ناخواسته لبخند زد
اسمش را زمانی که از دهان او در می‌امد دوست داشت!

هنوز کامل سمتش برنگشته بود که آلپ‌ارسلان سوییچ ماشین را سمتش پرتاب کرد

ترسیده یک قدم عقب رفت و سوئیچ را در هوا قاپید

گیج سرتکان داد :

_ من رانندگی بلد نیستم!

آلپ‌ارسلان با تمسخر خندید :

_ نه بابا؟

دلارای سردرگم جواب داد :

_ اره

_ فکر کردی من ماشینو میدم دستت بچه جون؟ سوییچو دادم بری بشینی تا بیام

دلارای لبش را گزید و ناخواسته لبخند زد :

_ با آژانس نرم؟

ارسلان تیز نگاهش کرد :

_ میخواستی با آژانس بری منو چرا بیدار کردی؟ بی سرصدا میرفتی دیگه

لبخند دلارای پاک شد

اگر ذوقش را کور نمی‌کرد که ارسلان نبود

تنهایی وارد آسانسور شد و دکمه را فشرد

برای چندمین بار ساعت را چک کرد

زیاد وقت نداشتند

آسانسور که ایستاد خواست با عجله پیاده شود که صورتش به جسمی سخت برخورد کرد

دستش را روی بینی‌اش گذاشت و عقب رفت

مردی حدودا سی و پنج ساله و قدبلند با اخم نگاهش می‌کرد

با دیدن صورت درهمش با اینکه خودش بیشتر آسیب دیده بود و مقصر نبود ناخواسته زمزمه کرد :

_ ببخشید

از آسانسور بیرون امد

خواست از کنارش عبور کند که مرد دستش را روبه‌رویش گرفت :

_ شما کدوم طبقه اید؟!

دلارای حرفی نزد
مرد دوباره پرسید :

_ شنیدید؟ من مدیر ساختمونم این دفعه دومه شمارو اینجا می‌بینم

دلارای نگاهش را دزدید :

_ من مهمونم اینجا زندگی نمیکنم

_ مهمون کدوم طبقه؟

دلارای اخم کرد :

_ چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟

_ گفتم که مدیر ساختمون هستم

_ منم گفتم مهمونم و اینجا زندگی نمیکنم
شما جلوی هرکسی که از در این برج میاد تو رو میگیرد و سوال جواب می‌کنید؟

اخم های مرد عمیق تر شد و صدایش را بالا برد :

_ آقای ملزم؟

نگهبان با شنیدن صدایش دوان دوان جلو آمد :

_ بفرمایید جناب بختیاری؟

مرد با سر به دلارای اشاره زد :

_ این خانم رو شما راه دادید تو برج؟

نگهبان دست و پایش را گم کرد :

_ بله مهمان هستن

_ مهمان کدوم طبقه؟

صدای جدی آلپ‌ارسلان از پشت سر آمد :

_ شارژ برج رو برای همین بردید بالا؟

نگهبان نگاهش را دزدید و بختیاری سمت آلپ‌ارسلان برگشت :

_ بله؟!

_ گفتم شارژ رو برای همین بالا بردید؟ قراره صندلی بذارید تو پارکینگ از همه بپرسین از کجا میان و کجا میرن؟!

بختیاری دندان هایش را روی هم فشرد :

_ پس مهمون شما هستن

دلارای لحن تحقیر آمیزش را دوست نداشت

لبش را میان دندان هایش گرفت و به زمین خیره شد

ارسلان خونسرد تایید کرد :

_ بله مهمون منه امرتون؟!

_ تو این برج خانواده هست آقای محترم

_ بعدش؟ حرف آخرتو اول بزن

_ بعدی وجود نداره اما این رفت و آمداتون داره همه رو عذاب میده! اینجا زن و بچه زندگی میکنن

ارسلان خندید :

_ چرا عذاب شون میده؟ مگه با زن و بچه‌ی اونا رفت و آمد میکنم؟!

