامل کنار دخترکش باشد
چه در ایران و چه اینجا ساعت های طولانی کار میکرد
دلش به حال دخترک سوخت اما بزودی تمام میشد
لبخند بزرگی به او زد و آرام آرام سمتش رفت
هاوژین از چشمان گشاد شده و دندان های ردیف دلارای ریز خندید
انگشت هایش دلارای روی تخت جلو رفتند
به دستش اشاره زد
_ هیع چه موش بزرگی
هاوژین خندید و با هیجان انگشت اشاره اش را در دهانش فرو برد
دلارای با خنده دستش را جلو تر کشید
_ گرسنههم هستش … هیچی نداریم آقا موشه بخوره
چشمان درشت و آبی رنگ هاوژین ثانیه ای از خیره شدن به انگشتان مادرش دست برنمیداشت
دلارای با هیجان آرام و تهدید آمیز توضیح داد
_ داره میاد … الان هاوژینو میخوره
هاوژین صدایی شبیه به جیغ از ته حلقش بیرون داد و شروع به دست و پا زدن کرد
دلارای خندید
_ موشه بیاد ، بیاد ، بیاد
هاوژین با خنده جیغ کشید و دلارای با انگشت هایش مشغول قلقلک دادنش شد
_ بخورش … هاوژینو بخوره ، بخوره ، بخوره
هاوژین قهقهه زنان جیغ کشید و دلارای محکم گونه اش را بوسید اما دست از قلقلک دادنش برنداشت
_ بگو مامان … بگو تا موشه رو بگیرم
هاوژین دوباره جیغ کشید و او با خنده پشت سرهم گونه هایش را بوسید
_ بگو مامان … بگو دلارای تا ولت کنم
هاوژین با خنده نالید
_ ما
_ مامان
_ ماما
دلارای سرش را میان گردنش فرو برد و دوباره بوسید
صدای قهقهه دخترک باز هم بالا رفت و او سعی کرد به این فکر نکند که آلپارسلان هم زیادی به این نقطه از بدنش حساس بود
_ مامان دلارای
هاوژین با خنده تکرار کرد
_ ماما
_ دلارای
_ دای
صدای خنده دلارای آرام شد کم کم تنها لبخندی محو ماند
با محبت موهای خرمایی رنگ و نرم دخترک را کنار زد
آرام کنار گوشش زمزمه کرد
_ بابا … بگو بابا
هاوژین دستش را در دهانش فرو برد و خندید
دلارای مصرانه پچ زد
_ بابا … بابایی
هاوژین با لجبازی تنها نگاهش کرد و او ادامه داد
_ بابا ارسلان … بابا جون … با … با
هاوژین بی توجه به او سعی داشت اینبار شست پایش را به دهانش برساند
آه کشید و با حسرت بچهی بیچاره را به حال خودش رها کرد
پدری که روزی قصد جانش را کرده بود صدا زدن هم نداشت…
بیشتر از همیشه در حمام ماند
هاوژین به شدت از آب متنفر بود و تمام مدت بدون وقفه گریه کرد اما چاره ای نبود
هم اینکه خودش آنطور که دلش میخواست تمیز نشده بود و هم اینکه میخواست دخترک را خسته کند تا زمان برگشتش راحت بخوابد
وسواس گرفته بود
چندین بار بدن خودش را شست طوری که گونه هایش گل انداخته بود
موهای خودش و هاوژین را سشوار کشید و زمانی که از خشک شدن دخترک مطمئن شد پشت میز آرایش نشست
آینه ای بزرگ و میزی که انواع ست های آرایشی برند های معروف روی آن به چشم میخوردند
به چهره بدون آرایش و رنگ پریده اش پوزخند زد
جمیله هیچ زمان در خرید لباس و لوازم آرایش کم کاری نمیکرد
به قول آیه راه درآمدشان از همین مالیدن ها بود!
آرایش چشم عربی را از دخترها یاد گرفته بود
جزئیات را هم میدانست
پایهی کار رنگ مشکی و دودی بود
خط چشمی گربه ای که به چشم ها حالت زییا و فریبنده میداد و حوریا اعتقاد داشت راز زیباییاش است!
