رمان دلارای پارت 48 - رمان دونی

 

 

آلپ‌ارسلان لبخند زد و دلارای بلند تر خندید

چند دقیقه بعد رو به دلارای پرسید :

_ کجاست مدرست؟

دلارای با استرس جواب داد :

_ آرمان بیست و چهار

ارسلان نگاهی به تابلوها انداخت :

_ درست آدرس بده مگه من چندبار اومدم اینجا؟ اگه یاد نداری پیادت کنم همینجا

دلارای متعجب خودش را جلو کشید و به اطراف خیره شد :

_ الان میگم چرا اینطوری میکنی؟! اون کوچه آخری رو برو راست

بالاخره ارسلان در کوچه‌ی آخر پیچید :

_ بپر پایین که از کار و زندگی انداختیم

دلارای کلافه نالید :

_ نمیتونم

ارسلان عصبی پوف کشید :

_ دیگه چته؟

_ سرایدار مدرسه جلوی دره

_ خب؟!

_ خب الان برم منو راه نمیده تو مدرسه که
زنگ آخره باید یا با والدین بریم یا کلا راه نمیدن
دارابم میاد میبینه من مدرسه نبودم ،ای خدا

ارسلان طلبکار نگاهش کرد :

_ تا شب باید علاف تو باشم نه؟

دلارای ملتمس سر تکان داد :

_ حالا چیکار کنم؟

ارسلان کلافه پوف کشید

دلش به حال صورت رنگ پریده ی دلارای سوخت

نه از سر مهربانی یا دوست داشتن

فقط درکش میکرد!

دلارای در خانواده ای بزرگ شده بود شبیه به خانواده ی آلپ ارسلان

همانقدر زجرآور و استرس زا

عینک آفتابی اش را از چشم برداشت و به دلارای اشاره زد :

_ پیاده شو

_ چی؟!

_ بپر پایین لفتش نده وگرنه من میرم

دلارای معطل نکرد

از ماشین بیرون رفت و در را بست

آلپ ارسلان دستش را گرفت و سمت مدرسه راه افتاد

دلارای وارفته گفت :

_ چیکار داری میکنی؟

آلپ ارسلان به طرف سرایدار قدم برداشت

دلارای احساس میکرد زیر پایش خالی ست

با صدایی لرزیده التماس کرد :

_ ارسلان توروخدا اصلا اشتباه کردم خودم یک کاریش میکنم تو بیا برو به کارت برس

آلپ ارسلان بی خیال روبه روی مرد ایستاد

مرد نگاه تیزی به دلارای انداخت و بعد متعجب خیره ی آلپ ارسلان شد

ارسلان حق به جانب به در اشاره زد :

_ در مدرسه رو باز کنید لطفا

سر دلارای از اضطراب گیج رفت و سرایدار بهت زده جواب داد :

_ مدرسه تا چند دقیقه ی دیگه تعطیل میشه

رو به دلارای ادامه داد :

_ تو با این آقا تو تایم مدرسه اینجا چیکار میکنی؟ خانوادت خبر دارن دختر جون؟ خودن باید به خانم رضایی جواب بدی با خانوادت تماس……

ارسلان دست دلارای را عقب کشید و بی حوصله صدایش را بالا برد :

_ هی هی آروم برو ماهم برسیم
چه خبرته؟

مرد جا خورد
انتظارش را نداشت :

_ تو دیگه کی هستی پسرجون؟ به خانواده‌‌ی این دختر خبر میدم

_ خانوادش مطلعن!

_ چی؟!

ارسلان به دلارای اشاره زد
فرم مدرسه با مقنعه ای که جلو کشیده شده بود و مانتویی بلند و گشاد :

_ زنم و آوردم مدرسش مدارکشو بگیره
مشکل کجاست؟ به این دختر میاد داستان دیگه ای داشته باشه؟

سرایدار دودل نگاهی به دلارای انداخت

_ اونجا چه خبره؟

با بلند شدن صدای معاون مدرسه کم مانده بود از حال برود

همه چیز را تمام شده میدید

معاون به ناظم و مدیر میگفت و مدیر به پدرش خبر میداد

بازوی ارسلان را چنگ زد تا زمین نیفتد و لبش را گزید

سرایدار برای معاون توضیح داد

ارسلان بی حوصله موبایلش را از جیبش بیرون آورد و سمت دلارای گرفت

دلارای رنگ پریده پرسید :

_ چیکار کنم؟

ارسلان صدایش را بالا برد تا به گوش معاون برسد :

_ زنگ بزن به بابات

دلارای با دهان باز مانده نگاهش کرد و ارسلان محکم ادامه داد :

_ بزن دیگه معطل چی هستی؟ بگو حاجی خودش بیاد

معاون میان حرفش پرید :

_ نیازی نیست ما دانش‌آموزامونو می‌شناسیم
دلارای جون سه ساله این مدرسه هستن
خانوادشون رو هم می‌شناسیم شکی به این گل دختر نداریم