بختیاری عصبی صدایش را بالا برد :

_ حرف دهنت رو بفهم

_ مزخرفاتت تموم شد؟ حالا برو کنار از سر راه

بختیاری دستش را در هوا تکان داد :

_ اینجا رو کردید مکان! هر روز یکی و میارید خجالتم نمی‌کشید … همه‌ی همسایه‌ها از رفت و آمدای نصفه شبتون عاصی شدن … خجالت‌‌…

جمله اش تمام نشده ارسلان یقه‌اش را چنگ زد و خشمگین جلو کشیدش :

_ بیشتر از کوپنت داری حرف میزنی مردک! برو خداتو شکر کن عجله دارم وگرنه کاری میکردم هم تو هم همسایه‌هات بفهمن سرشون و نباید بکنن تو ماتحت بقیه

دلارای ترسیده بازویش را کشید :

_ آلپ‌ارسلان

مرد سعی کرد عقب هلش دهد اما ارسلان محکم تر یقه اش را کشید

دلارای وحشت زده رو به نگهبان گفت :

_ یک کاری کنید توروخدا

ارسلان بی توجه به ان ها فشار آخر را به گردن مرد آورد :

_ هر وقت زن و بچه ی تو رو بردم تو خونه‌‌م اون زمان میتونی شاکی شی

دلارای وحشت زده رو به نگهبان گفت :

_ یک کاری کنید توروخدا

ارسلان بی توجه به ان ها فشار آخر را به گردن مرد آورد :

_ هر وقت زن و بچه ی تو رو بردم تو خونه‌‌م اون زمان میتونی شاکی شی

مرد را عقب هل داد و بالاخره رهایش کرد

دست دلارای را گرفت و محکم کشید :

_ بریم

دلارای با عجله پشت سرش را افتاد

در ماشین را که بست ترسیده رو به آلپ‌ارسلان زمزمه کرد:

_ چرا اینطوری میکنی؟

ارسلان طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده سر تکان داد :

_ چطوری؟!

دلارای جوابش را نداد
چشمش که به ساعت افتاد کم مانده بود به گریه بیفتد :

_ داراب منو می‌کشه

_ داراب گه خورده

دلارای زیرچشمی نگاهش کرد و از شدت استرس پوست لبش را کند

ارسلان عینک افتابی اش را به چشم زد و از پارکینگ بیرون رفت :

_ محکم بشین

گیج نگاهش کرد :

_ چی؟!

_ کمربند ببند محکم بشین

دلارای دستش را سمت کمربند دراز کرد :

_ چرا؟!

به محض بستن کمربند آلپ‌ارسلان پایش را روی پدال گاز فشرد

ماشین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد و دلارای ترسیده جیغ کشید :

_ ارسلان

سرعت بلافاصله بالاتر رفت

ارسلان نه به چراغ قرمز ها توجهی نشان میداد ، نه به ماشین های اطراف که معترض بوق میزدند

نگاهی به دلارای که ترسیده چشمانش را بسته بود انداخت و خندید :

_ نترس زنده میرسی

دلارای با خنده نالید :

_ نه راحت باش! زنده برسمم داراب میکشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hosna karimi
hosna karimi
2 سال قبل

عالیییی

♡
2 سال قبل

پارت ها خیلی خیلی کمه فاطمه خانوم لطفا به نویسنده بگید همه شاکی هستن از این وضع دیگه واقعا خسته کننده شده…
ما هر روز میگیم ولی متاسفانه کو گوش شنوا اگه این جوری ادامه پیدا کنه طرفدار های خودش رو قطعا از دست میده لطفا رسیدگی کنید و حتما نظرات رو به نویسنده منتقل کنید با تشکر

فازی
فازی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

بهش گفتین که میگن پارتارو زیاد‌کنین؟پس چی گفتن

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x