مولایی با جدیت سر تکان داد :
_ خوشبختم ، خواهش میکنم تا زمان کنکور دلارای جان ارتباطتون رو به حداقل برسونید تا این دخترمون حواسش به درسش باشه
امسال سال سرنوشتسازیه براش
مطمئنم شما هم موفقیتش رو میخواید اینطور نیست؟
ارسلان ابرو بالا انداخت و به دلارای خیره شد
موفقیت؟!
تا به حال به این فکر نکرده بود!
ارسلان از دخترهای که وارد تختش میکرد مدرک تحصیلی نمیخواست!
وزن و قدشان بیشتر برایش اهمیت داشت
فرم سینه ها و باریک بودن کمر و موهای بلندشان هم همینطور!
خیره به صورت دلارای جواب مولایی را داد :
_ دقیقا همینطوره!
مولایی لبخند زد :
_ میخواستم یک صحبتی هم با خانواده دلارای جان داشته باشم اما خب به شما اعتماد میکنم که به درسش لطمه ای وارد نمیشه
وقتتون رو نگیرم ، از اشناییتون خوشحال شدم
آلپارسلان تنها سر تکان داد و خواست دور شود که چشمش به صورت رنگ پریده ی دلارای افتاد
مسیر نگاهش را دنبال کرد و به ماشین داراب رسید
بدون اینکه دست پاچه شود سرش را نزدیک گوشش برد :
_ چته وا رفتی؟ ابن همه گانگستر بازی در نیاوردیم که آخرشو خراب کنی
برو تو مدرست تموم شه این جریان دو ساعته علافمون کردی
زیرلب با حالتی مرموز ادامه داد :
_ طلبمم بعدا صاف میکنی
ثانیه ای مکث کرد و قبل از دور شدن گفت :
_ میذارمش به سلیقه خودت!
دلارای مضطرب نالید :
_ برو دیگه
خودش هم نزدیک مولایی شد و با عجله سمت مدرسه دوید
مولایی که دور شد نفس راحتی کشید و گوشه ی حیاط مدرسه ایستاد
پاهایش هنوز میلرزید
دستی به صورتش کشید و با درد زمزمه کرد :
_ این یکیم بخیر گذشت
اما تا کی؟!
تا کی میتوانست همه چیز را پنهان کند؟!
ماه که برای همیشه پشت ابر نمیماند…
*
_ entekhab kardi?
پیام ارسلان را خواند و زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت
داراب جلوی تلویزیون لم داده بود و پدرش مشغول پوست کردن سیب بود
حاج خانم در آشپزخانه مشغول آبکش کردن برنج بود و خبری از دامون نبود
اب دهنش را فرو داد و تایپ کرد :
_ چیو انتخاب کردم؟!
آلپارسلان انگار مثل او شرایطش خطرناک نبود که بلافاصله جواب داد :
_ rahe jobrane zahamatamo!
ابروهایش بالا پرید و لب هایش کش آمد
با چرخش سر داراب ، لبخندش را سریع خورد
آرام تایپ کرد :
_ زحمت و استرسش برای من بود
جواب آلپارسلان رسید :
_ jam kardanesham baraye man!
نتوانست لبخندش را کنترل کند
باورش نمیشد چنین روزی را تجربه میکند
اینطور که کنار خانواده اش باشد و با آلپارسلان پیامک بازی کند
درست مثل روابطی که دوستانش در مدرسه تعریف میکردند
وضعیتشان برای اولین بار عادی شده بود
مثل همه ی دختر پسرهای دیگر!
برای آلپارسلان نوشت :
_ خب چی میخوای؟
کمی مکث کرد
جوابی نیامد
دوباره نوشت :
_ چطوری جبران کنم؟
الپارسلان اینبار سریع پاسخ داد :
_ chera surprisam nmikoni?
لبش را گزید
بلد نبود!
نفس عمیقی کشید و تایپ کرد :
_ چیزی به ذهنم نمیرسه
_ fekr kon ، mirese
صدای داراب بلند شد :
_ چی داره تو گوشی که چشمتو از روش برنمیداری؟
ترسیده سرش را بالا آورد :
_ چ … چی؟!
داراب با اخم دستش را سمتش دراز کرد :
_ بده ببینم
آب دهنش را فرو داد :
_ چیو؟!
_ موبایلتو چیو؟! خودتو زدی به خنگی؟
_ با دوستم چت میکردم
_ بده ببینم
رنگش پرید و لب هایش نیمه باز ماند
داراب تشر زد :
_ بده گوشی رو
_ دوست ندارم چتامو با دوستم بخونی!
داراب عصبی سرجایش نیمخیز شد :
_ چه غلطا آدم شده برای من ، بده من ببینم
صدای محکم حاجی بلند شد :
_ داراب!
داراب کلافه پوف کشید و با تاسف سر تکان داد
دلارای اب دهنش را فرو داد
از شدت استرس به جان پوست لبش افتاد
کمی نشست و بعد بدون سر صدا وارد اتاقش شد
در را که بست نفس راحتی کشید
خیره به صفحه ی موبایل پوف کشید
هیچ فکری به ذهنش نمیرسید
انگشتش را روی اسم مانیا زد و اسکرین شات صفحه چتش با آلپارسلان را برایش فرستاد
_ حالا چیکار کنم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
صبحا پارت گذاری کنید لطفاا.. ☹️💙💙
خیلی خوب بود ادامه اش رو زود تر بزارید ممنون
این داراب خیلی داره میره رو مخ
انگار خودش یه غلطایی نمیکنه
پسره بیشعور .چس فیل
خوب بود ولی خیلی کمهه
عالی بید
عالی
خوب ولی کم😢😂
کمهه