نگاهی به اخم های درهم ارسلان انداخت و با شک ادامه داد :

_ فقط عقد که نکردید؟ اگر دلارای جان متاهلن مشکل ایجاد میشه حتی اگر والدینشون بیان مدرسه

ارسلان پوف کشید

درکشان نمی‌کرد

اصلا تا به حال از شرایط مدارس دخترانه نشنیده بود

نه حوصله اش را داشت و نه وقتش را

کم مانده بود برگردد و سوار ماشین شود که دلارای با صدایی لرزان جواب داد :

_ نه خانوم مولایی عقد نکردیم ، نا…. نامزدیم!

مولایی لبخند زد :

_ خوبه ، فقط دیگه غیبت نداشته باش دخترم
نذار چیزی به درست لطمه بزنه
الانم که کلاست تمومه ، کاری داشتی اومدی مدرسه؟

دلارای باورش نمی‌شد

انگار هنوز زمان داشت برای درست کردن همه چیز

سریع ذهنش را جمع کرد

هر لحظه ممکن بود داراب سر برسد و همه چیز دوباره خراب شود

تلاش کرد صدایش نلرزد اما مگر می‌شد؟!

در عمرش سنگین ترین خلافی که در مدرسه انجام داده بود لاک زدن بود و حال با مردی که پنهانی معشوقه اش شده بود روبه‌روی معاون مدرسه ایستاده و هر لحظه ممکن بود برادرش سر برسد

مضطرب جواب داد :

_ یکی از کتابام دست بچه‌ها مونده

مولایی سر تکان داد :

_ پس بجنب تا زنگ نخورده و شلوغ نشده

ارسلان بی توجه به مولایی به دلارای اشاره زد :

_ من رفتم ، درضمن…

چشمک ریزی زد و ادامه داد :

_ یکی طلبم!

دلارای نگران لبخند زد

ارسلان ریسک کرده و با حرف هایش از این وضعیت نجاتش داده بود

اگر او نبود جرات نمیکرد هرگز به سرایدار مدرسه نزدیک شود اما نمیشد این را در نظر نگرفت که اگر او نبود اصلا دلارای چنین مشکلاتی هم نداشت!

مولایی تماس چشمیشان را قطع کرد :

_ شما جنابِ؟

آلپ‌ارسلان نگاهش کرد

هیچ وقت باورش نمیشد زمانی روبه‌روی معاون مدرسه‌ی دوست دخترش بایستد و خودش را معرفی کند

کم مانده بود به قهقهه بیفتد!

_ آلپ ارسلان ، آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
‌‌
‌‌
2 سال قبل

خیلی کمه

الهه
الهه
2 سال قبل

فق یه اشتباهی کردی دختر حاجی
دختر باکره نمیتونه بدون اجازه پدرش صیغه یا عقد دائم کنه
ولی تو رمان، دلارای عقد خوند با ارسلان
نمیدونستی یا دلارای قصه ما نمیدونست؟

یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

اسم پسره عجیب ابهت داره ولی نمیفهمم آلپ چیه این اولش

ناناز
ناناز
پاسخ به  یاسمریم
2 سال قبل

عزیزم اسم ترکی استانبولیه که یادم نی معنی ش چیه ولی خعلی قشنگه اسمش در کل بزنی گوگل بالا میاد بران

آتاناز🌹
آتاناز🌹
پاسخ به  ناناز
2 سال قبل

معنیش شیر مرد شیر شجاع کنایه از شجاع بودن شخصی که صاحب اسم هست

آتاناز🌹
آتاناز🌹
پاسخ به  یاسمریم
2 سال قبل

واقعا اصلا من اسمش رو شنیدم گفتم این از اون رمان هایی هست که پسره خیلی مغروره. و……

***
***
2 سال قبل

اقاچقداسترس این رمان زیاده من هروقت هرپارتشومی خونم دستشویی لازم می شم😅🥵🥴

Ana
Ana
2 سال قبل

کمه خیلی

Ana
Ana
2 سال قبل

کمه خیلی کمه

Sara
Sara
پاسخ به  Ana
2 سال قبل

جوش نزن انقد عزیز 😂
روزی یه پارت کوتاه میزاره یه بنده خدایی بود سالی یه پارت مرامی میذاشت

مارال
مارال
پاسخ به  Sara
2 سال قبل

کلا این قسمت کم مونده بود من گریه کنم

آتاناز🌹
آتاناز🌹
پاسخ به  Sara
2 سال قبل

وااقققععااا یککک سالللل ؟ یعنی یک سال

♡♡
♡♡
پاسخ به  Sara
2 سال قبل

اوووو

نترکه از خسیسی😅😂

‌‌
‌‌
پاسخ به  Ana
2 سال قبل

خیلی کمه

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x