آلپارسلان لبخند زد و دلارای بلند تر خندید
چند دقیقه بعد رو به دلارای پرسید :
_ کجاست مدرست؟
دلارای با استرس جواب داد :
_ آرمان بیست و چهار
ارسلان نگاهی به تابلوها انداخت :
_ درست آدرس بده مگه من چندبار اومدم اینجا؟ اگه یاد نداری پیادت کنم همینجا
دلارای متعجب خودش را جلو کشید و به اطراف خیره شد :
_ الان میگم چرا اینطوری میکنی؟! اون کوچه آخری رو برو راست
بالاخره ارسلان در کوچهی آخر پیچید :
_ بپر پایین که از کار و زندگی انداختیم
دلارای کلافه نالید :
_ نمیتونم
ارسلان عصبی پوف کشید :
_ دیگه چته؟
_ سرایدار مدرسه جلوی دره
_ خب؟!
_ خب الان برم منو راه نمیده تو مدرسه که
زنگ آخره باید یا با والدین بریم یا کلا راه نمیدن
دارابم میاد میبینه من مدرسه نبودم ،ای خدا
ارسلان طلبکار نگاهش کرد :
_ تا شب باید علاف تو باشم نه؟
دلارای ملتمس سر تکان داد :
_ حالا چیکار کنم؟
ارسلان کلافه پوف کشید
دلش به حال صورت رنگ پریده ی دلارای سوخت
نه از سر مهربانی یا دوست داشتن
فقط درکش میکرد!
دلارای در خانواده ای بزرگ شده بود شبیه به خانواده ی آلپ ارسلان
همانقدر زجرآور و استرس زا
عینک آفتابی اش را از چشم برداشت و به دلارای اشاره زد :
_ پیاده شو
_ چی؟!
_ بپر پایین لفتش نده وگرنه من میرم
دلارای معطل نکرد
از ماشین بیرون رفت و در را بست
آلپ ارسلان دستش را گرفت و سمت مدرسه راه افتاد
دلارای وارفته گفت :
_ چیکار داری میکنی؟
آلپ ارسلان به طرف سرایدار قدم برداشت
دلارای احساس میکرد زیر پایش خالی ست
با صدایی لرزیده التماس کرد :
_ ارسلان توروخدا اصلا اشتباه کردم خودم یک کاریش میکنم تو بیا برو به کارت برس
آلپ ارسلان بی خیال روبه روی مرد ایستاد
مرد نگاه تیزی به دلارای انداخت و بعد متعجب خیره ی آلپ ارسلان شد
ارسلان حق به جانب به در اشاره زد :
_ در مدرسه رو باز کنید لطفا
سر دلارای از اضطراب گیج رفت و سرایدار بهت زده جواب داد :
_ مدرسه تا چند دقیقه ی دیگه تعطیل میشه
رو به دلارای ادامه داد :
_ تو با این آقا تو تایم مدرسه اینجا چیکار میکنی؟ خانوادت خبر دارن دختر جون؟ خودن باید به خانم رضایی جواب بدی با خانوادت تماس……
ارسلان دست دلارای را عقب کشید و بی حوصله صدایش را بالا برد :
_ هی هی آروم برو ماهم برسیم
چه خبرته؟
مرد جا خورد
انتظارش را نداشت :
_ تو دیگه کی هستی پسرجون؟ به خانوادهی این دختر خبر میدم
_ خانوادش مطلعن!
_ چی؟!
ارسلان به دلارای اشاره زد
فرم مدرسه با مقنعه ای که جلو کشیده شده بود و مانتویی بلند و گشاد :
_ زنم و آوردم مدرسش مدارکشو بگیره
مشکل کجاست؟ به این دختر میاد داستان دیگه ای داشته باشه؟
سرایدار دودل نگاهی به دلارای انداخت
_ اونجا چه خبره؟
با بلند شدن صدای معاون مدرسه کم مانده بود از حال برود
همه چیز را تمام شده میدید
معاون به ناظم و مدیر میگفت و مدیر به پدرش خبر میداد
بازوی ارسلان را چنگ زد تا زمین نیفتد و لبش را گزید
سرایدار برای معاون توضیح داد
ارسلان بی حوصله موبایلش را از جیبش بیرون آورد و سمت دلارای گرفت
دلارای رنگ پریده پرسید :
_ چیکار کنم؟
ارسلان صدایش را بالا برد تا به گوش معاون برسد :
_ زنگ بزن به بابات
دلارای با دهان باز مانده نگاهش کرد و ارسلان محکم ادامه داد :
_ بزن دیگه معطل چی هستی؟ بگو حاجی خودش بیاد
معاون میان حرفش پرید :
_ نیازی نیست ما دانشآموزامونو میشناسیم
دلارای جون سه ساله این مدرسه هستن
خانوادشون رو هم میشناسیم شکی به این گل دختر نداریم
نگاهی به اخم های درهم ارسلان انداخت و با شک ادامه داد :
_ فقط عقد که نکردید؟ اگر دلارای جان متاهلن مشکل ایجاد میشه حتی اگر والدینشون بیان مدرسه
ارسلان پوف کشید
درکشان نمیکرد
اصلا تا به حال از شرایط مدارس دخترانه نشنیده بود
نه حوصله اش را داشت و نه وقتش را
کم مانده بود برگردد و سوار ماشین شود که دلارای با صدایی لرزان جواب داد :
_ نه خانوم مولایی عقد نکردیم ، نا…. نامزدیم!
