چنددقیقه بعد دلارای بالاخره آرام شد
صورتش را از روی بالشت برداشت و در یک ثانیه تصمیم گرف
سرش را روی پای ارسلان گذاشت
ارسلان واکنشی نشان نداد تنها ابروهایش کمی درهم شد
دلارای آرام پرسید :
_ تو هم مثل مامانت دربارهی من فکر میکنی؟
ارسلان خندید :
_ من کلا دربارهات فکر نمیکنم
دلارای به بی خیالی اش غمگین خندید و مشتش را روی پایش کوبید
_ بیشعور
آلپارسلان مصنوعی اخم کرد و دستش را پشت گردنش گذاشت :
_ چی؟!
دلارای ترسیده لبش را گزید :
_ هیچی
گردنش را محکم تر فشرد و مجبورش کرد بلند شود
به صورتش زل زد :
_گفتم چی؟!
دلارای نگاهش را دزدید و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد جواب داد :
_ ببخشید
آلپارسلان دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و مردانه خندید :
_ تو که اینقدر میترسی غلط میکنی فحش میدی بچه
دلارای با دیدن خنده اش شیر شد
با قهر مشتش را بلند کرد تا دوباره روی سینه ارسلان بکوبد :
_ خیلی بدی
ارسلان مشتش را روی هوا گرفت و با یک حرکت روی تخت پرتش کرد
صدای خندهی دلارای بلند شد :
_ آی کمرم
ارسلان صورتش را در گردن دلارای فرو برد و پوست گردنش را میان دندان هایش گرفت :
_ وحشی شدی بچه
دلارای خندید و ارسلان هر دو دستش را بالا برد و به تخت فشرد :
_ دست بزن پیدا کردی
_ آی ارسلان قلقلکم میاد
ارسلان تهریشش را به گردن دلارای کشید و هم زمان با دست آزادش شکمش را گرفت :
_ باید رامت کنم؟
دلارای قهقهه زد :
_ نکن دلم درد گرفت
_ معذرت خواهی کن
دلارای با خنده سرش را بالا انداخت :
_ نمیکنم
ارسلان پهلویش را فشرد و دلارای زیر دستش پیچ و تاب خورد :
_ پشیمون میشی
دلارای تخس ابرو بالا انداخت :
_ نمیشم
کلمهاش را کامل نگفته بود که ارسلان دستانش را محکم تر گرفت و لب هایش را به کام کشید
لبخند دلارای کمرنگ شد اما از بین نرفت
چشمانش را بست و همراهی کرد
ارسلان عمیق تر بوسید
برای ثانیه ای جدا شد و لباس را از تنش بیرون کشید
دلارای خمار نگاهش کرد
ارسلان دستش را به قفل لباس زیرش رساند و دوباره روی تخت درازش کرد و بوسیدش
دلارای اینبار حس بدی نداشت
نه مثل دفعه ی اول میترسید و نه دیگر چیزی برای از دست دادن داشت
در دل اضافه کرد :
_ جز ارسلان!
همه چیز را برای داشتن آلپارسلان قربانی کرده بود و حال با هر ترفندی شده باید او را نگه میداشت وگرنه تمام تلاش ها و فداکاری هایش بی نتیجه میشد
دست ارسلان که روی بدنش گشت موهایش را چنگ زد
کم کم تک تک لباس هایش کنار تخت پرتاب شدند و هیچ سدی میان بدن هایشان نماند
آلپ ارسلان را از دست نمیداد
به هیچ قیمتی!
****
صدای نفس های منظم ارسلان را کنار گوشش میشنید
نگاهی به ساعت انداخت
عقربه ها دوازده ظهر را نشان میدادند
سمت حمام قدم برداشت و دوش کوتاهی گرفت
تمام مدت لبخند به لب داشت
از اینکه آنجا بود حس خوبی داشت
در خانه ی آلپ ارسلان
اتاقش ، تختش ، حمامش!
دوست داشت فکر کند تنها دختری که وارد حریم شخصیاش شده فقط خودش است
از حمام که برگشت آلپارسلان هنوز هم خواب بود
نگاهی به لباس های دخترانه اش انداخت و دست دراز کرد تا از روی زمین برشان دارد که چشمش به پیراهن مردانه ی ارسلان افتاد
لب هایش کش آمد
لباس هایش را روی زمین برگرداند و پیراهن مردانه ی آلپارسلان را پوشید
یقه اش آنقدر گشاد بود که شانه ی برهنه اش بیرون افتاد
توجهی نکرد و دوباره ساعت را زیر نظر گرفت
هنوز نیم ساعتی وقت داشت
اگر تا چهل دقیقه ی دیگر راه میافتاد به موقع میرسید
خواست آلپارسلان را از خواب بیدار کند اما نه دلش آمد و نه جرات کرد!