ریمل حجیم کننده و سایه ای به روش لبنانی
دستش سمت لنز رفت اما پشیمان شد
چشمانش را با این آرایش به همین رنگ دوست داشت
به خودش که آمد بیش از یک ساعت تنها روی آرایش چشمش وقت گذاشته بود!
در آیینه به خودش خیره ماند
تنها چشمانش آرایشی تند و زیبا داشت
در عوض آرایش گونه ها و لب هایش بسیار ملایم بود
با تقه ای که به در خورد در جا پرید
صدای بی حوصلهی اسوه بود
_ جعبه پشت در مال توئه
البته قبلش طبقه پایین جمیله زیر و روش کرد
هیچ تلاشی برای باز کردن در انجام نداد
شک نداشت اسوه با دیدنش خبرهارا به حوریا و دخترها میدهد
از محیط آنجا متنفر بود
_ ساعت چند باید برم؟
_ هاتف خان اومده ، جمیله گفت قبلش بری تا ببینت و تایید بده
پوزخند زد
_ بهش بگو حتما میام
_ در ضمن گفت بهت بگم تنها در صورتی اجازه میداد اون روبنده طلایی رو بزنی که چشمای دخترت تو صورتت بود!
گفت از همه جای صورتت مایه بذار
با نفرت دندان روی هم فشرد و اسوه خندید
هاوژین بدعنق نق زد او شیشه شیرش را دستش داد
به محض خوابیدن دخترک بلند شد
پول ها را در پارچه ای پیچید ، روی شکم هاوژین قرار داد و کش شلوارش را رویش انداخت
پیراهن دیگری روی لباسش تنش کرد و وسایلش را کنارش چید تا برای رفتن همه چیز آماده باشد غافل از اینکه سرنوشت خواب دیگری دیده است.
به قول حاج بابا زمانی که سیبی را بالا بیندازی تا پایین آمدنش صد دور میچرخد
او مدت ها پیش سیبش را انداخته بود و حالا دور آخر بود
دقایقی قبل از سقوط!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با طلوع آفتاب شهر بیدار میشد
انگار بازی مافیاست روزشد وشهر بیدار🤣🤣🤣🤣
انقدر دیر به دیر پارت گذاشت که اصلا یاااادم رفت کلا چی به چیه 😒😒
عزیزم میدونم خاسته زیادیه ولی میشه ب اون انگشتای ظریف و شکنندت زحمت بدی و یه پارت دیگ بدی لطف یزرگیه ب مولا 😐
سلام
پارت جدید اومده
فک کنم نویسنده یادش رفته ک داره رمان مینویسه حتی توی تل پارت نذاشت
.
.
..امتحانات هم نزدیکه دیگه عزیزمون سرش شلوغ میشه نمیتونه ماهی یک پارت هم بزاره پس میمونیم توخماری
البته بهتره تا این ی ماه خودمون رو با امتحانات سرگرم کنیم بلاخره اینهمه به دلی و ارس توجه نشون دادین به درسا هم اندازه نصفش توجه داشته باشین بی شک پیروزی ازآن شماست😎😎😎
خبر مرگش دانشگاهشم تموم شده 😑
نمیدونم چرا نمیزاره واقعا
خدا لعنتت کنه سادیسمی انگاری از ازار بقیه لذت میبری که مارو اینهمه منتظر میزاری برا یه رمان فکستنی تف به روت بیاد نوسینده بیشعور 😡😡😡
خیلی دلم میخواد بدونم فاطمه چندسالشه…
من؟؟
ارههههه🥺👌
آخر خرداد میشم ۲۴
اهاااا
پیشاپیش تولدت مبارک عزیزم
رمان دلارای پارت ۲۸۸نیومد بزاری؟؟؟
اسم نویسنده چیه
فاطمه
نه فاطمه فقط رمانو میزاره تو سایت نویسندش نیست
راهکاری واسه تقلب ندارین..