مولایی لبخند زد :
_ خوبه ، فقط دیگه غیبت نداشته باش دخترم
نذار چیزی به درست لطمه بزنه
الانم که کلاست تمومه ، کاری داشتی اومدی مدرسه؟
دلارای باورش نمیشد
انگار هنوز زمان داشت برای درست کردن همه چیز
سریع ذهنش را جمع کرد
هر لحظه ممکن بود داراب سر برسد و همه چیز دوباره خراب شود
تلاش کرد صدایش نلرزد اما مگر میشد؟!
در عمرش سنگین ترین خلافی که در مدرسه انجام داده بود لاک زدن بود و حال با مردی که پنهانی معشوقه اش شده بود روبهروی معاون مدرسه ایستاده و هر لحظه ممکن بود برادرش سر برسد
مضطرب جواب داد :
_ یکی از کتابام دست بچهها مونده
مولایی سر تکان داد :
_ پس بجنب تا زنگ نخورده و شلوغ نشده
ارسلان بی توجه به مولایی به دلارای اشاره زد :
_ من رفتم ، درضمن…
چشمک ریزی زد و ادامه داد :
_ یکی طلبم!
دلارای نگران لبخند زد
ارسلان ریسک کرده و با حرف هایش از این وضعیت نجاتش داده بود
اگر او نبود جرات نمیکرد هرگز به سرایدار مدرسه نزدیک شود اما نمیشد این را در نظر نگرفت که اگر او نبود اصلا دلارای چنین مشکلاتی هم نداشت!
مولایی تماس چشمیشان را قطع کرد :
_ شما جنابِ؟
آلپارسلان نگاهش کرد
هیچ وقت باورش نمیشد زمانی روبهروی معاون مدرسهی دوست دخترش بایستد و خودش را معرفی کند
کم مانده بود به قهقهه بیفتد!
_ آلپ ارسلان ، آلپارسلان ملکشاهان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کمه
فق یه اشتباهی کردی دختر حاجی
دختر باکره نمیتونه بدون اجازه پدرش صیغه یا عقد دائم کنه
ولی تو رمان، دلارای عقد خوند با ارسلان
نمیدونستی یا دلارای قصه ما نمیدونست؟
نمی دونم دختر حاجی.
من هرچی تو رمانا دیدم ی آیه میخوننو یه قبلتو،، اجازه مجازه هم نمیخاد ،
دیگه صیغشون قبول باشه یا باطل نمی دونم 😂
اسم پسره عجیب ابهت داره ولی نمیفهمم آلپ چیه این اولش
عزیزم اسم ترکی استانبولیه که یادم نی معنی ش چیه ولی خعلی قشنگه اسمش در کل بزنی گوگل بالا میاد بران
معنیش شیر مرد شیر شجاع کنایه از شجاع بودن شخصی که صاحب اسم هست
واقعا اصلا من اسمش رو شنیدم گفتم این از اون رمان هایی هست که پسره خیلی مغروره. و……
اقاچقداسترس این رمان زیاده من هروقت هرپارتشومی خونم دستشویی لازم می شم😅🥵🥴
کمه خیلی
کمه خیلی کمه
جوش نزن انقد عزیز 😂
روزی یه پارت کوتاه میزاره یه بنده خدایی بود سالی یه پارت مرامی میذاشت
کلا این قسمت کم مونده بود من گریه کنم
وااقققععااا یککک سالللل ؟ یعنی یک سال
اوووو
نترکه از خسیسی😅😂
خیلی کمه