منظم و آرام نفس میکشید اما در خواب هم اخم داشت
شک نداشت اگر بیدارش کند عصبی میشود و او دلش نمیخواست روزشان خراب شود
وارد آشپزخانه شد
باقی مانده سوپ خودش را همراه سوپی که مروارید آورده بود در یخچال جا داد و ظرف ها را شست
خانه را مرتب کرد و لباس های آلپارسلان را در کمد جا داد
عقربه ها نزدیک ساعت یک را نشان میدادند که آماده بالای سر آلپارسلان ایستاد و کاغذ را کنار بالشتش گذاشت
لبش را گزید
خم شد تا گونهاش را ببوسد اما در چند سانتی متری صورتش متوقف شد و عقب گرد کرد
اگر بیدار میشد چه؟!
شک نداشت به تمسخر میگرفتش
خواست از اتاق خارج شود که موبایلش در جیبش لرزید
پیام داراب را که باز کرد بهت زده دستش را به دیوار گرفت :
_ خونهی دوستم همون اطرافه ، جلوی مدرسه منتظرتم باهم برگردیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی ارسلان خیلی نرم شده بنظرم😍😂
ولی این بشر قابل پیش بینی نیست
دقیقا😅من که حدس میزنم دلارای به داراب میگه حالش خوب نبوده قبل از اون رفته خونه و یا ارسلان رو مجبور میکنه اون رو قبل داراب به مدرسه برسونه و سر بزنگاه میرسه😅حالا ببینیم چطور میشه
اره شاید😂
مرسی عزیزم😁❤ولی اگه راهی هست به نویسنده محترم نظر مارو ابلاغ بفرمایید😂❤
رمان زیبایی دارید
وای خداا به داداش برسه لطفا یه پارت دیگ بزار امشب آخه این چیه خیلی کم بود
نویسنده عزیز میشه بپرسم چندمین رمان شماست؟!! و چند فصله رمان دلارای؟! تقریبا تا کی تموم میشه؟! و در اخر لطفا🙏لطفا🙏و بازم لطفا پارت های طولانی تر بزارید ممنون میشم
عزیزم من پارتگذاریش می کنم نویسنده نیستم نمی دونم
هنوزم فک کنم اولای رمان باشه
چرا پارت های بلند تر نمیزارید؟؟؟؟؟؟؟؟😢😢😔همه در خواست دارن که بلند تر باشه پارت ها لطفا به نظرات توجه کنید ممنونم🙏🙏💛
نویسنده مورچهای پارت میده🙃
اگه زیاد شد منم زیاد میزارم براتون♥️✨
مرسی عزیزم😁❤ولی راه هست به نویسنده محترم نظر مارو ابلاغ بفرمایید😂❤
باشه 😂
حالا ایشون یه چیزی گفت😂شما ببخش🙏😂اسمش رمانه دیگه ولی خب منم با شما موافقم یه نویسنده ماهر این نکات رو هم خوب رعایت میکنه برای بهتر شدن رمان🙂
نویسنده عزیز رمان بد نیست اما پیشنهاد میکنم پارت ها بلند تر باشه بهتره همه این درخواست رو دارن اما متاسفانه شما به نظرات توجهی نمیکنید نمیدونم چراツ😑
وای دلارای خدا به دادت برسه
این دختره چه طوری مدرسه می ره وگوشی همراه داره وباخودش می بره مدرسه ،تازه مگه داداشش نمی دونه بردن تلفن به مدرسه ممنوعه که بهش پیام داده🤨
احیانا یا بچه ابتدایی یا راهنمایی چون اگه دبیرستان بودی میدونستی که گوشی ممنوع نیست و کسی سخت نمیگیره و خانواده ها هم با توجه به محیط مدرسه و وقتی میبینن مدرسه گیر نیس اونام گیر نمیدن…
من که راهنماییم نمیتونم ببرم کجای کاری
آقامن دانشجویم😑
اماتوهیچ مقطعی نه دبستان نه راهنمایی ونه دبیرستان حق بردن گوشی به مدرسه رونداشتیم حتی توخوابگاه فقط زمانی می تونستیم گوشی ببریم اونم تومقطع دبیرستان که خارج ازساعت مدرسه کلاس فوق داشته باشیم🗡🗡🗡