جدیدباشه
درس خوندن🤷♀️، خیلی جدید و با کارایی بالا همین امسال از درد مجبوری و به دلیل نتوانستن تقلب کردن در امتحان های نهایی دوازدهم امتحان کردم، شاید باورت نشه اما جواب داد🥲
بسیارعالی .
منم با اجبار خوندمش تمومش کردم ولی همش میترسم😵💫😵💫
اگه امتحان دینی داری قطعا باید بترسی ، من همین از دروس عمومی می ترسم😬 چوم همیشه از ذهن می پرن ، ولی سعی کن دروسی که حفظی هستن رو حتما نمونه سوال حل کنی، این جوری بیشتر تو ذهن می مونه ، اگه هنوز انتخاب رشته نکردی و نهم هم نیستی خیلی نمی خواد استرس بگیری ،
چون نهم می خوان اتنخاب رشته کنن برای همین براشون نمره مهمه ، دهم و یازدهم و دوازدهم هم که امتحان ها تاثیر قطعی داره تو کنکور
من فارغ التحصیل شدم رفتتتتتتتتت
الان دارم برای ترمیم معدل میخونم
انشالا قبول شی با نمره خوب ، راحت شی از این امتحان های مسخره دبیرستانی
عع چطوری هم بدبختی😂😂😂
دوستان فارغ التحصیل رشته انسانی که پس فردا امتحان ترمیم معدل تاریخ دارن ..
چیکارکردین شما آمادهاین
😎 😎
دارم میخونمش عنو😂😂😂
سلام خدایی نمیخوای دیگه پارت بعدی رو بزاری کلافمون کردی
سلام بچا منم یه نویسندم و میدونم که چقدر سخته چندتا رمان رو همزمان بنویسیم میدونم که نویسندع اشتباه کردن که سه تا رمان همزمان مینویسن ولی کاریه که شده من نمیگم کاری که میکنن خوبه ولی ما نویسندهها نیاز داریم برای چیزی که زحمت میکشیم و رایگان برای یه سری افراد میذاریم یکم حمایت ببینیم وگرنه انرژی نداریم برای ادامع دادن
والا حمایت بیشتر از این ؟ بعدشم این کره خر دانشگاهشم تموم شده هیچ رمان دیگه ای هم نمینویسه حالا یه دلیل بیار که ماهی یه بار پارت بده؟؟؟؟
داداش درکت میکنم من خودمم رمان مینویسم میزارم ولی دیگه نه د راین حد
قبلا ۴ تا پارت تو یه روز میزاشتم
پس دیدی هیچ ربطی هم نداره ؟ طرف بخواد میتونه این دلیل شده نمیخواااادددد
چرا من انق میام به این سایت سرمیزنم 😕
پارت بزارررررررر
بنویسسسسس لعنتی مردم
امروز روز دختره نمیخواین به این دختر خوشگلا و ناز گروه کادو بدین 🙎♀️🧕👧🙎♀️🧕👧♥️♥️♥️♥️
یعنی اگه انقدر به فکر درسام بودم اخبار تو رتبه برترا اعلامم میکرد
خداییش فک نمیکردم دقدقه ام بشه رمان😐
ینی الان تمام مشکلات من این رمانه همشون
این همه بدبختی من تقصیر این رمانه تمرکزم نذاشته برام 😐
دقیقا این شده مشکل مشترک هممون ینی من با سه تا بچه ویه عالمه کار ومسئولیت انگار فقط باید غصه این دلی رو بخورم نمیدونم خاک تو سر خودم کنم یا نویسنده موندم به مولا
راستی دختر های خوشگله سایت روز همتون مبارک باشه از طرف من به همتون یه عالمه پاستیل و لواشک 🧸🧸🍬🍬
من واقعا نمیدونم چرا دارم عین اوسکلا این رمان رو دنبال میکنم
از همون اولشم ک شروع کردم این رمانو، اشتباه محض بود
چرا من مثل شما دلم نمیاد بگم دیگه این رمانو نمیخونم؟! 😐🤧